Sunday, April 26, 2015

من کدامم؟ نوشته آقای حریم خلوت

طرح یک نمایشنامه کارگاهی

من کدامم؟
-------


فضا: مجلس عیش و نوش پادشاهی -  همراه با ملکه. صدای ساز و موسیقی از هرگوشه شنیده میشود.


شخصیتها: ( بازیگران )

1-  راوی
2 -  مرد
3 -  زن جادو
4 -  زن
5 -  شیطان


راوی:  آه ه ه ه ، ای امشاسپند، نگاهبان و فرشته زمین و زمان. کنون بر تو سپردیم که پیام ما را از خاک؛ بر کردگار زمین و آسمان نجوا کنی. اینک؛ این من؛ موجودی که بر خاک استیلا دادی تا خانه کنم. بر کوه نشاندی‌ام تا ثقل زمین شوم، بر دریا فرستادی تا خووراک گردم برای هرآنچه تو آفریدگارش هستی. در جنگل، که نشانی از زایش باشم. آسمان ساختی‌ام تا تن‌پوش خشونت پرمهر تو گردم. اینک من؛ خداوندگار زمین و دریا؛ جنگل و کوه؛ برتو فرمان میدهم؛ مرا رهایی بخش!

با کمی سکوت...... با زاری ادامه میدهد:
آزادم کن از این گردابی که تو، دادار روزگار برایم هدیتی ساختی.

زن: با چه کسی نجوا میکنی سرور من

صدای مرد در گوش زن می پیچد.
مرد: نه افسون تورا خواهم ستود؛ نه افسانه خویش را خواهم سرود. حال که اینگونه ایستاده‌ای؛ از پای منشین! زانو مزن! آیا خاکساری ما آنگاه شد که بی هیچ چشم داشتی به قربانگاه باورهامان روان گشتیم؟! آیا تورا باوری جز این هست؟!

 ( صدای زن طنین می‌اندازد. با حیرت و تعجب فریاد میزند )

زن:  نه. نه. نه...... چنین باوری ندارم سرور من. آیا اجازه هست....

( صدای مرد با فریادی بلندتر -  حاکمانه )
مرد: سکوت پیشه کن و زبان در کام بکش! مطیع باش و سر فرود آر! جز این‌ات فرصتی نیست. همینکه ما فرمان دادیم!

( با تحکم و قاطعیت اشاره میکند )
مرد: خنیاگران بنوازند!

( شیطان با صدایی طناز و فریبا )
شیطان: زمین و زمان جملگی فرمانبردار شما هستیم. اوامر شما مجلس گردان ایشان است. هرگونه زبان و دست بگردانید، خاص و عام مطیع فرمان میگردند.
( شیطان دستش را بالای سر می‌چرخاند؛ و با شادی دروغین پژواک می‌دهد )
شیطان: خنیاگران نیز بنوازند!( در حد پوزخند میخندد )


( زن جادو آهسته در گوش شیطان نجوا می‌کند )
زن جادو: اکنون میخواهی فریبش دهم و کارزاری بسازم که از کرده و ناکرده خویش نادم گردی؟

شیطان: نه ه ه ع! آنگاه است که زن را به آشوبی خواهی کشاند که لهیب‌اش تورا نیز دامن خواهد گرفت. نه. نه. بگذار آسوده خاطر باشیم! اینان نیز پادافره خویش خواهند دید.

زن جادو: ای اهریمن، آیا مکر و نیرنگ‌های تو کافی نیست؟! تورا همان به که در دوزخ ملاقاتی خواهیم داشت. بد خواهی تو سیرت پاک‌ات را زشت‌تر می‌نماید.

شیطان برای زن جادو خط و نشان می‌کشد.
شیطان: کاری نکن که تمام فسون تورا بر مجمر آتش گذاشته و به اینان هدیه دهم.

زن: آهای شما دوتا چه نجوا می‌کنید؟

شیطان با دستپاچگی ادامه می‌دهد:
شیطان: هیچ. هیچ. نزاع ما بر سر دوزخ است بانوی من.

پادشاه و ملکه همصدا: دوزخ؟ چگونه جایی‌ست که من نه نامی از آن شنیده‌ام؛ نه توصیفی که وسوسه‌اش گردم؟! بیشتر بگویید! میشنویم.

زن جادو: بانوی عالم بسلامت باشد. شما را به آنجا راهی نیست.

شیطان: چیزی نگو ساحره! اگر بداند، دیگر نامی از تو و خویش باقی نخواهم گذاشت. بر اینان جفا مکن!

زن جادو: بانوی من؛ من فرشته مهر؛ دوستی و عشق، میترا هستم.

شیطان: ساکت شو میترا! ای پلید ستمکار.

زن جادو: این اهریمن؛ فرشته فریب است. جنگ ما بر سر فریب شماست.

زن: فریب من؟ چه یاوه سرایی بیهوده‌ای!

شیطان: گول اورا نخورید سرور من. خنیاگران آستان را گوش کنید! نگاه کنید که؛ قبلهء عالم چه مخمور و مست از بادهء کهن؛ از آنچه بدستش دادی دل و جان در گرو نغمهء سرودها سپرده است؟

زن: بادهء کهن؟ آنچه او مینوشد جرعه‌ای آب بیشتر نیست. تمام ساغر و پیمانه‌ها را از چشمهء کنار قصر نوشابه گرفته‌اند. تو - ای فرشتهء مهر جلوتر بیا!

( زن در گوش میترا زمزمه‌ای میکند )

راوی : زن جادو، رو به شیطان با تمسخر میگوید.

زن جادو: ای ابلیس ستمکار؛ اینک گاه آن رسیده که رخت برکنی و درمیان این جماعت، مدهُش و بی مهابا به رقص  درآیی. فرمان بانوی من این است.

( زن دستش را به طرف شیطان به علامت رقص تکان میدهد )
 زن: فرمان میترا را نشنیدی؟

( شیطان هاج و واج و درمانده تکانی بخود میدهد – خنده حضار را تحمل میکند ) زیر لب میگوید.

شیطان: هنوز برزخ را ندیده‌اید بانوی من.

(دوباره آرام در ذهنش تکرار میکند: و خنده‌ای به لب دارد.)
هنوز برزخ را ندیده‌اید. نام از من. کار از شما.

هی می‌چرخد دور خودش.

صدای شیطان در فضای ذهن مخاطب طنین می‌اندازد.







من کدامم؟ نوشته آقای حریم خلوت

طرح یک نمایشنامه کارگاهی

من کدامم؟
-------


فضا: مجلس عیش و نوش پادشاهی -  همراه با ملکه. صدای ساز و موسیقی از هرگوشه شنیده میشود.


شخصیتها: ( بازیگران )

1-  راوی
2 -  مرد
3 -  زن جادو
4 -  زن
5 -  شیطان


راوی:  آه ه ه ه ، ای امشاسپند، نگاهبان و فرشته زمین و زمان. کنون بر تو سپردیم که پیام ما را از خاک؛ بر کردگار زمین و آسمان نجوا کنی. اینک؛ این من؛ موجودی که بر خاک استیلا دادی تا خانه کنم. بر کوه نشاندی‌ام تا ثقل زمین شوم، بر دریا فرستادی تا خووراک گردم برای هرآنچه تو آفریدگارش هستی. در جنگل، که نشانی از زایش باشم. آسمان ساختی‌ام تا تن‌پوش خشونت پرمهر تو گردم. اینک من؛ خداوندگار زمین و دریا؛ جنگل و کوه؛ برتو فرمان میدهم؛ مرا رهایی بخش!

با کمی سکوت...... با زاری ادامه میدهد:
آزادم کن از این گردابی که تو، دادار روزگار برایم هدیتی ساختی.

زن: با چه کسی نجوا میکنی سرور من

صدای مرد در گوش زن می پیچد.
مرد: نه افسون تورا خواهم ستود؛ نه افسانه خویش را خواهم سرود. حال که اینگونه ایستاده‌ای؛ از پای منشین! زانو مزن! آیا خاکساری ما آنگاه شد که بی هیچ چشم داشتی به قربانگاه باورهامان روان گشتیم؟! آیا تورا باوری جز این هست؟!

 ( صدای زن طنین می‌اندازد. با حیرت و تعجب فریاد میزند )

زن:  نه. نه. نه...... چنین باوری ندارم سرور من. آیا اجازه هست....

( صدای مرد با فریادی بلندتر -  حاکمانه )
مرد: سکوت پیشه کن و زبان در کام بکش! مطیع باش و سر فرود آر! جز این‌ات فرصتی نیست. همینکه ما فرمان دادیم!

( با تحکم و قاطعیت اشاره میکند )
مرد: خنیاگران بنوازند!

( شیطان با صدایی طناز و فریبا )
شیطان: زمین و زمان جملگی فرمانبردار شما هستیم. اوامر شما مجلس گردان ایشان است. هرگونه زبان و دست بگردانید، خاص و عام مطیع فرمان میگردند.
( شیطان دستش را بالای سر می‌چرخاند؛ و با شادی دروغین پژواک می‌دهد )
شیطان: خنیاگران نیز بنوازند!( در حد پوزخند میخندد )


( زن جادو آهسته در گوش شیطان نجوا می‌کند )
زن جادو: اکنون میخواهی فریبش دهم و کارزاری بسازم که از کرده و ناکرده خویش نادم گردی؟

شیطان: نه ه ه ع! آنگاه است که زن را به آشوبی خواهی کشاند که لهیب‌اش تورا نیز دامن خواهد گرفت. نه. نه. بگذار آسوده خاطر باشیم! اینان نیز پادافره خویش خواهند دید.

زن جادو: ای اهریمن، آیا مکر و نیرنگ‌های تو کافی نیست؟! تورا همان به که در دوزخ ملاقاتی خواهیم داشت. بد خواهی تو سیرت پاک‌ات را زشت‌تر می‌نماید.

شیطان برای زن جادو خط و نشان می‌کشد.
شیطان: کاری نکن که تمام فسون تورا بر مجمر آتش گذاشته و به اینان هدیه دهم.

زن: آهای شما دوتا چه نجوا می‌کنید؟

شیطان با دستپاچگی ادامه می‌دهد:
شیطان: هیچ. هیچ. نزاع ما بر سر دوزخ است بانوی من.

پادشاه و ملکه همصدا: دوزخ؟ چگونه جایی‌ست که من نه نامی از آن شنیده‌ام؛ نه توصیفی که وسوسه‌اش گردم؟! بیشتر بگویید! میشنویم.

زن جادو: بانوی عالم بسلامت باشد. شما را به آنجا راهی نیست.

شیطان: چیزی نگو ساحره! اگر بداند، دیگر نامی از تو و خویش باقی نخواهم گذاشت. بر اینان جفا مکن!

زن جادو: بانوی من؛ من فرشته مهر؛ دوستی و عشق، میترا هستم.

شیطان: ساکت شو میترا! ای پلید ستمکار.

زن جادو: این اهریمن؛ فرشته فریب است. جنگ ما بر سر فریب شماست.

زن: فریب من؟ چه یاوه سرایی بیهوده‌ای!

شیطان: گول اورا نخورید سرور من. خنیاگران آستان را گوش کنید! نگاه کنید که؛ قبلهء عالم چه مخمور و مست از بادهء کهن؛ از آنچه بدستش دادی دل و جان در گرو نغمهء سرودها سپرده است؟

زن: بادهء کهن؟ آنچه او مینوشد جرعه‌ای آب بیشتر نیست. تمام ساغر و پیمانه‌ها را از چشمهء کنار قصر نوشابه گرفته‌اند. تو - ای فرشتهء مهر جلوتر بیا!

( زن در گوش میترا زمزمه‌ای میکند )

راوی : زن جادو، رو به شیطان با تمسخر میگوید.

زن جادو: ای ابلیس ستمکار؛ اینک گاه آن رسیده که رخت برکنی و درمیان این جماعت، مدهُش و بی مهابا به رقص  درآیی. فرمان بانوی من این است.

( زن دستش را به طرف شیطان به علامت رقص تکان میدهد )

 زن: فرمان میترا را نشنیدی؟

طرح یک نمایش نامه من کدامم؟ نوشته آقای حریم خلوت

طرح یک نمایشنامه کارگاهی

من کدامم؟
-------


فضا: مجلس عیش و نوش پادشاهی -  همراه با ملکه. صدای ساز و موسیقی از هرگوشه شنیده میشود.


شخصیتها: ( بازیگران )

1-  راوی
2 -  مرد
3 -  زن جادو
4 -  زن
5 -  شیطان


راوی:  آه ه ه ه ، ای امشاسپند، نگاهبان و فرشته زمین و زمان. کنون بر تو سپردیم که پیام ما را از خاک؛ بر کردگار زمین و آسمان نجوا کنی. اینک؛ این من؛ موجودی که بر خاک استیلا دادی تا خانه کنم. بر کوه نشاندی‌ام تا ثقل زمین شوم، بر دریا فرستادی تا خووراک گردم برای هرآنچه تو آفریدگارش هستی. در جنگل، که نشانی از زایش باشم. آسمان ساختی‌ام تا تن‌پوش خشونت پرمهر تو گردم. اینک من؛ خداوندگار زمین و دریا؛ جنگل و کوه؛ برتو فرمان میدهم؛ مرا رهایی بخش!

با کمی سکوت...... با زاری ادامه میدهد:
آزادم کن از این گردابی که تو، دادار روزگار برایم هدیتی ساختی.

زن: با چه کسی نجوا میکنی سرور من

صدای مرد در گوش زن می پیچد.
مرد: نه افسون تورا خواهم ستود؛ نه افسانه خویش را خواهم سرود. حال که اینگونه ایستاده‌ای؛ از پای منشین! زانو مزن! آیا خاکساری ما آنگاه شد که بی هیچ چشم داشتی به قربانگاه باورهامان روان گشتیم؟! آیا تورا باوری جز این هست؟!

 ( صدای زن طنین می‌اندازد. با حیرت و تعجب فریاد میزند )

زن:  نه. نه. نه...... چنین باوری ندارم سرور من. آیا اجازه هست....

( صدای مرد با فریادی بلندتر -  حاکمانه )
مرد: سکوت پیشه کن و زبان در کام بکش! مطیع باش و سر فرود آر! جز این‌ات فرصتی نیست. همینکه ما فرمان دادیم!

( با تحکم و قاطعیت اشاره میکند )
مرد: خنیاگران بنوازند!

( شیطان با صدایی طناز و فریبا )
شیطان: زمین و زمان جملگی فرمانبردار شما هستیم. اوامر شما مجلس گردان ایشان است. هرگونه زبان و دست بگردانید، خاص و عام مطیع فرمان میگردند.
( شیطان دستش را بالای سر می‌چرخاند؛ و با شادی دروغین پژواک می‌دهد )
شیطان: خنیاگران نیز بنوازند!( در حد پوزخند میخندد )


( زن جادو آهسته در گوش شیطان نجوا می‌کند )
زن جادو: اکنون میخواهی فریبش دهم و کارزاری بسازم که از کرده و ناکرده خویش نادم گردی؟

شیطان: نه ه ه ع! آنگاه است که زن را به آشوبی خواهی کشاند که لهیب‌اش تورا نیز دامن خواهد گرفت. نه. نه. بگذار آسوده خاطر باشیم! اینان نیز پادافره خویش خواهند دید.

زن جادو: ای اهریمن، آیا مکر و نیرنگ‌های تو کافی نیست؟! تورا همان به که در دوزخ ملاقاتی خواهیم داشت. بد خواهی تو سیرت پاک‌ات را زشت‌تر می‌نماید.

شیطان برای زن جادو خط و نشان می‌کشد.
شیطان: کاری نکن که تمام فسون تورا بر مجمر آتش گذاشته و به اینان هدیه دهم.

زن: آهای شما دوتا چه نجوا می‌کنید؟

شیطان با دستپاچگی ادامه می‌دهد:
شیطان: هیچ. هیچ. نزاع ما بر سر دوزخ است بانوی من.

پادشاه و ملکه همصدا: دوزخ؟ چگونه جایی‌ست که من نه نامی از آن شنیده‌ام؛ نه توصیفی که وسوسه‌اش گردم؟! بیشتر بگویید! میشنویم.

زن جادو: بانوی عالم بسلامت باشد. شما را به آنجا راهی نیست.

شیطان: چیزی نگو ساحره! اگر بداند، دیگر نامی از تو و خویش باقی نخواهم گذاشت. بر اینان جفا مکن!

زن جادو: بانوی من؛ من فرشته مهر؛ دوستی و عشق، میترا هستم.

شیطان: ساکت شو میترا! ای پلید ستمکار.

زن جادو: این اهریمن؛ فرشته فریب است. جنگ ما بر سر فریب شماست.

زن: فریب من؟ چه یاوه سرایی بیهوده‌ای!

شیطان: گول اورا نخورید سرور من. خنیاگران آستان را گوش کنید! نگاه کنید که؛ قبلهء عالم چه مخمور و مست از بادهء کهن؛ از آنچه بدستش دادی دل و جان در گرو نغمهء سرودها سپرده است؟

زن: بادهء کهن؟ آنچه او مینوشد جرعه‌ای آب بیشتر نیست. تمام ساغر و پیمانه‌ها را از چشمهء کنار قصر نوشابه گرفته‌اند. تو - ای فرشتهء مهر جلوتر بیا!

( زن در گوش میترا زمزمه‌ای میکند )

راوی : زن جادو، رو به شیطان با تمسخر میگوید.

زن جادو: ای ابلیس ستمکار؛ اینک گاه آن رسیده که رخت برکنی و درمیان این جماعت، مدهُش و بی مهابا به رقص  درآیی. فرمان بانوی من این است.

( زن دستش را به طرف شیطان به علامت رقص تکان میدهد )
 زن: فرمان میترا را نشنیدی؟

( شیطان هاج و واج و درمانده تکانی بخود میدهد – خنده حضار را تحمل میکند ) زیر لب میگوید.

شیطان: هنوز برزخ را ندیده‌اید بانوی من.

(دوباره آرام در ذهنش تکرار میکند: و خنده‌ای به لب دارد.)
هنوز برزخ را ندیده‌اید. نام از من. کار از شما.

هی می‌چرخد دور خودش.

صدای شیطان در فضای ذهن مخاطب طنین می‌اندازد.







Friday, April 17, 2015

aks haye khanume darya



freshteh va koh khnume teyfouri



کوه و فرشته
نمايشنامه‌ی شنيداري براي دو صدا
از تيفوري

آهنگ ملايم اما خيلی بم و کشيده، يک نواخت.
کوه: کجا می‌رويم؟
فرشته: به گلستان.
کوه با حيرت و صدای بلند: به گلستان؟
فرشته: آری به گلستان.
کوه: چرا؟
فرشته: اولاً همه به آنجا می‌روند. در ثاني تو خيلي سنگيني.
کوه: من کوهم!
فرشته: آري تو کوهی. اما کوه‌ها هم به گلستان می‌روند.
کوه: در آنجا ... در آن جا چه خواهد شد؟
فرشته: در آن جا به پايان می‌رسيم، تمام می‌شويم.
کوه با غم: آه، آه.
سکوت
موسيقي تکرار مي‌شود.
کوه: من خيلی غمگينم.
فرشته: سنگينی‌ات را بيش از اين مکن!
کوه: کمی آرام‌تر برو.
فرشته: بار تو گران است و مرا ياراي تحملي بيش از اين نمانده است. بايد به گلستان برسيم.
کوه: من می‌ترسم.
فرشته: سنگيني‌ات را بيش از اين مکن!
کوه: با من خواهي بود؟ با من خواهي ماند؟
فرشته: با تو خواهم بود، اما...
کوه: اما چه؟
فرشته: اگر بشود، با تو نخواهم ماند.
کوه: ميلرزم.
فرشته: سنگينی‌ات را بيش از اين مکن، بالهايم ياراي حملِ بيش از اينِ تو را ندارند. مي‌بيني که قوايشان به تدريج از دست مي‌رود.
کوه: آه، بله، دوستت دارم.
فرشته: بيهوده مي‌گويي.
کوه با گريه: مي‌بينی که مي‌گويم، دوستت دارم.
فرشته: بيهود گفتی. دوستي را نثارکردن لازم است.
کوه: من نثار کردم.
فرشته: تو سنگين کردي.
کوه: چه مي‌توانم بکنم؟ تو بگو چه کنم؟
فرشته: ديگر دير است و به گلستان چيزي نمانده است.
کوه: از کجا مي‌روي؟
فرشته: از لايه‌هاي بسيارِ زمان‌ها گذشته‌ايم. چند لايه ديگر نيز باقي است، فقط چند لايه.
کوه: تو را به خدا، تو را به هرکس که می‌پرستي، آرامتر برو.
فرشته: اين است، دوستي تو؟ حمل طولاني در لايه‌ها؟ سنگيني رو به افزايش؟ مرا ديگر ياراي حمل تو نيست.
کوه با گريه: من چکنم؟
فرشته: آن را ديگر نمي‌دانم، اگر تو را جا بگذارم، در غمت مي‌پوسي، در لايه‌اي از زمان.
کوه: گريه.
فرشته: آنگاه شايد من از جهان بي‌جهاني شادماني کنم.
تکرار موسيقي در انتهاي نمايشنامه
 

Tuesday, April 7, 2015

داستان چراغ نوشته ولادیمیر کارولنسکو داستان بدون پیرنگ

Wladimir Korolenko
ولاديمير کارولنکو (مرگ 1921)
نويسنده‌ی برجسته‌ی روس همزمان با لئو تولستوي و آنتون چخوف و ماکسيم گورکي بود و آنان براي آثارش ارزش به سزايی قايل بودند.

داستان بدون پيرنگ (پلات)
چراغ‌ها
 مدت‌ها پيش در يکي از شب‌هاي تاريک پاييزي برايم پيش آمد کرد که با قايق در رودخانه‌ي محزون سيبري شناور شوم. ناگهان در سر پيچ رودخانه در زير کوه‌هايي تاريک چراغي درخشيد، پرفروغ و شديد و نزديک. در نزديکي مي‌درخشيد... من با شادي گفتم: «خدا را شکر! جايي که شبي در آن بگذرانيم، نزديک است!»
پاروزن سربرگرداند و از روي شانه به چراغ نگاه کرد و دوباره با بي‌حالي به پارو زدن پرداخت: «دوره»
من باور نکردم. چراغ از ميان تاريکي مبهم بيرون مي‌آمد و همچنان در پيشاپيش راه ما قرار مي‌گرفت. اما پاروزن حق داشت، معلوم شد، واقعاً دور است.
خصوصيت اين چراغ‌هاي شبانه همين است که بر تاريکي پيروز شوند و نزديک بيايند و بدرخشند و وعده بدهند و با نزديکي خود انسان را بفريبند، به طوري که چنين به نظر مي‌رسد، که همان دو سه ضربه‌ي پارو مسافر را به مقصد مي‌رساند و راه پايان مي‌يابد، در حالي که راه دور است...
ما باز مدت زيادي در رودخانه که همچون مرکب سياه بود، شناور بوديم. دره‌ها و صخره‌ها شناکنان پيدا مي‌شدند و پيش مي‌آمدند و شناکنان دور مي‌رفتند و عقب مي‌ماندند و به نظر مي‌رسيد که در فضاي بي‌کران ناپديد مي‌شدند، اما چراغ پيوسته در برابر ما ايستاده بود و رنگ به رنگ مي‌شد و ما را به سوي خود مي‌خواند. همچنان نزديک و همچنان دور بود...
حالا آن رودخانه‌ي تاريک که کوه‌ها بر آن سايه انداخته بودند و آن چراغ فروزان، غالباً به ياد من مي‌آيد. چراغ‌هاي بسيار پيش از آن و پس از آن با نزديکي خود، بسيار مرا فريفته‌اند، در حالي که زندگي همچنان در کنار همان سواحل محزون در جريان است و چراغ‌ها دور هستند و باز بايد به پارو زدن پرداخت...
ولي با همه‌ي اينها... با همه‌ي اينها، روشنايي چراغ در پيش است!


سیگار نوشته آقای همشهری

سیگار

نیمه‌های شب بود. برق شهر هم رفته بود.

از پیچ و تاب های خاموش کوچه‌های شب گذشت.

با باری که بر دوش داشت دیگر پاها هم نای کشیدن تنش را نداشتند، هر طور بود کشان کشان خود را به درب خانه رساند.

بار را از دوش بر زمین نهاد ، تن‌ خسته را روی دیوار خانه پهن کرد، با مشت چند بار به در بسته کوفت.

دقایقی بعد صدایی از درون خانه شنیده شد.

 کیه؟
مرد گفت: منم.
گربه ای سریع از روی برحین دیوار روبرو گذشت.
درب با احتیاط تا نیمه باز شد، زن از لای درب چهره مرد را زیر نور ماه دید.

دنبال بهانه بود.

احتیاط را کنار زد ، درب را به پهنای شانه باز کرد، سرش را جلو آورد و در چهار چوب درب، چشم در چشم مرد در تاریکی با صدایی همراه با خشم گفت: حالا هم می‌خواستی نیایی، این چه وقت آمدن، کپه تو همونجا میذاشتی که تا حالا بودی.

شبح زن در بشت تاریکی گم شد. 
آوای او تیغی بود که بر جان مرد فرو رفت.
ترنم امیدی که او‌را تا به اینجا کشانده بود در وجودش خاموش شد.
گامهایش سست شدند و از حرکت باز ماندن.

دیگر دل داخل شدن نداشت. 

مرد کنار درب تکیه به دیوار روی زانو نشست، پاکت سیگار را از داخل جیب پیراهنش بیرون آورد، یک نخ آنرا آتش زد.

سرخی سر سیگار در آن تاریکی‌ شب چون ستاره‌ای میدرخشید.

چند پکی به سیگار زد، چرخش دود سیگار در گلوی خشکش ، مرد را به سلفه انداخت.

سیگار که هنوز تا نیمه هم نرسیده بود با فشار بر روی کفّ زمین، خاموش شد.
سرخی جای خود را به سیاهی داد.
سیگار را بالا آورد، زیر کنگره نور ماه مقابل چشمانش نگاه داشت و دقایقی خیره به آن.

لبخند تلخی‌ روی لبانش نقش بست، سیگار را به گوشه‌ای نا پیدا در تاریکی‌ پرت کرد  و به خود گفت .
زندگی‌ هم یک سیگار است یا در انتها خاموش میشود یا در نیمه راه خاموشش می کنند.

Hamshahri

140228


زن نوشته خانم تیفوری

زن
قطعه‌ي کوتاه از فرشته تيفوری
به مناسبت هفته‌ي داستان نويسي در باره‌ي توانمندي زنان
کارگاه نوشتار

در آغاز بي‌آغازي،
جلوه‌اي از قدمت ذاتي ظهور کرد.
و از آن جلوه که عقل بود، سه چيز زاييده شد:
عشق، زيبايي و بخشش.
آن جلوه اين سه را در يک پديده خلاصه کرد
و آن پديده زن بود.
و زن پاي بر زمين نهاد.
و زمين که تيره و باير بود به روشني زيبايي زن روشني گرفت.
و زن زمين را دوست داشت و مي‌خواست آن را آبادان کند.
مي‌خواست که نهرها جاري شوند
و آب‌ها در جاهاي آن جمع شده،
درياهاي درخشان ايجاد شود
و بر روي زمين درخت‌ها برويد
و پرندگان براي گل‌ها بخوانند.
پس زن دست به کار شد و به آرايش زمين و خود پرداخت
و زمين را با زيبايي خود زينت بخشيد.
او زمين را نگريست و زمين زيبا بود.
هنگامي که مي‌خواست راحت بجويد، موجودي را شبيه خويش ديد که در خوابي عميق فرو شده است.
پس دنده‌ي او را کشيد و هشيارش نمود!


باربر نوشته خانم تیفوری

باربر
طنزي از فرشته تيفوري
ماراتون داستان‌های توانمندي زنان
پال تاک، کارگاه نوشتار، مارچ 2015

مدتي بود که نرگس يک الاغ پارچه‌اي بزرگ خريده و آن را کنار تختش گذاشته بود. بچه‌ها اول با تعجب با اين کار مادرشان برخورد کردند، اما بعد از چند روزي به اين منظره عادت کردند.
آن شب جمعه، ساعت يازده و پنجاه و سه دقيقه، وقتي نرگس از کارهاي زياد روزانه فارغ شد، با يک دسته کاغذ يادداشت و سوزن ته گرد به اطاق خواب آمد و کنار تختش پهلوي الاغ پارچه‌اي نشست. مدتي به الاغ خيره شد و لبخندي زد. الاغ نيز با لبخندي پاسخگو شد.
نرگس يکي از کاغذها را برداشت و روي آن نوشت:
«هر روز صبح ساعت پنج و نيم شيپور بيدار باش.»
بعد آن کاغذ را با سنجاق به تن الاغ براي وصل کردن فرو برد. الاغ فرياد خفيفي کشيد.
نرگس گفت: ساکت! مادر جون خوابيده.
کاغذ دوم را برداشت و روي آن نوشت:
«چيدن ميز صبحانه، گرم کردن شير، دم کردن چاي و درست کردن ساندويچ براي مينو و مهرداد و مهرو که در مدرسه گرسنه نمانند.»
اين کاغذ را هم با سنجاق به تن الاغ فرو برد.
الاغ ناله کرد.
روي کاغذ ديگري نوشت:
«آماده کردن غذاي ظهر مادر و رديف کردن دواها و قرص‌هايش.»
الاغ ناله کرد.
نوشت:
«بچه‌ها را با محبت از خواب بيدار کردن، مهرو را تميز کردن، صبحانه‌ي بچه‌ها را دادن و آنها را به درس خواندن تشويق کردن.»
الاغ فرياد کرد.
«مهرو را با عجله به دبستان بردن و باز به خانه برگشتن»
الاغ ناله کرد.
مادر را بيدار کردن، تميز کردن، غذا و دوايش را دادن.»
الاغ خفيف فرياد کشيد.
«با عجله سر کار رفتن وتا ساعت دوازده و نيم کار کردن، بعد در هنگام تنفس نهار باز با شتاب به مدرسه رفتن و مهرو را به خانه بردن و در طول راه عجولانه يک تکه نان به دندان کشيدن.»
الاغ فرياد زد.
نرگس گفت: ساکت باش! مادر جون خوابيده.
به نوشتن ادامه داد:
«و باز با عجله سر کار برگشتن و تا ساعت پنج و نيم کار کردن و از آن جا مواد غذايي خريدن و شام بچه‌ها را آماده کردن.»
الاغ ناله کرد.
«به درس‌هاي بچه‌ها رسيدگي کردن، تشويقشان کردن، به حرف‌ها، خواسته‌ها و مشکلاتشان توجه کردن و به آنها محبت کردن.»
الاغ داد زد.
«بعد يک ساعت از هفت تا هشت شب پيش خانم دکتر کار اضافي کردن و شب خسته به خانه بازگشتن.»
الاغ فرياد زد.
«تميز کردن خانه و شستن لباس‌ها، مواظب مادر بودن و در عين حال صبحانه و نهار فردا را آماده کردن.»
اين بار وقتي نرگس خواست کاغذ را به تن الاغ سوزن کند، بدن الاغ پر از کاغذ شده بود.
الاغ هن هن کنان روي زمين پهن شد. 




درهم شماره 3 نوشته خانم تیفوری

درهم (3)
(براي سه صدا)
نگران، عاشق، چاهي

چاهي (با خنده): نه، نه، خوب... آره.. هه
نگران (با تأکيد): اين محيط مال ماست، مال همه‌ست.
چاهي: يک کمي، يعني خيلي نه!
نگران (متفکرانه و جمله‌اش را تمام نمي‌کند): خوب البته که بايد در حفظش کوشيد، همه جا...
عاشق: چه لحظه‌هايي! چه دقايقي! آه ای خدا...
چاهي: يعني خيلي براش صبر کردم.
نگران: بايد به قسمت پتي سيون بره، به دادگاه بين المللي شکايات.
عاشق (با نفس بلند که شنيده مي‌شود): آخ که کاش زمان همانجا مي‌ايستاد.
چاهي: دو ماه هم با هراس پول جمع مي‌کردم!
عاشق: چه زيبا، چه دلفريب، (کشيده) آخ... چه سبک، چه لوند، چه...
نگران (لحن کمي عصباني است): آخه چطور ممکنه اين ملت چند مليون نفري اينقدر بي‌قيد باشند!
چاهي: توي اين مدت مرتب مي‌رفتم و نگاهش مي‌کردم.
عاشق: با هر حرکتش قلبم مي‌کوبيد، آنقدر محکم... (با تأکيد) آنقدر محکم
چاهي: مي‌ترسيدم بخرش، ببرنش!
نگران: آدم دلش واقعاً مي‌سوزه، آخه چرا سازمان‌هاي محيط زيست کاري نمي‌کنن؟
چاهي با خنده: خوب، آره، گرون بود.
عاشق: صداي قلبم... مي‌ترسيدم صداي قلبم منو لو بده.. آن لحظه‌اي که از کنارم گذشت... شايد هم لو داد!
نگران: اين سازمان‌ها هم حرفشون نمي‌چربه. اين زمين زيباي ما آخرش به سر خودمون خراب ميشه.
عاشق (به حالت زمزمه): عطر موهاي مواجش...
چاهي: خوب، عيبي نداره، حالا بازَم پس‌انداز مي‌کنم. يعني کمتر مي‌خورم.
نگران: همين الأن به دوستم و دو تا همکارم تلفن مي‌کنم. بايد يک کمپين تشکيل بديم. نميشه که نصف بيشتر مردم دنيا محيط زيست همه رو کثيف کنن و...
عاشق: چنان در سرم پيچيد که نزديک بود بيهوش شوم. تصور لمس کردن دستش، يک لحظه در دستم. اوه خدايا ديوانه مي‌شوم، نه، مي‌ميرم.. مـــــي‌‌ميرم.
چاهي: خوب، بعضي وقتها آدم براي دلش ول‌خرجي مي‌کنه.
عاشق: دل من، قلب من، وجود من... مگر من چيزي دارم؟ عشق اوست فقط درجودم. از عشق او اشباع شده‌ام.
نگران: زمين ما زيباست، محيط ما زيباست. اين اقيانس‌ها زيبا هستن. اين کره‌ي آبي را چقدر دوست دارم، با تمام وجودم دوستش دارم. اين عشق در قلبمه.
چاهي: خيلي مي‌خواستم داشته باشم‌اش. سفيد با نخ‌هاي نقره‌اي و طلايي. دلم پيشش گير کرده بود، دوستش دارم.