Monday, May 26, 2014

"دبستان"، نوشته خانم تیفوری

دبستان يا کارگاه نقاشي 
از فرشته تيفوري
در چند جلسه‌ي کارگاه نوشتار در ماه آوريل 2014
تقديم به حسين جان دواني

يک روز بي‌مقدمه وارد کارگاه نقاشي شد. يعني بدون ثبت نام، يا قرار قبلي. همين طور راحت و بي‌توجه به نگاه‌هاي کنجکاو ما داخل شد. بعد هم مثل همه يک بوم برداشت و روي يک چهارپايه نشست و مشغول شد.
زير چشمي نگاهش مي‌کردم. متوجه شدم که ديگران هم او را نگاه مي‌کنند. اما او بي‌تفاوت به دور و برش به کار خودش مشغول بود. لاغر بود، نسبتاً بلند. موهايش را پشت سرش جمع کرده بود. کت و شلوار سياهي به تن داشت و بلوز سفيدي که يقه‌اش را روي يقه‌ي کت انداخته بود.
استاد هم او را با نگراني زير نظر داشت. هميشه همين طور بود. هروقت يک نوآموز وارد کلاس مي‌شد، استاد نگران اوضاع بود، چه که يکي دو نفر از محصلان دوست نداشتند، تازه واردي به جمع آنها بپيوندد.
آن روز هم طبق معمول هر کدام کاري را تحويل داديم. اما کار اين تازه وارد واقعاً زيبا و گويا بود. استاد مدتي به آن نقش نگاه کرد، يکي دو اشاره براي تکميل کردن و جلوه‌ي بهتر رنگ‌ها و آن وقت تحسين. بايد بگويم که استاد هميشه کارهاي ما را تحسين مي‌کرد، در عين اين که سعي داشت، نقايص را نشان دهد و ما را تشويق به تکميل کارمان کند. اما تصويري که او کشيده بود، در همه تأثير گذاشت.
جلسه‌ي ديگر کمي ديرتر از وقت کلاس وارد شد. باز هم بي‌اعتنا يک بوم برداشت و مشغول انتخاب رنگ‌ها شد. استاد دستوراتي داد و ما به کار پرداختيم. کار اين بيگانه‌ي تازه‌وارد باز هم همه‌ي نظرها را جلب کرد. استاد دقايقي وقت آزاد داد. چند نفر براي کشيدن سيگار يا نوشيدن چاي و قهوه بيرون رفتند.
او روي ميز نشست، دست‌ها را از پشت روي ميز تکيه داد و در اين حالت پاهايش را به تناوب چپ و راست يا باهم به طرف جلو و عقب حرکت مي‌داد. به نظر مي‌رسيد که از اين کار لذت مي‌برد.
خسرو وارد شد. نگاهي به او کرد، بعد با احتياط نزديکش رفت و پرسيد: «مثل اين که شما مدتي است نقاشي مي‌کنيد؟ درست است؟» او نگاهي کوتاه به خسرو انداخت و با سر جواب مثبت داد.
خسرو کمي جرأت به خود داد و گفت: «راستي اسم شما چيست؟»
او با همان بي‌تفاوتي پاسخ داد: «دبستان.»
خسرو چند لحظه مبهوت به چپ و راست نگاه کرد، بعد با صداي بلند پرسيد: «چي؟»
باز با همان لحن بي‌تفاوت گفت: «دبستان.»
خسرو با تعجب گفت: «دبستان؟ ...دبستان؟ هه هه ...هه» و صداي خنده‌اش بلندتر و بلندتر شد و در حالي که تکرار مي‌کرد "دبستان" قاه قاه مي‌خنديد. اما او خونسرد و در عين حال جدي به خسرو نگاه مي‌کرد. خسرو ناگهان ساکت شد و غضبناک گفت: «مسخره مي‌کنيد؟ شما ما را مسخره مي‌کنيد! اين توهين است، شما به ما توهين مي‌کنيد.»
اما دبستان خونسرد و بي‌اعتنا از پنجره به بيرون نگاه مي‌کرد. بعد هم بلند شد و قلموهايش را برداشت و مشغول کشيدن يکي از آن کارهاي پر رمز و رازش شد.
٭٭٭٭
چند ماه گذشت. ما به دبستان عادت کرديم. البته خسرو بعضي اوقات خشونت به خرج مي‌داد. کارها و رفتار دبستان برايش عجيب بودند، او را نمي‌فهميد. دبستان هم از اين موضوع خم به ابرو نمي‌آورد.
همه‌ي ما استعداد و کوشش خودمان را به ظهور مي‌رسانديم. هر کدام در سبک خودش کارهاي خوب و ارزنده‌اي را عرضه مي‌کرد، تنها دبستان بود که از پرتره تا سوررئاليسم و کوبيسم و نقاشي مدرن مي‌کشيد. او هنرش را دوست داشت و اين عشق را آشکارا نشان مي‌داد. ايده‌هاي جديد، رنگ‌هاي نويي که از مخلوط کردن چند رنگ به دست می‌آورد و دقت در هماهنگي آنها و موضوع‌هاي مفهوم يا پوشيده‌اي را که در رنگ‌ها و روي بوم می‌ريخت، همه نشانگر علاقه‌اي بود که او به هنرش داشت و اهميتي که به آن نشان مي‌داد.
استاد شاگردان ممتاز ديگري هم داشت، کساني که کمتر نياز به تحسين داشتند و شاگرداني هم داشت که نياز به تشويق بيشتري داشتند. از جمله سوزان که بسيار حساس بود. صدايش هميشه غم‌آلود بود. تصوير آدم‌ها در کارهايش نوعي واخوردگي، گله و رنجش را نشان مي‌داد. سوزان زيبا بود، خيلي زيبا. موهاي بلند و قهوه‌اي چشماني مغموم و درشت و قامتي موزون و متناسب داشت. اوايل اگرچه ساکت بود و هميشه در گوشه‌اي بيشتر خودش را مخفي مي‌کرد، اما به مرور زمان فعال شد. هر وقت وارد کلاس مي‌شد، پس از لحظه‌اي غمش فرو مي‌ريخت و برقِ چشمانش نشان‌گر تغيير حالتش بود. لحن صدايش هنگامي که با استاد حرف مي‌زد، التماس‌آميز بود. هرگاه استاد قلمويي را به دستش مي‌داد، بدنش مي‌لرزيد و نفس‌هايش تند مي‌شد و دست لرزانش خطوط لرزنده‌اي را مي‌کشيد. سوزان عاشق بود.
٭٭٭٭
روزي بحث گرمي درمورد تابلويي درگرفت که دبستان کشيده بود. سوزان به سخن آمد و در ميان تشريح موضوع تابلو مطالبي گفت که در واقع شرح حال خودش بود، يا اعترافي عاشقانه.
تابلو بزرگ بود، خيلي بزرگ. در قسمت جلو ساحل را نشان مي‌داد که رفته رفته در طرف راست در مِه فرو و محو مي‌شد. درياي آرام تا افق که در نيمه‌هاي تابلو با خطي روشن مرز مي‌ساخت، پيش مي‌رفت. رنگ‌ها از سفيد مايل به دودي تا آبي کمرنگ و دودي غليظ با تناسبي شگفت‌انگيز به هم آميخته بودند. در ساحل زني مي‌رفت. لباس خاکستري‌اش از سر تا نيمه‌هاي ساق را مي‌پوشاند و پاهايش برهنه بودند. قسمتي از چهره‌اش که پيدا بود، به افق مي‌نگريست، آنجا که آسمان دريا را در سينه‌ي خويش مي‌فشرد. کمي دورتر از او، در نيمه‌ي دريا زني برهنه روي آب مي‌رقصيد. از زخم بازوها و سينه‌اش قطره‌هاي خون شيارهاي نازکي روي بدنش مي‌کشيدند. جلوي آن زن تکه چوبي روي آب شناور بود که شکل صورتي را نشان مي‌داد. اما اگر دقت مي‌شد، در افق شکلي بود، بهتر گفته شود، هيکلي بود در ميان ابرها که به نظر مي‌رسيد، به سوي زن در ساحل مي‌نگرد و يا حتا پيش مي‌آيد، چهره‌اي از ابر.
همه مدتي تابلو را نگاه کرديم. بدون شک يکي از کارهاي خوب و ارزشمند بود. اما اين چه حکايتي بود؟ اين تابلو چه مي‌گفت؟ دبستان مثل هميشه روي ميز نشسته بود، پاهايش را در هوا تکان مي‌داد و از پنجره به بيرون مي‌نگريست.
مي‌دانستيم که پرسش از او بي‌فايده است. او هيچ وقت به سؤال‌ها پاسخ نمي‌داد، يا اگر جوابي مي‌داد، نامفهوم‌تر از کارهايش بود. وقتي متوجه‌ي حيرت ما شد، برخاست و کيفش را برداشت و رفت.
خسرو گفت: «عجب آدم مغرور و يک دنده‌اي است! اين زن رام شدني نيست. اين ديگر چه داستاني است؟»
پروين گفت: «اين تابلو معرکه است، دوستان معرکه!»

در اين لحظه بود که سوزان به سخن آمد. صدايش مثل هميشه مغموم و آرام بود و آهسته حرف مي‌زد. مثل آن که با خودش راز مي‌گفت: «آن زن، آن که روي آب مي‌رقصد، از زندگي‌اش گريخته است. ببينيد، چقدر زخم روي بازوها و سينه‌اش ديده مي‌شود. اينها همه زخم‌هايي است که به او وارد شده. حتماً از مردي خشن بوده، مردي که خوشي‌ها را فقط براي خودش روا داشته و با اين زن مثل برده رفتار کرده است، شخصيت و احساس او را نشناخته و مهر و محبتش را زير پا گذاشته. اما آن شکل که در افق هست، انساني است بزرگ‌منش و آزاده، مردي که اين زن را درک مي‌کند، دوستي و انسانيت را مي‌شناسد، آرام است، قابل اعتماد است، مي‌تواني همه‌ي دردهايت را به او بگويي، مي‌تواني غم دلت را پيش او باز کني، مي‌تواني روي شانه‌هايش نشسته در آسمان پرواز کني. کسي مثل استادمان، محترم، دوست‌داشتني، پذيرا...»
به اين جا که رسيد، سوزان سکوت کرد. چشمانش برق مي‌زد و پرَستشي لذت بخش در نگاهش موج مي‌خورد و چهره‌ی زيبايش را سرخگون و زيباتر مي‌کرد. سوزان عاشق بود و حالا عشقش را به استاد پير بيان مي‌کرد.
همه ساکت بودند، هر کس به نوعي به اين اعتراف عاشقانه فکر مي‌کرد. عاقبت پروين گفت: «سوزان جان، اما آن شکل که در افق است، به طرف زني نگاه مي‌کند که در ساحل است... ديگر اين که در مورد آن تخته چوب که صورتي را نشان مي‌دهد و روي آب شناور است، چه فکر مي‌کني؟»
خسرو در ميان دويد و گفت: «اين چيزها را فقط خودش مي‌فهمد. دبستان ما را به بازي می‌گيرد. دوستان، من فکر مي‌کنم که او از اين که با ما بازي مي‌کند، لذت مي‌برد.»
پروين گفت: «ابداً خسرو جان. اشتباه مي‌کنيد. کارهاي او مفهوم عميق‌تري دارند. اين شکلِ در افق و ابرمانند رساننده‌ي يک معني، يک روح، يک فکر يا ايده است که با اين زنِ در ساحل رابطه‌اي نزديک دارد، فکر مي‌کنم که در قلبش است. هر دو به هم نگاه مي‌کنند. اما آن زن که روي آب‌ها مي‌رقصد، شايد داستاني از گذشته‌هاي اين زن است. و... و آن شکلِ چوبينِ روي آب مفهومي است که اين زن به آب مي‌سپارد.»
هر يک از کارآموزان نظري داد. اما اکثرشان گفتند که از آن تصوير، چيزي دستگيرشان نمي‌شود که البته اين موضوع باعث خوشحالي خسرو شد. بلأخره گفتند که بهتر است، نظر استاد را هم جويا شوند.
استاد توجه خاصي به دبستان داشت. اما همه مي‌دانستيم که اين توجه به علت کارها و ايده‌هاي دبستان است. سوزان بعضي از کارها و حتا حرف‌هاي دبستان را تقليد مي‌کرد. اما اين تقليد از پذيرش بود و معناي ديگري نداشت.
٭٭٭٭
چند وقتي بود که دبستان روي يک تابلو کار مي‌کرد. اما آن را در گوشه‌اي پنهان مي‌ساخت و هنگام رفتن پارچه‌اي روي آن مي‌کشيد. کسي از کارآموزان هم اصراري نداشت که آن کار پنهاني را ببيند، چه که اکثراً کارهاي نيمه‌تمام را مي‌پوشانديم، تا وقتي نقش کامل شود. نمي‌دانم چه مدت دبستان روي آن تابلو کار کرد، اما فکر مي‌کنم که حدود سه هفته طول کشيد. تا آن که يک روز دبستان به کارگاه نيامد. کسي نمي‌دانست او کجاست و علت غيبتش چيست. اما روزهاي بعد جاي دبستان خالي ماند. او همان گونه که بي‌مقدمه وارد کلاس شده بود، بي‌خبر هم رفت  و ديگر نيامد. کلاس بدون او چيزي کم داشت، کمبودي که همه احساس مي‌کرديم.
يک هفته بعد استاد به کارآموزان اجازه داد، پارچه را از روي آخرين کار دبستان بردارند و آن را ببينند. تصوير بزرگ يک قلب بود، نه از آن نوع که روي کارت بازي مصوّر است و يا شاگردان در مدرسه مي‌کشند، آن تصوير، قلبي واقعي را نشان مي‌داد، قلبي طبيعي با رگ‌هاي کلفت و نازک و آنقدر بزرگ و طبيعي بود که همه يک لحظه جا خوردند و خود را عقب کشيدند. اما با نظر دوم چيز عجيبي توجه همه را به خود جلب کرد. رگ‌هاي بزرگ و نازک صورت‌هاي دانشجويان را نشان مي‌دادند. اصلاً تمام قلب از چهره‌هاي ما بود. هر يک از ما با تعجب و شگفتي خودش را در آن مي‌ديد. در گوشه‌اي از تابلو کاغذ کوچکي چسبيده بود. پروين آن را کند و خواند. نوشته بود: «به شما دوستان خوبم در کارگاه!»  
استاد در گوشه‌اي از کارگاه ايستاده بود و از پنجره به بيرون مي‌نگريست.
خسرو گفت: «عجب، دوستان عجب. حالا فهميدم منظور از اين نقش چيست و دبستان چه مي‌خواسته بگويد.»
پروين نگاهي تند به خسرو افکند و ساکت ماند.
سوزان گريست.

  
  

Saturday, May 24, 2014

برای داستان دکامرون

دوستان  عزیز برای دریافت داستان دکامرون با فورمت          پ د اف  لطفا به سایت زیر مراجعه کنید.چون فایل بزرک است نمیتوانم آن را ازطریق  ای میل بفرستم. سپاس از تفاهم


http://www.mediafire.com/download/fqaxg0x34osy1se/Decameron-Shenogi.pdf

2- Erde





3- Liche-Bewegung


1Szene 1 zamin dar kahkeshan


برای دانلود کتاب های دکامرون و هزار و یک شب


دوستان عزیز با درود و خسته نباشید
لطفا برای باز کردن فایل های داستان   دکامرون  و هزار ویک شب  مطابق آن چه در  زیر نوشته ام عمل کنید.
چون فایل ها بزرگ است و نمی توان آن ها را از طریق   ای میل فرستاد. این فایل ها با فورمت    پ د اف است. اما برای باز کردن آن ها ابتدا  به یک برنامه احتیاج است که حتما در   کامپیتوتر خود دارید، اگر ندارید؛ باید از گوگل به صورت مجانی  پیدا کنید

1- قایل      Zip  

یا
2- winrar





http://www.mediafire.com/download/fqaxg0x34osy1se/Decameron-Shenogi.pdf


hezar ou yek shab
1-   http://www.bbooks.ir/best-books/download-world-s-best-books

1-2 http://www.bbooks.ir/best-books/download-world-s-best-books/382-one-thousand-and-one-nights  
((    ba ramze   رمز فایل www.bbooks.ir       )) albateh bedon parantez

baraye baz kardan be barnam e  zip   ya winrar  ehtiyaj ast ke mitavanied az seit ha zip ra majani daryaft konied


2-1- www.irebooks.com
2-2 dar list e samte rast rooy e   download ketab haye dastan va roman   klck konied
2-3 dar in safeh dastan e hezar ou yek shab ra khaied died. aks in safeh ra khaham gozasht
2-4 rooye edam e matlab va download klilck konied   
2-5 aks e in safhe ra ham khaied died
2-6 rooy  an kilick konied ama moghe baz kardan ba barname   zip   ya winrar ast ke az shoma code mikhahad
2-7 dar kas marboute code ast, an ra benevissied     code an        www.irebooks.com ast      

http://www.irebooks.com/706//%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8     

Tuesday, May 13, 2014

متن نویسی
دوستان عزیز برای  این که متن خود را در این سایت بگذارید
اول متن را به فارسی با یک برنامه فارسی بنویسید و بعد ار شکل دهی رنک و اندازه، آن را کیی کنید و دراین جا اصافه نمایید، سپس روی انتشار کلیک کنیذ. 
فراموش نکنید، در قسمتی که با زنگ نارنجی  نوشته  "پست "  برای متن خود نامی انتخاب کنید 
متن شما در صفحه اول دیده خواهد شد وبا کلیک روی آن ، متن بازخواهد شد
سپاس از شما.

Monday, May 12, 2014

darham nevesht e khanu e teyfouri




کارگاه تجربی نوشتار
ژانویه 2014
متن فانوس
  «زن»

زن - کم کم آماده بشم برَم
 مرد -امشب اینجا نمیمونی؟
 زن - نه نمیتونم.
 مرد - چرا؟
زن - چرا نداره! هروقت دلم بخواد میمونم ،هروقت نخواد نه.الان هم میخوام برم.
مرد - پس توهرکاری رو برای دلِ خودت میکنی.وجود من و رابطه بینمون برات بی معَنــیــیه!
زن - خُب فرق بین یک زن با یک مردهمیشه همین بوده.زن ها بیشتر به دلشون وابسته ان تا مرد ها.
مرد - واسه همین هم کمترازمنطق واستدلال استفاده میکنند.ولی ولش کن
بذارجروبحث نکنیم.تو میری چون دلت اینطور میخواد,حرفی نیست.ولی
من دوست دارم وقتی میگی«نمیتونم»دلیلِ نتونستنت روبگی.وقتی بجای دلیل برای نتونستن میگی    «دلم میخواد»   اون موقع بخودم حــــــــق میدم,اعتراض کنم و بگم زن ها کمتر منطقی اند.
زن - به فرض درست بودن حرفت در مورد من،فکر نمیکنی تعمیم دادنش به همه زن ها نادرست باشه؟
مرد - حق با توئه ، ولی مگر نه اینکه مُشت نمونه خرواره؟
زن - در مورد اشیاءشاید،ولی نه در مورد آدم ها.من از همین خصلت
مرد ها که اونو تعمیمش هم میتونم بدم،خوشم نمیاد.چون تقریباًهمه مرد ها
تو دنیا، زن ها رو شیئ میبینند و شیئ میدونند.این شیئ انگاری تا وقتی وجود داره،زن ها هم حق دارند از دلشون پیروی کنند ولو بخوادغیر  منطقی باشه.
مرد - پس میتونستی از همون اولش بگی « نه نمیمونم،  چون دلم نمیخواد».نه اینکه بگی« نمیتونم بمونم».
زن - خب دلم خواست بگم نمیتونم.توضیحی هم براش ندارم ؛شاید هم اون موقع دلم نمیخواست دلتو بشکونم.ولی بعدش،وقتی با اون لحن طلبکارپرسیدی چرا؟ من هم مجبور شدم راستشو بهت بگم.
مرد -ولی هنوز جواب منو درموردبی معنا یا با معنا بودن رابطه امون رد یا تائید نکردی.
زن - بی معنی یا معنی دار بودن رابطه امون چیزیه که شایدهرکدوممون ازش برداشت متفاوتی داشته باشیم.
مرد - چی میخوای بگی؟یعنی برداشت های متفاوت مردانه و زنانه؟
زن - نه! برداشت های متفاوتی که آدم ها میتونن داشته باشن.زن و مرد هم نداره.
مرد - ولی منظور من معنا داشتن تو یک رابطفه عاطفی بود که خب
قاعدتاً بین یک زن و مرد پیش میاد.
زن - چرا یکراست سر اصل موضوع نمیری؟رابطه بین خودمون!به نظر من، رابطه ما اسمش خیلی چیز ها میتونه باشه ولی حتم دارم مدت هاست دیگه یک رابطه عاطفی نیست.میخوام بگم لااقل بنظر من نیست.
مرد - اگه نیست پس چیه؟لابُد میخوای بگی فقط رفع بعضی نیاز های غریزیمونه به اضافه عادتی که بهم کردیم!
زن - آره! و خب مسلماً این که ما دوتا همدیگه روقبول داریم و برسمیت میشناسیم!ضمن اینکه اختلافاتمون با همدیگه هم قُرص و مُحکم سرجاشه
یعنی از اولش هم سرجاش بوده.منتها هرکدوممون حاضر شدیم اون یکی رو همونطور که هست بپذیریم.
مرد - ولی من اگه فکر میکردم کسی بمن بچشم شیئ نگاه میکنه هرگز حاضر نمیشدم برم طرفش.
زن - خب برا همین هم میگم امشب اینجا نمیمونم ووقتی میپرسی چرا مجبور میشم اون جوابو بهت بدم.
مرد - امشب؟مگه امشب چیزی پیش اومد؟مگه رفتار نامناسبی از من دیدی؟
زن - وقتی از من پرسیدی امشب اینجا میمونم،درخواست اصلیــــتوبه
وضوح تو چشمات دیدم.ما که دیروز با هم آشنا نشدیم.نوزده ماهه همدیگه رو میشناسیم.تو زندگی مستقل خودتو داری،من هم همینطور.
از اولش هم هیچ تعهدی بهمدیگه ندادیم. یه مدت فکر میکردم همدیگه رو دوست داریم.حتی تصمیم داشتیم زندگی مشترکی رو شروع کنیم.
ولی نه تو حاضر بودی زنِ «تو کوما» رفته ات روکه تو بیمارستان
وضعش اصلاًمعلوم نبود ترک کنی و نه من میتونستم با این وضعیت تن به زندگی مشترک بدم.ولی خب ارتباطمون ادامه پیدا کرد.بعدش هم دچارِ یکنواختی شد.یک عادتِ مُراوده ای!راستش برا من که دیگه چنگی
به دل نمیزنه.
مرد - آره.ولی تو قصدت از همون اولش ازدواج بود.نمیدونم ،شاید هم
فکر میکردی زنم میمیره یا چه میدونم من از دادگاه بخاطر وضعش تقاضای طلاق میکنم.وقتی هم فهمیدی درمورد زنم اهل مسئولیت و پا بند اصول هستم ،خودتو پا در هوا و بلاتکلیف احساس کردی.خودت جدا شده بودی, تکلیفت اتفاقاً نسبت به من خیلی روشن تر بود ولی میدیدی من رو هم نمیتونی سرزنش کنی که چرا زن بدبختمو ول نمیکنم.کاش من هم تو اون تصادف لعنتی از بین میرفتم!
زن - چرا باز داری سعی میکنی با این حرف هامنو احساساتی بکنی؟
اگه تو مقصرِاون حادثه بودی،شاید این حس عذاب وجدانت رو ازت میپذیرفتم.ولی وقتی هیچ نقشی توش نداشتی،این ادا ها میشه «فقط جلب توجه من» . برا همین هم عصبانیم میکنه.
مرد - این من بودم که اونروز زنم رو وادار کردم با من بیاد.واسه اینکه نمیخواستم تنهایی اون مسیر طولانی رو رانندگی کنم.اون طفلی هم علیرغم میلش،فقط برای اینکه منو همراهی کنه سوار اون ماشین نکبتی شد.تو فکر میکنی اگه جای من بودی میتونستی خودتو ببخشی؟
زن - خب تو چه میدونستی یک عوضی مست با اون سرعت میکوبه
پشت ماشینتون؟
مرد - آره ، ولی چرا باید من هیچ چیم نشه ولی زنم اینجور صدمه ببینه؟
زن - برای این که تو همه واژه نامه ها اسم اینو گذاشتن تصادف میفهمی
تص-صا-دوف!
مرد - خیله خب!بهتره دیگه حرفشو نزنیم.این حرف هارو تا حالا هزار دفعه زدیم هیچی هم عوض نشده ،هیچوقت هم جز اعصاب خرد کردن
نتیجه ای نداشته.
زن - چرا اتفاقاً تا مدت ها که داشته!دستکم برای تو!چون باعث میشده من باهات مهربون تر بشم!و خب تو هم همینو میخواستی مگه نه ؟
مرد - حالم از این جور حرف زدن بهم میخوره.خود با نمکت هم متاسفانه متوجه نیستی که داری بااین جور حرف زدن، به هردومون توهین میکنی
زن - من که اولش بهت گفتم،فرق زنها با مرد ها اینه که زن ها بیشتر به دلشون وابسته اند.
مرد - خواهش میکنم برو!همین حالا! مگه نگفتی نمیمونی و میری چون دلت اینطور میخواد؟خب پس برو دیگه؟
زن - برای اینکه خیالتو راحت کنم ایندفعه برای همیشه میرم.فقط باید کیف دستی مو از رو آویز بردارم.......آهان اینم کیفم!خداحافظ!
مرد - خداحافظ!لطف کن دیگه هم هیچ وقت به اس-ام-اس هام جواب نده!من شاید نتونم جلو خودمو بگیرم ولی تو تسلط بیشتری رو خودت داری. لطفاً جواب نده!
زن - باشه،ولی فراموش نکن من کاری رو که دلم بخواد میکنم!


پایان
































nemayeh gohar ( SE ZAN9


زنی میان سال در حال حرف زدن با خود:
:تقصیر خودمه  هنوز یاد نگرفتم  وقتی از اول صدایی در مغزم به من می گوید این کار را نکن  گوش نمی دم.
زن جوان: باز هم که با خودتان حرف می زنید گوهر خانم.
گوهر: با خودم حرف نزنم با کی حرف بزنم دختر جان؟ از بس رو به دیوار حرف زدم ، آبستن شد فردا پس فردا خراب میشه سرم. مینو جان.
مینو:  آخی، بمیرم واسه درد دلاتون، خب من که هستم به من بگید.
گو هر: ای مادر این حرفی نیست که آدم به خواد بار  یک جوان رو با هاش سنگین کنه.
در باز می شود
مرد: بازم که شما دو تا خلوت کردین  این حرف ها تمامی نداره؟
گوهر: سلامت کو  پسر جان؟  کجا بودی تا حالا؟ این تلفن از بس زنگ زد مرد.
مینو: سلام آقا مهران
مهران: سلام مینو خانم  مادر با شکایتش هاشون از من خسته تون  نکردن که؟
مینو: این چه حرفیه من عاشق حرف های مادر نازنین شمام  اما متاسفانه با من  کم حرف می زنند.
مهران: عجب، عجب مامان و کم حرفی؟
گوهر: نه که تو از صبح تاشب بغل دست منی که باهات حرف بزنم.
مهران می خندد و از در بیرون می رود.
مینو: گوهر خانم منو دخترتون حساب کنید.خوش حال میشم به حرفاتون گوش کنم.
گوهر: فدات شم دختر جان، همین که زحمت می کشی سر می زنی و غمی از دلم بر می داری کافیه، چایی بریزم برات؟
مینو: لطف می کنید.
گوهر: من نباید میامدم این جا، تو شدم بار اضافی.
مینو :این چه حرفیه شما که  نباشید اینا  از پس هیچ کاری بر نمی آن.
گوهر :ای مادر گذشته اون دوره ها، کسی قدر نمی دونه، هر چه قدر هم که کار کنی بی مایه فطیره.
مینو آه می کشد : می فهمم متاسفم.
گوهر با صدای گرفته و غمگین،
 اگر مریض نبودم  منم مثل همه  زنای  کله سیاه می رفتم جارو کشی، کلی حقوقم می شد،
این کار نیمه وقت و یک عالمه قرض.
مینو : خواهش می کنم به این چیز ها فکر نکنید بیشتر خودتونو از  بین می برید.
گوهر: فقیری بده مادر از طاعون و وبا بدتره.
مینو: کی گفته شما فقیرید مادر؟ قلب مهربان شما روی خوش شما یک دنیا ثروته که هر کسی نداره.
گوهر: مادر جان تو خانمی محبت داری همه که این چیزا سرشون نمیشه.آدما  از بس به خودشون مشغلولند  و ساکت می شود
تقه یی به ر می خورد
سلام همسایه! زنی سرش را به درون می آورد
، به به چه باغچه باصفایی. امروز چه کاره یی؟
گوهر: سلام به روی ماهت خورشید خانم جان. هیچی می رم بچه داری. بیا تو برات چایی بریزم.
خورشید: بازم؟ بابا انصافشون شکر تو نبودی اینا چیکار می کردن؟ اصلا پاک خودتو فراموش کردی ها انگار 60 ساله شدی،
فردا هیچ کجا نمی ری وقت آرایش­گاه گرفتم.
مینو با شادی: به چه کار خوبی کردین خورشید جان، به­برید این مادر زیبا رو حسابی مثل عروس آرایش کنید.
گوهر می خندد
 چه عروسی هم بشم من، حوصله دارین ها. شما دوتا.
خورشید  رو به مینو:
می بینی مینو جان این زن همسایه بالایی من، 72 ساله شه با موی نقره یی لباس سفید عروسی پوشید همین دو هفته پیش و چه قدر هم زیبا بود؛ الانم درست مثل تازه عروس ها  عین کبک خرامان دست تو دست شوهرش، راه میره.
گوهر:  مهران  میگه یاد نگیری مامان ها، اینا بچه هاشون غیرت ندارن. فکر شوهر مو هر نکنی که عروس نشده بیوه­ت می کنم.
خورشید: شهر هرته مگه بی خود می کنه، نه که خودشون خیلی غم از دل ور دران  ؟ دستورم می دن.
مینو: من دیگه باید برم . شما هم که تنها نیستید. پس فردا تو مهمونی می بینمتون.
خورشید: دختر خوبیه، برای مهرانه که میاد؟
گوهر: امان از تو، حالا کاری کن این دختره هم نیاد سری به من بزنه. حیفه واسه مهران.
و می خندد.
خورشید: چی شد بهشون گفتی؟ مادری و مادر بزرگی جای خود، این اروپایی ها  به خوشون که میرسن  حتی اگه با هم بیرون غذا بخورن یا هرکی پول خودشو  حساب می کنه یا نوبتی. تو هم جون بده هم مال.
گوهر: بس کن خورشید جان همینم مونده ازشون پول بگیرم دیگه پاک مثل کلفت با هام بر خورد می کنن. تازه اونام به خوان من نمی خوام یعنی  چی؟ چه حرفا.
خورشید: اقلا پول تاکسی نده بیان دنبالت.
گوهر: بچه مه نمی فهمی؟ به کمکم احتیاج داره.
 خورشید: باشه نرود میخ آهنین در سنگ فردا ساعت 10 صبح میام دنبالت  تا فردا
گوهر با خودش حرف می زند
از اول نباید این جا میومدم. آدم فقیر احترام نداره دیدی دیروز  خانواده شوهرش اومدن چطور پا به پا می کرد من برم.؟
وصله ناجورم من، خارجی فقیر.