Thursday, September 17, 2015

در آرزوی صلح و امنیت نوشته خانم فروردین


در آرزوی صلح و امنیت

باد سرد پاییزی همراه با قطرات ریز باران خواب را از چشم کودکان ربورده بود. ناگهان صدای همهمه ای بلند شد «باید سوار شویم» «همینه» «همین قایقه؟»
ریحان با دیدن قایق جا خورد، دست پسرش را محکمتر فشرد و به عبدالله گفت: ما که با این قایق نمی خواهیم بریم؟
عبدالله بدون اینکه به ریحان نگاه کند پسر دیگرش را گالیپ را از این دست به آن دست در بغل جابه جا کرد و با دست دیگرش، دست پسر بزرگترش آلان را که سه ساله بود از دست مادرش در آورد و در جواب به ریحان گفت: تو فقط حواست به خودت باشه من هوای بچه ها را دارم.
ترس و دودلی به جان ریحان چنگ انداخته بود با نگرانی بازوی عبدالله را فشرد و گفت: عبدالله من می ترسم.  این که یه قایق فرسوده و داغونه
عبدالله که خودش هم از کوچکی قایق تعجب کرده بود مکثی کرد و گفت: چاره ای نداریم یا باید همین جا با هزار بدبختی در کمپ های ترکیه بمانیم و یا باید ریسک کنیم و بریم
ریحان جوابی نداد اما با دو چشم زیبایش به او خیره شده بود، عبدالله از چشمان او ترس و دودلی را خواند، وقت تنگ بود همه داشتند سوار می شدند یک قدم به سمت  ریحان برداشت و آرام در گوشش گفت: ریحان جان، باور کن این تنها شانس ماست، اصلا کی می تونست حدس بزنه ترکیه بذاره به این راحتی همه ماها از دریا رد بشیم، اون هم به سمت اروپا!! این یه شانسه، شاید فردا دوباره مانع بشن ها.
عبدالله سکوت کرد تا ریحان حرفی بزند اما ریحان هنوز مات و مبهوت به او خیره شده بود، عبدالله ادامه داد: ببین همه دارن می رن، ما هم مثل همه - فقط سه ساعت، سه ساعت باید تحمل کنیم بعدش ..
صدایی از پشت عبدالله بلند شد اگه می خواهید بیایید باید این جلیقه ها را تنتان کنید
عبدالله با اشاره چشم، ریحان را به جلو راه داد و گفت: برو جلو، نگران نباش من هستم
ریحان با دست پاچگی خودش را به داخل قایق انداخت، هنوز تعادلش را حفظ نکرده بود عبدالله از پشت سر صداش زد: سارا دست گالیپ را بگیر نیفته.
سارا که به زحمت تعادلش را حفظ کرده بود با صدای عبدالله برگشت و خواست دست آلان را بگیرد، پایش لیز خورد و به کف قایق افتاد. عبدالله نیز در حالیکه آلان را در بغل گرفته بود به داخل قایق آمد، جمعیت تکانی خورد تا جایی برای آنها باز کنند- ریجان به زور خودش را در کنار یک خانم افغانی جا داد.عبدالله هم در کنار او روی کف قایق در حالیکه هر دوکودکش را در آغوش گرفته بود نشست
ریحان زیر لب دعا می خواند.
طولی نکشید صاحب قایق همراه با مرد قد کوتاهی وارد قایق شد و با صدای بلند به زبان ترکی از مسافران سوالی پرسید و مرد کوتاه قد که کمی عقب تر از او ایستاده بود به عربی ترجمه کرد: می پرسه کدامیک از شماها قایقرانی واردید؟ 
همه ناباورانه به هم نگاه کردند. باز همهمه ای در بین مسافران شروع شد «مگه قرار است ما قایقرانی کنیم؟» همهمه تمام نشده بود که باز صاحب قایق به زبان ترکی جمله ای گفت و مرد قد کوتاه به عربی ترجمه کرد: خوب اشکالی ندارد قایق رانی کار مشکلی نیست یکی از شماها که مایل است بیاید جلو تا ما به او یاد بدهیم. و سپس بدون وقفه مرد ترک با دست به مرد جوان و هیکلی که در گوشه قایق نشسته بود اشاره کرد و گفت: تو بیا، ازت معلومه که جربزه این کارها را داری.
قایق در سکوت مرگباری فرو رفته بود هیچکس جرات نداشت اعتراض کند، در عرض چند دقیقه صاحب قایق با کمک  مترجم عرب به مرد جوان سوری، قایق رانی و چرخاندن فرمان را یاددادند و سپس قایق را روشن و خودشان از قایق خارج شدند.
مرد جوان با قدرت فرمان را به سمتی که صاحب قایق با دست اشاره کرده بود ۱۸۰ درجه چرخاند. برای یک لحظه قایق تعادلش را از دست داد و جمعیت به روی هم افتادند اما از هیچکس صدایی در نیامد شب بی انتهایی بود ستاره ها هم در آسمان برق نمی زند، همه نگاه ها به دوردورا، اونجایی که مرد ترک با دست اشاره کرده بود دوخته شده بود.
آلان کوچولو رو به مادر کرد و گفت: همه چیز را به خدا می گم
زمان متوقف شده بود، هر چه قایق به جلو می رفت باز مقصد به همان اندازه دست نیافتنی دیده می شد. باد شدیدتر و هواسردتر شده بود همه در جلیقه های نجاتشان مچاله شده بودند. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که امواج دریا بدنه فرسوده قایق را از هم شکافت و آب به درون قایق نفوذ کرده بود . موج های دریا نیز همراه با باد به بدنه قایق می خورد و قایق را با خود این ور و آن ور می برد، دیگر فقط این ریحان نبود که به شانه های عبدالله چنگ انداخته بود، بلکه همه ۴۸ مسافر قایق فرسوده بودند به امید رهایی از جنگ و کشتار به هر چیز که در کنارشان بود چنگ انداخته بودند .یکی فریاد زد: در قایق آب جمع شده» دیگری  گفت: زود باید آب را خالی کنیم» مردی از گوشه قایق شجاعانه بلند شد و  فریاد زد: بابا چکار می کنی؟ درست رانندگی …. 
هنوز جمله اش تمام نشده بود که موج برزگی با قایق برخورد کرد و او را به همراه دیگر سرنشینان قایق به دریا انداخت.
ریحان فریاد کشید و عبدالله با یک دست دو کودکش را و با دست دیگر ریحان را محکم گرفته بود. اما در یک لحظه همراه با جریان آب، هر دو کودک از دست عبدالله رها شدند. عبدالله خواست خودش و ریحان را به قایق برساند که در یک چشم به هم زدن قایق واژگون شد و ریحان از دستان او لیز خورد
عبدالله در ناامیدی  به سوی چراغ های ساحلی که طی شده بود، شنا کنان خود را به ساحل رساند

با اولین سپیده صبحگاهی، جنازه کودک کوچک آلان را همچون فرشته ای کوچک بر روی شن های ساحل دریا پیدا کرد

Sunday, September 13, 2015

نمایش نامه ای بر اساس داستانی ار آنتوان چخوف تنظیم توسط خانم یکتا



(زن یا مرد پرستار بچه را برای تسویه حساب به اتاق دعوت می کند )

زن یا مرد: یولیا واسیلی اونا ، میدونم که دست و بالتان خالی است ، اما رو دربایستی دارید و به زبون نمی آرید ، ببینید ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدم ، اینطور نیست ؟
  
یولیا : چهل روبل

زن یا مرد : نه ، من یاد داشت کردم ، همیشه به پرستار بچه هام سی روبل می دهم ، حالا بمن توجه کنید شما دوماه برای من کار کردید ....

یولیا : دوماه و پنج روز .

زن یا مرد : دقیقا دوماه ، من یادداشت کردم ، می شود شصت روبل ، اما نه تا یکشنبه از آن کسر می شود ، همانطور که میدونید یکشنبه ها مواظب کولیا نبودید و برای قدم زدن بیرون می رفتید .

یولیا : سه تعطیلی

زن یا مرد : سه تعطیلی ، پس می شود دوازده روبل ، کولیا چهار روز مریض بود که ازش مراقبت نکردیدو فقط مواظب وانیا بودید و سه روز هم شما دندان درد داشتید که همسرم به شما اجازه داد بعد از شام مراقب بجه ها نباشید ، دوازده و هفت می شود نوزده ، تفریق کنید ، چهل و یک روبل ، درسته ؟
نزدیک سال نو شما یک فنجان نعلبکی شکستید ، دو روبل کسر میشه ، موارد دیگری هم هست بخاطر بی مبالاتی شما کولیا از درخت بالا رفت ، کتش پاره شد ، ده تا کسر کنید ، بازهم بخاطر بی توجهی شما کلفت خانه با کفش های وانیا فرار کرد ، 5 تای دیگه کم کنید
دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید ...
یولیا : نه ، نگرفتم
زن یا مرد : اما من یاد داشت کردم
یولیا : خیلی خوب شما ؛ شاید ......
زن یا مرد: از چهل و یک ، بیست و هفت را کم می کنیم چهارده تا باقی می ماند
یولیا : من فقط مقدار کمی گرفتم ( با صدای لرزان ) تنها سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر
زن یا مرد : دیدی حالا چطور شد من اصلا این را از قلم انداخته بودم ، سه از چهارده می شود یازده . این هم پول شما . یازده روبل

یولیا : (آهسته می گوید ) متشکرم
زن یا مرد : ( با عصبانیت ): چرا گفتی متشکرم ؟
یولیا : بخاطر پول
زن یا مرد : یعنی تو متوجه نشدی دارم کلاه سرت میذارم ؟ دارم پولتو میخورم ؟ تنها چیزی که می تونی بگی اینه که متشکرم ؟
یولیا : جاهای دیگه همین مقدار رو هم ندادند
زن یا مرد : به شما چیزی ندادند ؟ خیلی خب ، تعجب هم نداره ، من داشتم به شما حقه می زدم ، یه حقه ی کثیف ، حالا هشتاد روبل شما را میدهم ، همش همینجاست ، توی این پاکت . ممکنه کسی این همه نادان باشه ؟ چرا اعتراض نکردید ؟ چرا صداتون در نیامد ؟ واقعا ممکنه تو این دنیا کسی اینقدر ضعیف باشه ؟
از این شوخی بیرحمانه معذرت میخوام
یولیا ( با ترس ) متشکرم ، متشکرم
زن یا مرد : آه در چنین دنیائی  چقدر راحت میشه زورگو بود

                                                                                                                      نوشته آنتوان چخوف


                                                                                                    تنظیم برای اجرا : یکتا رسا

Wednesday, September 9, 2015

برای تمرین صدا






خانه نوشته خانم یکتا

                              خانه


پسرک یازده ساله ، جایش را جمع می کند، دمپائی اش را می پوشد و به پدر که منتظر است می گوید : حاضرم، بریم .
مرد چندین گونی را تا می کند و در یک گونی جای میدهد و صبح سحر راه می افتند ، دستان کوچک و ضعیف پسرک را در دست دارد ، به اطراف نگاه و حس می کند به تمامی چشم شده است . پسر نیز گونی بدست ، به گوشه و کنارها ، نزدیک درخانه ها نگاه می کند . در سکوت می روند و آنچه را می یابند ، جمع می کنند ، بار سنگین می شود و آن ها خسته . ظهر می شود ، از نانوائی یک نان می خرد و گوشه ای می نشینند و می خورند ، دوباره براه می افتند و مرد حس می کند با هر قدم کوچک و کوچکتر می شود ، نگاهش به دمپائی کهنه ی پسرک قلبش را ریش ریش می کند . غروب می شود ، هنوز آن مقدار که برای شام شب نان و پنیری شود پیدا نکرده اند . مرد با خود فکر می کند از صبح سحر تا آخر شب در گرما و سرما برای یک لقه نان باید بدوند . پسرک خسته شده است و هرچند وقت یکبار می گوید : بابا دیگه بسه ، بریم خونه .
درتاریکی شب برمی گردند ، راه  ِ برگشت طولانی تر و تمام نشدنی بنظر می رسد .  پاهای لاغر پسرک و  پاهای خسته ی مرد بزحمت آنان و بارشان را تحمل می کند . بالاخره می رسند ، پسرک از زیر نیمکتی که کارتن ها را در آن مخفی کرده بود ، در می آورد و مشغول پهن کردن آن ها برای خواب می شود ، به خانه برگشته اند .


                                                                                                                              یکتا رسا 

مقصد خود راه می تواند باشد نوشته خانم یکتا

                                       مقصد خودِ راه می تواند باشد


خود را در آینه نگاه می کند ، مثل همیشه آراسته و زیباست ، اما غم چشمانش را دوست ندارد ، غم به این چشم ها نمی آید ، اما چه چیزی باعث این غم است ؟ نرسیدن ؟
صدائی را که آنهمه دوست دارد درگوشش می پیچد : عزیزم ، مقصد خود ِ راه می تواند باشد . چرا همیشه باید رسید ؟ راه زیبا نیست ؟ ببین چقدر به هر دوی ما خوش میگذرد ! می گوید : خوش میگذرد اما همیشه که نمی توان رفت ، وقتی پاهایمان خسته شد چی ؟
از خانه بیرون می زند . به پارک نزدیک خانه می رود ، پارکی با وسایل بازی  آهنی و کهنه و رنگ و رورفته ، زیر سایه ی درختی روی نیمکت می نشیند . تنهاست ، کسی درپارک نیست ، در این ساعت ِ روز و درگرمائی چنین ، معمولا کمتر کسی در اینجا دیده می شود . وسایل بازی بچه ها خالی است و او می تواند در آرامش فکر کند ، در مورد همه چیز ، خودش ، او ، گذشته ، حال و آینده .
مردی با کودکی عبور می کند ، کودک بسمت تاب می دود و خود را روی آن می اندازد و میخواهد بازی کند ، ظاهرا پدر عجله دارد ، دست کودک را می گیرد و باخود می برد ، تاب اما همچنان تکان تکان میخورد ، نگاه می کند و با خود می اندیشد : تاب برای به حرکت در آمدن اول به عقب کشیده می شود ، یعنی در هر شروع تازه ای هم ، گذشته بی تاثیر نیست ، بستگی به سرعت تاب، به گذشته و حال و آینده پرت می شوی ، و دوباره و دوباره ، چه حرف بی ربطی که گذشته ، گذشته است ، نه گذشته نمی گذرد و مثل سایه همواره باتوست ، این را به تجربه دریافته و باور کرده است . فکر می کند سرسره از تاب بهتر است ، از ابتداء تکلیفت مشخص است ، کمی هیجان و لذت و بعد از بالا ، پائین سرانده شدن . اینجاست که باید تصمیم بگیری دوباره خود را به اوج برسانی و یکبار دیگر وارد سرسره زندگی شوی یا همان پائین بمانی .
تصمیم گرفته بود یکبار دیگر بالا رود ، ازدواج ناموفق گذشته نمی بایست او را از زندگی ، از تلاش برای شاد بودن و شاد ماندن و لذت بردن نا امید کند .
به لحظه ی آشنائی ، روزهای خوش و سرشار از عشق ، همدلی و تفاهم و این اواخر ناراحتی ها و دلخوری ها بر سر اصرار او به ازدواج ، پایبند بودن به قولی که اوائل به او داده بود: جدائی از همسر و ازدواج با او و حالا امروز فردا کردن ها و یا اصلا خود ِ این رفتن و نرسیدن هم زیباست و.......
روشن شدن چراغ های پارک او را از افکارش بیرون می کشد ، چند ساعت است اینجا نشسته ؟ راه می افتد که برود و ناگهان دوکودکی که سوارالاکلنگ هستند توجه او را جلب می کنند . می بیند : با بالارفن یکی از آندو ، دیگری به پائین کشیده می شود . قلبش فشرده می شود ، با دیدن این صحنه گوئی به تمام سوالاتش پاسخ داده شده است ، نه ، حاضر نیست سوار الاکلنگ زندگی شود ، نمی خواهد با پائین کشیدن آن دیگری بالا رود ، به این قیمت نمی خواهد به مقصد برسد ، شاید حق با اوست : مقصد خود ِ راه می تواند باشد





                                                                                                  یکتا رسا

                                                                                                     

خواب نیمروز نوشته خانم دانش

آخرین خواب نیمروز
احمد بببین بببین من امروز تمام جورابها و فالهامو فروختم.
آره علی،گلهای منم تموم شده ،الانم دیگه سرظهره و هوا خیلی گرمه میگم ها اول بریم یک جا بخوابیم تا عصر که هوا خنک بشه بعد دوباره جوراب و گل بیاریم واسه فروش.
آره احمد بیا بریم اونجا سرپیچ زیر اون درختها که سایه بزرگی دارن،اوه علی بببین این کارتنه مال یخچال ساید بای سایده چقدربزرگه عین یک اتاق می مونه ،بیا اینم بیریم زیر درخت و توش بخوابیم.
احمد چقدر داخل این کارتن خوبه ها و بعد پولی های فروش امروزش را با شادی از جیب در آوردند و شروع به شمردنشان کردند هر دو خوشحال بود و چشمانان ازشادی برق میزد ،دیگه وقتی شب به خانه برمی گشتند می توانستند پول اجاره خانه اشان را بدهند و داروهای پدر علی را هم  بخرند.
احمد و علی پسرخاله بودند احمد 12 ساله و علی 9 ساله بود.احمد که پدرش دوسال پیش از داربست افتاده بود و فوت شده بود و او مجبورشده بود که هم کار کند و هم شبانه درس بخواند ،علی هم که از چهارماه پیش که ریه های پدرش به خاطر کار در کارگاه ریسندگی عفونت کرده بود وخانه نشین بودو مجبورشده بود پابه پای احمد سرچهارراهها دست فروشی کنند.باهم شریک بودند هر چه می فروختند آخر شب پولهاشونو نصف می کردند قرارگذاشته بودند تا آخر دانشگاه درس بخوانند و یک شرکت شراکتی باهم راه بیندازند.
صدای شادی شان از داخل کارتن به گوش عابرین می رسید ،احمد پولها را بعد ازشمردن با خوشحالی به طرف جیب  شلوارش برد،در یک لحظه انگار زلزله آمد خانه کارتنی برسرشان آوارشد همه جا تاریک و سیاه شد،پولها درزمین پخش شدند.
صدای آژیرآمبولانس همراه با همهمه مردمانی که دور کارتن جمع شده بودند به گوش می رسید.
نیسان آبی رنگی چند قدم جلوتراز خانه کارتنی به تنه درخت خورده بود ومتوقف شده بودو خون  کاپوت ماشین و شیشه هایش را رنگین کرده بود،راننده با صدای لرزان به پلیس می گفت من من سرپیچ که رسیدم دیدم کنترل ماشین از دستم در رفته و ترمز نمی گرفت ماشینو به درخت کوبیدم تا باماشینهای دیگه تصادف نکنم .
 چراغهای خانه های شهر کم کم روشن می شدند ،پزشک اورژانس آمبولانس ملحفه سفید را روی جسم احمد کشید و علی را روی برانکارد گذاشتند .
صدای دورشدن آژیر آمبولانس ،همراه با صدای جاروی رفتگر شهرداری که کارتن های خونی را جارومی کرد در امتداد شب شینده میشد .


کلاغ ها نوشته آقای همشهری

کلاغ ها
طنین زنگ پایان درس با صدای غار غار کلاغ ها در هم می‌‌آمیخت‌ و هجوم دست جمعی‌ کودکان به سوی درب خروجی دبستان  آغاز می شد .                    
پرنده‌ها با بالها‌یشان هوای فشرده آسمان را می‌‌شکافتند و پیش می رفتند، کودکان هم ، با تقلید از آنها با فشار بر یکدیگر تلاش میکردند برای  خروج از درب تنگ دبستان از هم سبقت گیرند.
در نگاه کودکانه ، مهاجرت کلاغها در آن وقت غروب نشانه بازگشت پرنده‌ها از مدرسه به خانه بود.
یک به یک کوچه پس کوچه‌های راه مدرسه تا خانه را چشم بر آسمان همراه با پرواز کلاغها رقص کنان طی میکرد،گاهی‌ هم ،سر مسابقه داشت ، اما همیشه بازنده بود.

در چار چوب در ورودی خانه، مادر به انتظارش ایستاده بود. از دور او را دید و دوان در آغوش مادر جهید و با شادی فریاد زد : مامان مامان  قبول شدم،  و در رویایش کتاب های سال آینده را ورق می زد.
مادر بوسه‌های گرمی‌ بر گونه اش نهاد و گفت : آفرین پسرم ، بابات هم بشنوه خوش حال می‌شه.

 زن استکان چای را جلوی مرد گذاشت و با لبخندی که رنگ امید داشت گفت: یک خبر خوش، بچه قبول شده.
دست نحیف و لاغرش  را دراز کرد، از روی طاقچه کاغذی را برداشت و در حالیکه آنرا نشان مرد میداد، گفت: اینهم کارنامه قبولیش، میگه با نمره های خوب قبول شده و یک تشویق نامه هم از طرف مدرسه بهش دادن.
مرد لبخندی زد، کاغذ را از دست زن گرفت، نگاهی‌ به آن انداخت و بدون آنکه آنرا بتواند بخواند، پس داد.
پرسید: خودش کجاست؟
دوست داشت این خبرو، خودش به تو بگه، اما هرچی‌ منتظر شد، تو نیومدی، آخر سر خوابش برد، گفت به بابا نگو ، می خوام خودم بهش بگم که قبول شدم.
مرد نگاهی به اطراف اطاق انداخت،  کودک در گوشه ای کز کرده و خوابیده بود.
زن ادامه داد : تا یادم نرفته اینم بگم، صبح داری میری پول بذاری. می‌خوام برم مدرسه ، اسم بچه رو برای سال بعد بنویسم.
مرد مگسی را که روی لبه استکان چای نشسته بود پراند آن را نزدیک دهانش برد، یک قلپ از آن نوشید و رو به زن گفت، با جعفر آقا صحبت کردم، قراره از هفته دیگه بره پیش اون مشغول بشه، همین پنج کلاس بسّه.
زن با اخم روئی و کمی دلشوره گفت:چی‌ میگی‌ مرد ،اون هنوز بچه‌ ‌ست ، فکر آیندشو کردی؟ میخوای‌ اون هم مثل ما بیسواد باشه ؟
مرد پکی به سیگارش زد و با تلخی‌ پاسخ داد: نه، نمی‌خوام، اما چطوری! کلمه آخر را با بغض آدا کرد
بعد از لحظه‌‌ای سکوت ، در حالیکه مرد تلاش میکرد چهره‌ شرمگینش را از نگاه زن پنهان کند، سرش را به زیر انداخت و ادامه داد:من الان تو خرج خونه موندم، با این روزگار گرونی ، توان پرداخت اجاره یک اتاق سه در چهار را هم ندارم، مگه نمی‌بینی الان چند ماهه که اجاره عقب افتاده، صاحب خونه همش غر می‌زنه ، میگه اتاق را خالی کنید و من امروز فردا می‌کنم تا بلکه کاری گیرم بیاد. دو ماه کار سه ماه بی‌ کاری، اینم شد زندگی ، حالا فکر کن بچه مدرسه‌ای هم داشته باشیم، میشه نور علی نور. اقلا اون  با کار کردنش می‌تونه یک کمک خرجی  باشه.
زن آهی کشید و  حالیکه تصویر آینده کودک از خاطرش می گذشت با لحنی غمگین گفت: میخواهی‌ اونم مثل ما بدبخت بشه!
مرد در حالیکه ته سیگارش را در نعلبکی استکان خاموش میکرد، با ورمندانه گفت: کی‌ گفته، طبقه سه باید خوشبخت باشه، از اولش همین بوده، ما به دنیا میایم جون می‌‌کنیم، فعلّگی می‌کنیم تا یک عده دیگه خوشبخت باشند و راحت زندگی‌ کنند، نگاه کن دورو ورتو سرنوشت همه ما همینه، همین صغری خانم همسایه ربرویی (با دست اشاره به اتاق ربرو کرد) مگه دو تا بچه قدو نیم قد هم سنّ و سال بچه ما نداره که صبح زود از خونه میزنند بیرون  تا بتونند شکم خودشون سیر کنند ، بعد تو دم از خوشبختی می زنی.
زن بغضش ترکید بال روسریش را روی صورتش نقاب کرد و اشگش را از دید مرد پنهان.

خورشید در دور دست پشت کوره های آجر پزی در حال نا پدید شدن بود و سایه بی رمق توده کلاغها روی زمین کشیده می شد.
کشیده محکمی به گوشش اصابت کرد .
بچه مگه خوابی‌؟ شب شد، به جای اینکه سرت به کارت باشه مثل کفتربازا چشم به آسمون دوختی . 
نعره  صاحب کار بود.
چشم از روی پرواز کلاغ‌ها دزدید، سرش را به زیر انداخت، در حالیکه دانه های اشک روی گونه اش ماسیده بود در خیالش همچنان  طنین زنگ  مدرسه و پرواز پرندها جریان داشت.
در تصور او پرنده مدرسه بود ومدرسه پرنده.

همشهری