Wednesday, June 25, 2014

Friday, June 20, 2014

zanan


sofl


ende


1kind





nasim dar zendan nevesht e khanum teyfouri


سرزمين ممنوعه (3)
نسيم در زندان
«در سرزمين ما نسيم را هم بازداشت مي‌کنند»*
به مناسبت بازداشت نسيم اشرفي و محکوميتش به يک سال زندان به دليل عقيده‌اش
داستان از فرشته تيفوری

پاکت را هنوز با شادي در دستم مي‌فشردم. نوشته‌ي درون آن را سه بار خوانده بودم. مأموريتم بود، مأموريتي که شش ماه منتظرش بودم و بالأخره رئيسم، معاون سازمان دفاع از حقوق زندانيان، يکي از ارگان‌های سازمان حقوق بشر، توانست با همکاري و پشتيباني سازمان عفو بين الملل، پروژه را به تصويب رساند. هيأت انتخابي به پيشنهاد و سرپرستي او تعيين شد که  من نيز يکی از اعضای آن بودم. و حالا دو هفته‌ي ديگر عازم سرزمين جادويي من بوديم.
٭٭٭٭
مادرم ايراني و پزشک بود و پدرم اطريشي و کاردان امور اجتماعي و من - تنها فرزند آنها - در طهران به دنيا آمده بودم. مدرسه‌ي ابتدايي را در آنجا گذرانده بودم و بعد در ابتداي انقلاب به اطريش رفته بوديم. تحصيلاتم را در فرانسه در رشته‌ي حقوق بين المللي به اتمام رسانده و در ژنو به استخدام سازمان بين المللي حقوق بشر درآمده بودم و حالا هشت سال بود که در آنجا کار مي‌کردم.
٭٭٭٭
از وقتي که معلومم شد، به عنوان يکي از اعضاي آن هيئت بازرسي به امور حقوق زندانيان مي‌توانم پس از سال‌ها زادگاهم را ببينم، هزاران احساس مختلف، مثل اشعه‌اي که از پشت شيشه‌هاي رنگين و چرخنده بتابد، من را مملو از نور و رنگ مي‌کرد. شاد مي‌شدم و هيجاني خفيف تنم را دربرمي‌گرفت و موجش تا نوک انگشتانم مي‌رسيد. در اين چند روز از هرجا که مي‌‌گذشتم، ياد چيزهاي زيباي زادگاهم بودم. احساساتي لطيف و خوش‌آيند يکي پس از ديگري مانند نسيم از قلبم مي‌گذشتند و مي‌پنداشتم که خاطرات دوران کودکي‌ام را زنده مي‌کنند. عطرفروشي بوي ياس‌هاي درختي را مي‌داد که قنديل ‌وار بنفش و سفيد و زرد آويزان بودند و منِ هنوز کودک را مست و بی‌خود مي‌کردند. درخت‌هاي پارک نزديک منزلم، به يک باره درختان تبريزي و چنار باغي بودند که در آن بزرگ مي‌شدم  بازي مي‌کردم، روي زمين زير سايه‌شان مي‌نشستم و با انگشت روي خاک نرم شکل مي‌کشيدم و يا با کودکان ديگر خود را پشت تنه‌ي پيرشان مخفي مي‌کردم. ابريشم دامن دخترها گلبرگ‌هاي بنفشه مي‌شدند که نرم از باد مي‌لرزيدند و ابرهاي سفيد و شفاف، بلندي قله‌ي کوه زيبايم را در آسمان آبي وطنم جلوه مي‌دادند. گرمي آفتاب، روزهاي داغ تابستان طهرانم بود و هر غذايي بوي شاليزارهاي برنج وطنِ جادويي‌ام را مي‌داد.
هر روز که مي‌گذشت، بر هيجان من افزوده مي‌شد و بي‌قرار منتظر لحظاتي بودم که بار ديگر پاي بر خاکي نهم که دوستش مي‌داشتم.
٭٭٭٭
درِ هواپيما باز شد و منِ بي‌قرار و عجول به آستانه‌اش بالاي پله‌ها رسيدم. از آنجا به چپ و راست نگاه کردم، اما از قله‌ي زيباي دماوند چيزي معلوم نبود. شهر در غبار تيره‌اي فرو رفته و خفه شده بود. دلم فشرد. پس کجاست شعاع زرينِ آفتاب من؟ قله‌ي سپيد کوهِ من کو،  اين جاودانه پيرمردي که صبورانه به شهرم مي‌نگريست. آن هواي سبک و شادي‌بخش چه شد؟ پايين آمدم و به همراه هيأت به راه افتادم. اما همه جا را غبار غليظي پر کرده بود. به چهره‌ها نگريستم، ايواي که خنده از لب‌ها محو شده بود.  پس آن مردم شوخ‌طبعِ شاد کجا رفتند؟ آن نگاه‌هاي خندان کجايند؟  چراغ‌ها با سختي فقط دايره‌ي کم‌قطري را در آن غبار تيره روشن می‌ساختند.
به هتل رسيديم و پس از انجام کارهاي معمولِ ثبت نام و گرفتن شماره‌هاي اطاق، به مردي که پشت پيش‌خوان ايستاده بود، نزديک شدم. دستم را روي آستين‌اش گذاشتم که سؤالي کنم، اما او با اکراه دستش را عقب کشيد، نگاهي خشمناک به من افکند و زير لب چيزي گفت که برايم نامفهوم بود.
٭٭٭٭
کار بازرسي از زندان‌ها به سختي پيش مي‌رفت. باوجود اجازه‌اي که از قبل داده شده بود، مقامات مربوطه، ديدار از سلول‌ها را مرتب به عقب مي‌انداختند. بالأخره پس از دوندگي و فعاليت خستگي‌ناپذيرِ مسئولمان، اجازه‌ي بازرسي از زندان بزرگ شهر داده شد و گروه ما سر ساعتِ مقرر به زندان رسيد. چند ساعت منتظر شديم تا ما را به قسمتي از زندان راهنمايي کردند، جايي که بيشتر سلول‌ها خالي بود. فقط سه زنداني را ديديم که به سؤالاتمان يا جواب ندادند و يا چيزهاي بي‌ربطي گفتند. به هر حال زود وقت اين بازرسي به پايان رسيد و ما واخورده و ناراضي به هتل بازگشتيم. چون اين عمل در مورد زندان ديگري که خارج از شهر بود نيز تکرار شد، مسئولمان جلسه‌اي ترتيب داد و با يک ديگر مشورت کرديم که چگونه مي‌توانيم از قسمت‌هاي واقعي زندان ديدن کنيم. قرار شد يکي از همکاران که زبان فارسي را خوب مي‌داند، با سرپرست زندان بزرگ شهر تماس بگيرد و با احتياط از او سؤال کند که آيا مي‌تواند ديدار مخفيانه‌اي را ترتيب دهد. اين مکالمه جرقه‌اي بود در تاريکي و سرپرست زندان درخواست مبلغ هنگفتي کرد، زيرا مي‌گفت، جانش را با اين کار به خطر مي‌اندازد.
پس از مشورت و ارتباط مخفيانه با سازمان، قرار شد که مبلغ به صورتي غير مستقيم به زندانبان فرستاده شود.
آن دو روز همه‌ي ما در اضطراب شديدی به سر برديم. تا ارتباط برقرار شد. طبق قرار فقط سه نفر اجازه داشتند که همراه باشند.
٭٭٭٭
درِ آهني روي پاشنه‌اش چرخيد. همکارم و من پشت رئيسمان و او پشت زندانبان از راهروي اصلي گذشتيم و بعد از پله‌هايي سرازير شديم. و وارد يک راهروي بسيار تنگي شديم، آنقدر تنگ بود که دو نفر به سختي کنار هم مي‌توانستند از آن عبور کنند. تاريک و مرطوب بود. گه گاه چراغي کم نور از سقف نمناکش سو سو مي‌زد. بوي شديد تعفن دماغ را آزار مي‌داد و زمين را  زير پايم لزج احساس مي‌کردم. قلبم به شدت فشرده شد. همکارم دستم را بي‌اراده فشرد که نشان مي‌داد، سنگيني آن محيط او را نيز زير بار گرفته است. آن راهروي طولاني به دري آهنين ختم شد که زنجيري کلفت ميله‌هايش را دور زده و قفلي بسيار بزرگ دو سرش را به هم گره مي‌زد.
زندانبان مکث کرد، چرخيد و رويش را به ما کرد. در صورتش احساس ترس با هشداري پاشيده شده بود. چيزي گفت که همکارم آن را ترجمه کرد: در اين جا زندانيان بسيار خطرناکي نگه داري مي‌شوند، بايد مواظب بود و اصلاً هيچ نگفت، نبايد با آنها حرف زد.
وارد شديم. آنقدر تاريک بود که چند لحظه ايستاديم تا ديدمان به آن محيط عادت کند.
٭٭٭٭
خودم را ميان راه باريکي ديدم، در دو طرفِ سلول‌هاي انفرادي، سلول‌هايي که آنقدر کوچک بودند که زنداني حتا نمي‌توانست در آن بخوابد. در آهنين و سنگينِ اين سلول‌ها روي زنداني بسته شده بود و تنها يک دريچه در قسمت بالاي در ديده مي‌شد که آن هم با قفل بسته بود. چه محيط سرد و مرده‌اي بود. نمي‌دانم در زندان بودم يا در قعر يک گور. در گور حد اقل زنجير نيست، درد نيست، زخم زبان و بدن و روح نيست...
زندانبان دريچه‌ي اولي را باز کرد. از آن روزن به درون نگاه کردم. ابتدا چيزي نديدم. با نگاه به دنبال زنداني در آن گشتم. بعد... آه... بعد پروانه‌اي ديدم که در بند بسته شده و به ديوار آويزان است. پروانه ديگر رمقي نداشت و آخرين لرزش‌ها پيکر ظريفش را به سوي مرگ مي‌کشيد، بدون آن که عطر گل‌ها را بوييده باشد و زير نور آفتاب با شادابي به هر سو پريده باشد.  
به خود لرزيدم، چگونه مي‌توان پروانه را به بند کشيد؟ دوستم آهسته و غمگين گفت: در اين سرزمين پروانه‌ها را هم به بند مي‌کشند.
زندانبان دريچه را فوراً بست و دريچه‌ي سلول ديگري را گشود. اسم زنداني را زير نور کمرنگ چراغي که درست در بالای آن به سقف آويزان بود، خواندم: بهروز آزاد
جواني شکسته شده روي زمين چمباتمه زده بود. نمي‌توانستم بفهمم در چه وضعي قرار دارد، به نظر مي‌رسيد که سرش را ميان زانوها گذاشته است، اما پيشاني‌اش به زمين مي‌رسيد. يک مشت استخوانِ در هم کوبيده‌اي بود. بدن لختش مجروح بود و خون در جاهاي آن خشکيده و تيره شده بود. آخر اين زنداني خيلي جوان بود و هنوز از زندگي چيزي نديده بود. گلويم سخت گرفت و قلبم يک لحظه ايستاد. احساس کردم که در هر قدم به مرگ نزديک مي‌شوم. بعد بي‌اختيار دو دستم را مشت کرده، به روي سينه آوردم و صدايي عجيب از گلويم خارج شد. همکارم شانه‌هايم را گرفت. زندانبان نگاهي خشمناک به من افکند که به همکارم تکيه داده بودم.
مگر مي‌شود، به روز را تبه کرد؟ دوستم آهسته گفت: در اين سرزمين به روز را هم خونين و سياه مي‌کنند.
در سلول ديگر موجودي را در گوني پيچيده و دور آن را با طناب بسته بودند.
رئيسمان با احتياط پرسيد: اين کيست؟ زندانبان گفت: ستاره است. با تعجب به زندانبان نگاه کرديم. زندانبان آهسته گفت، شعاعش آقايان را آزار مي‌داد و مردم را شاد مي‌کرد!
ايواي که نور در اين سرزمين ممنوع بود و شادي به قعر زندان محکوم شده بود. مي‌خواستم فرياد بزنم، چيزي سنگين دهانم را بسته بود.
مگر مي‌شود ستاره را کشت؟ مگر مي‌شود نور را خفه نمود و شادي را در بند گذاشت؟ دوستم زمزمه کرد: در اين سرزمين ستاره کشته مي‌شود، شادي نابود و نور مخفي.
زندانبان اشاره کرد که فقط يک دريچه‌ي ديگر را بيشتر باز نخواهد کرد.
 ايواي که نسيم را به زنجير کشيده بودند. نسيم با بي‌قراري به خود مي‌پيچيد و مي‌خواست در هوايي آزاد دور بزند، بوي گل‌ها را پخش کند، با شاخه‌ها بازي کند و...
خشم مرا گرفت و آشکارا تکان خوردم. آخر مگر مي‌شود نسيم را به زنجير بست؟ دوستم آهسته و غمگين گفت: در اين سرزمين نسيم را هم به زنجير مي‌کشند.  


٭ عنوان خبري بود که به دستم رسيد و از آن الهام گرفتم.A