خانه
پسرک یازده
ساله ، جایش را جمع می کند، دمپائی اش را می پوشد و به پدر که منتظر است می گوید :
حاضرم، بریم .
مرد
چندین گونی را تا می کند و در یک گونی جای میدهد و صبح سحر راه می افتند ، دستان
کوچک و ضعیف پسرک را در دست دارد ، به اطراف نگاه و حس می کند به تمامی چشم شده
است . پسر نیز گونی بدست ، به گوشه و کنارها ، نزدیک درخانه ها نگاه می کند . در
سکوت می روند و آنچه را می یابند ، جمع می کنند ، بار سنگین می شود و آن ها خسته .
ظهر می شود ، از نانوائی یک نان می خرد و گوشه ای می نشینند و می خورند ، دوباره
براه می افتند و مرد حس می کند با هر قدم کوچک و کوچکتر می شود ، نگاهش به دمپائی
کهنه ی پسرک قلبش را ریش ریش می کند . غروب می شود ، هنوز آن مقدار که برای شام شب
نان و پنیری شود پیدا نکرده اند . مرد با خود فکر می کند از صبح سحر تا آخر شب در
گرما و سرما برای یک لقه نان باید بدوند . پسرک خسته شده است و هرچند وقت یکبار می
گوید : بابا دیگه بسه ، بریم خونه .
درتاریکی
شب برمی گردند ، راه ِ برگشت طولانی تر و
تمام نشدنی بنظر می رسد . پاهای لاغر پسرک
و پاهای خسته ی مرد بزحمت آنان و بارشان
را تحمل می کند . بالاخره می رسند ، پسرک از زیر نیمکتی که کارتن ها را در آن مخفی
کرده بود ، در می آورد و مشغول پهن کردن آن ها برای خواب می شود ، به خانه برگشته
اند .
یکتا رسا
No comments:
Post a Comment