دبستان يا
کارگاه نقاشي
از فرشته تيفوري
در چند جلسهي
کارگاه نوشتار در ماه آوريل 2014
تقديم به حسين
جان دواني
يک روز بيمقدمه
وارد کارگاه نقاشي شد. يعني بدون ثبت نام، يا قرار قبلي. همين طور راحت و بيتوجه
به نگاههاي کنجکاو ما داخل شد. بعد هم مثل همه يک بوم برداشت و روي يک چهارپايه
نشست و مشغول شد.
زير چشمي نگاهش
ميکردم. متوجه شدم که ديگران هم او را نگاه ميکنند. اما او بيتفاوت به دور و
برش به کار خودش مشغول بود. لاغر بود، نسبتاً بلند. موهايش را پشت سرش جمع کرده
بود. کت و شلوار سياهي به تن داشت و بلوز سفيدي که يقهاش را روي يقهي کت انداخته
بود.
استاد هم او را
با نگراني زير نظر داشت. هميشه همين طور بود. هروقت يک نوآموز وارد کلاس ميشد،
استاد نگران اوضاع بود، چه که يکي دو نفر از محصلان دوست نداشتند، تازه واردي به
جمع آنها بپيوندد.
آن روز هم طبق
معمول هر کدام کاري را تحويل داديم. اما کار اين تازه وارد واقعاً زيبا و گويا
بود. استاد مدتي به آن نقش نگاه کرد، يکي دو اشاره براي تکميل کردن و جلوهي بهتر
رنگها و آن وقت تحسين. بايد بگويم که استاد هميشه کارهاي ما را تحسين ميکرد، در
عين اين که سعي داشت، نقايص را نشان دهد و ما را تشويق به تکميل کارمان کند. اما
تصويري که او کشيده بود، در همه تأثير گذاشت.
جلسهي ديگر کمي
ديرتر از وقت کلاس وارد شد. باز هم بياعتنا يک بوم برداشت و مشغول انتخاب رنگها
شد. استاد دستوراتي داد و ما به کار پرداختيم. کار اين بيگانهي تازهوارد باز هم
همهي نظرها را جلب کرد. استاد دقايقي وقت آزاد داد. چند نفر براي کشيدن سيگار يا
نوشيدن چاي و قهوه بيرون رفتند.
او روي ميز نشست،
دستها را از پشت روي ميز تکيه داد و در اين حالت پاهايش را به تناوب چپ و راست يا
باهم به طرف جلو و عقب حرکت ميداد. به نظر ميرسيد که از اين کار لذت ميبرد.
خسرو وارد شد.
نگاهي به او کرد، بعد با احتياط نزديکش رفت و پرسيد: «مثل اين که شما مدتي است
نقاشي ميکنيد؟ درست است؟» او نگاهي کوتاه به خسرو انداخت و با سر جواب مثبت داد.
خسرو کمي جرأت به
خود داد و گفت: «راستي اسم شما چيست؟»
او با همان بيتفاوتي
پاسخ داد: «دبستان.»
خسرو چند لحظه
مبهوت به چپ و راست نگاه کرد، بعد با صداي بلند پرسيد: «چي؟»
باز با همان لحن
بيتفاوت گفت: «دبستان.»
خسرو با تعجب
گفت: «دبستان؟ ...دبستان؟ هه هه ...هه» و صداي خندهاش بلندتر و بلندتر شد و در
حالي که تکرار ميکرد "دبستان" قاه قاه ميخنديد. اما او خونسرد و در
عين حال جدي به خسرو نگاه ميکرد. خسرو ناگهان ساکت شد و غضبناک گفت: «مسخره ميکنيد؟
شما ما را مسخره ميکنيد! اين توهين است، شما به ما توهين ميکنيد.»
اما دبستان
خونسرد و بياعتنا از پنجره به بيرون نگاه ميکرد. بعد هم بلند شد و قلموهايش را
برداشت و مشغول کشيدن يکي از آن کارهاي پر رمز و رازش شد.
٭٭٭٭
چند ماه گذشت. ما
به دبستان عادت کرديم. البته خسرو بعضي اوقات خشونت به خرج ميداد. کارها و رفتار
دبستان برايش عجيب بودند، او را نميفهميد. دبستان هم از اين موضوع خم به ابرو نميآورد.
همهي ما استعداد
و کوشش خودمان را به ظهور ميرسانديم. هر کدام در سبک خودش کارهاي خوب و ارزندهاي
را عرضه ميکرد، تنها دبستان بود که از پرتره تا سوررئاليسم و کوبيسم و نقاشي مدرن
ميکشيد. او هنرش را دوست داشت و اين عشق را آشکارا نشان ميداد. ايدههاي جديد،
رنگهاي نويي که از مخلوط کردن چند رنگ به دست میآورد و دقت در هماهنگي آنها و
موضوعهاي مفهوم يا پوشيدهاي را که در رنگها و روي بوم میريخت، همه نشانگر علاقهاي
بود که او به هنرش داشت و اهميتي که به آن نشان ميداد.
استاد شاگردان
ممتاز ديگري هم داشت، کساني که کمتر نياز به تحسين داشتند و شاگرداني هم داشت که
نياز به تشويق بيشتري داشتند. از جمله سوزان که بسيار حساس بود. صدايش هميشه غمآلود
بود. تصوير آدمها در کارهايش نوعي واخوردگي، گله و رنجش را نشان ميداد. سوزان
زيبا بود، خيلي زيبا. موهاي بلند و قهوهاي چشماني مغموم و درشت و قامتي موزون و
متناسب داشت. اوايل اگرچه ساکت بود و هميشه در گوشهاي بيشتر خودش را مخفي ميکرد،
اما به مرور زمان فعال شد. هر وقت وارد کلاس ميشد، پس از لحظهاي غمش فرو ميريخت
و برقِ چشمانش نشانگر تغيير حالتش بود. لحن صدايش هنگامي که با استاد حرف ميزد،
التماسآميز بود. هرگاه استاد قلمويي را به دستش ميداد، بدنش ميلرزيد و نفسهايش
تند ميشد و دست لرزانش خطوط لرزندهاي را ميکشيد. سوزان عاشق بود.
٭٭٭٭
روزي بحث گرمي
درمورد تابلويي درگرفت که دبستان کشيده بود. سوزان به سخن آمد و در ميان تشريح
موضوع تابلو مطالبي گفت که در واقع شرح حال خودش بود، يا اعترافي عاشقانه.
تابلو بزرگ بود،
خيلي بزرگ. در قسمت جلو ساحل را نشان ميداد که رفته رفته در طرف راست در مِه فرو
و محو ميشد. درياي آرام تا افق که در نيمههاي تابلو با خطي روشن مرز ميساخت،
پيش ميرفت. رنگها از سفيد مايل به دودي تا آبي کمرنگ و دودي غليظ با تناسبي شگفتانگيز
به هم آميخته بودند. در ساحل زني ميرفت. لباس خاکسترياش از سر تا نيمههاي ساق
را ميپوشاند و پاهايش برهنه بودند. قسمتي از چهرهاش که پيدا بود، به افق مينگريست،
آنجا که آسمان دريا را در سينهي خويش ميفشرد. کمي دورتر از او، در نيمهي دريا
زني برهنه روي آب ميرقصيد. از زخم بازوها و سينهاش قطرههاي خون شيارهاي نازکي
روي بدنش ميکشيدند. جلوي آن زن تکه چوبي روي آب شناور بود که شکل صورتي را نشان
ميداد. اما اگر دقت ميشد، در افق شکلي بود، بهتر گفته شود، هيکلي بود در ميان
ابرها که به نظر ميرسيد، به سوي زن در ساحل مينگرد و يا حتا پيش ميآيد، چهرهاي
از ابر.
همه مدتي تابلو
را نگاه کرديم. بدون شک يکي از کارهاي خوب و ارزشمند بود. اما اين چه حکايتي بود؟
اين تابلو چه ميگفت؟ دبستان مثل هميشه روي ميز نشسته بود، پاهايش را در هوا تکان
ميداد و از پنجره به بيرون مينگريست.
ميدانستيم که
پرسش از او بيفايده است. او هيچ وقت به سؤالها پاسخ نميداد، يا اگر جوابي ميداد،
نامفهومتر از کارهايش بود. وقتي متوجهي حيرت ما شد، برخاست و کيفش را برداشت و
رفت.
خسرو گفت: «عجب
آدم مغرور و يک دندهاي است! اين زن رام شدني نيست. اين ديگر چه داستاني است؟»
پروين گفت: «اين
تابلو معرکه است، دوستان معرکه!»
در اين لحظه بود
که سوزان به سخن آمد. صدايش مثل هميشه مغموم و آرام بود و آهسته حرف ميزد. مثل آن
که با خودش راز ميگفت: «آن زن، آن که روي آب ميرقصد، از زندگياش گريخته است.
ببينيد، چقدر زخم روي بازوها و سينهاش ديده ميشود. اينها همه زخمهايي است که به
او وارد شده. حتماً از مردي خشن بوده، مردي که خوشيها را فقط براي خودش روا داشته
و با اين زن مثل برده رفتار کرده است، شخصيت و احساس او را نشناخته و مهر و محبتش
را زير پا گذاشته. اما آن شکل که در افق هست، انساني است بزرگمنش و آزاده، مردي
که اين زن را درک ميکند، دوستي و انسانيت را ميشناسد، آرام است، قابل اعتماد
است، ميتواني همهي دردهايت را به او بگويي، ميتواني غم دلت را پيش او باز کني،
ميتواني روي شانههايش نشسته در آسمان پرواز کني. کسي مثل استادمان، محترم، دوستداشتني،
پذيرا...»
به اين جا که
رسيد، سوزان سکوت کرد. چشمانش برق ميزد و پرَستشي لذت بخش در نگاهش موج ميخورد و
چهرهی زيبايش را سرخگون و زيباتر ميکرد. سوزان عاشق بود و حالا عشقش را به استاد
پير بيان ميکرد.
همه ساکت بودند،
هر کس به نوعي به اين اعتراف عاشقانه فکر ميکرد. عاقبت پروين گفت: «سوزان جان،
اما آن شکل که در افق است، به طرف زني نگاه ميکند که در ساحل است... ديگر اين که
در مورد آن تخته چوب که صورتي را نشان ميدهد و روي آب شناور است، چه فکر ميکني؟»
خسرو در ميان
دويد و گفت: «اين چيزها را فقط خودش ميفهمد. دبستان ما را به بازي میگيرد.
دوستان، من فکر ميکنم که او از اين که با ما بازي ميکند، لذت ميبرد.»
پروين گفت: «ابداً
خسرو جان. اشتباه ميکنيد. کارهاي او مفهوم عميقتري دارند. اين شکلِ در افق و
ابرمانند رسانندهي يک معني، يک روح، يک فکر يا ايده است که با اين زنِ در ساحل
رابطهاي نزديک دارد، فکر ميکنم که در قلبش است. هر دو به هم نگاه ميکنند. اما
آن زن که روي آبها ميرقصد، شايد داستاني از گذشتههاي اين زن است. و... و آن شکلِ
چوبينِ روي آب مفهومي است که اين زن به آب ميسپارد.»
هر يک از
کارآموزان نظري داد. اما اکثرشان گفتند که از آن تصوير، چيزي دستگيرشان نميشود که
البته اين موضوع باعث خوشحالي خسرو شد. بلأخره گفتند که بهتر است، نظر استاد را هم
جويا شوند.
استاد توجه خاصي
به دبستان داشت. اما همه ميدانستيم که اين توجه به علت کارها و ايدههاي دبستان
است. سوزان بعضي از کارها و حتا حرفهاي دبستان را تقليد ميکرد. اما اين تقليد از
پذيرش بود و معناي ديگري نداشت.
٭٭٭٭
چند وقتي بود که
دبستان روي يک تابلو کار ميکرد. اما آن را در گوشهاي پنهان ميساخت و هنگام رفتن
پارچهاي روي آن ميکشيد. کسي از کارآموزان هم اصراري نداشت که آن کار پنهاني را
ببيند، چه که اکثراً کارهاي نيمهتمام را ميپوشانديم، تا وقتي نقش کامل شود. نميدانم
چه مدت دبستان روي آن تابلو کار کرد، اما فکر ميکنم که حدود سه هفته طول کشيد. تا
آن که يک روز دبستان به کارگاه نيامد. کسي نميدانست او کجاست و علت غيبتش چيست.
اما روزهاي بعد جاي دبستان خالي ماند. او همان گونه که بيمقدمه وارد کلاس شده
بود، بيخبر هم رفت و ديگر نيامد. کلاس
بدون او چيزي کم داشت، کمبودي که همه احساس ميکرديم.
يک هفته بعد
استاد به کارآموزان اجازه داد، پارچه را از روي آخرين کار دبستان بردارند و آن را
ببينند. تصوير بزرگ يک قلب بود، نه از آن نوع که روي کارت بازي مصوّر است و يا
شاگردان در مدرسه ميکشند، آن تصوير، قلبي واقعي را نشان ميداد، قلبي طبيعي با رگهاي
کلفت و نازک و آنقدر بزرگ و طبيعي بود که همه يک لحظه جا خوردند و خود را عقب
کشيدند. اما با نظر دوم چيز عجيبي توجه همه را به خود جلب کرد. رگهاي بزرگ و نازک
صورتهاي دانشجويان را نشان ميدادند. اصلاً تمام قلب از چهرههاي ما بود. هر يک از
ما با تعجب و شگفتي خودش را در آن ميديد. در گوشهاي از تابلو کاغذ کوچکي چسبيده
بود. پروين آن را کند و خواند. نوشته بود: «به شما دوستان خوبم در کارگاه!»
استاد در گوشهاي
از کارگاه ايستاده بود و از پنجره به بيرون مينگريست.
خسرو گفت: «عجب،
دوستان عجب. حالا فهميدم منظور از اين نقش چيست و دبستان چه ميخواسته بگويد.»
پروين نگاهي تند
به خسرو افکند و ساکت ماند.
سوزان گريست.