Wednesday, September 9, 2015

خانه نوشته خانم یکتا

                              خانه


پسرک یازده ساله ، جایش را جمع می کند، دمپائی اش را می پوشد و به پدر که منتظر است می گوید : حاضرم، بریم .
مرد چندین گونی را تا می کند و در یک گونی جای میدهد و صبح سحر راه می افتند ، دستان کوچک و ضعیف پسرک را در دست دارد ، به اطراف نگاه و حس می کند به تمامی چشم شده است . پسر نیز گونی بدست ، به گوشه و کنارها ، نزدیک درخانه ها نگاه می کند . در سکوت می روند و آنچه را می یابند ، جمع می کنند ، بار سنگین می شود و آن ها خسته . ظهر می شود ، از نانوائی یک نان می خرد و گوشه ای می نشینند و می خورند ، دوباره براه می افتند و مرد حس می کند با هر قدم کوچک و کوچکتر می شود ، نگاهش به دمپائی کهنه ی پسرک قلبش را ریش ریش می کند . غروب می شود ، هنوز آن مقدار که برای شام شب نان و پنیری شود پیدا نکرده اند . مرد با خود فکر می کند از صبح سحر تا آخر شب در گرما و سرما برای یک لقه نان باید بدوند . پسرک خسته شده است و هرچند وقت یکبار می گوید : بابا دیگه بسه ، بریم خونه .
درتاریکی شب برمی گردند ، راه  ِ برگشت طولانی تر و تمام نشدنی بنظر می رسد .  پاهای لاغر پسرک و  پاهای خسته ی مرد بزحمت آنان و بارشان را تحمل می کند . بالاخره می رسند ، پسرک از زیر نیمکتی که کارتن ها را در آن مخفی کرده بود ، در می آورد و مشغول پهن کردن آن ها برای خواب می شود ، به خانه برگشته اند .


                                                                                                                              یکتا رسا 

No comments:

Post a Comment