Monday, July 20, 2015

آرایه های ادبی گردآورنده خانم تیفوری

نظري کوتاه به چند نکته‌ی دستور زبان فارسی
پال تاک، کارگاه نوشتار
گردآورنده: فرشته تيفوری
 زبان هر گروه يا ملتي يکي از قوي‌ترين عوامل هويت فرهنگي آن گروه يا ملت است. ما با يک‌ديگر از طريق زبانمان رابطه برقرار مي‌کنيم و اين زبان است که ما را فرداً و اجتماعاً و به لحاظ فرهنگي به يکديگر پيوند مي‌دهد و کمک به شناسايي يکديگر مي‌کند. چه بسا که در کاربرد زبان، ديگری را فوراً در رديف ارزش‌هاي اخلاقی خودمان قرار مي‌دهيم و يا رديف و شخصيت اجتماعي کسی را تشخيص مي‌دهيم.
اما زبان را براي ابراز احساس و ادراک هم به کار مي‌بريم و با استعمال سمبل‌، تشابه، استعاره، کنايه و غيره، سعی می‌کنيم که حال دلمان را با ديگری و چه بسا که با خودمان تفهيم کنيم.
 به هر يک از اين مطالب اشاره‌ي کوتاهی می‌شود.
ابتدا نظری به موضوع صور خيال مي‌اندازيم.
صور خيال
خيال را عنصر اصلي ادبيات هنری می‌گويند. اين که می‌گويم، ادبيات هنری به اين جهت است که ادبيات به مفهوم عامِ خودش می‌تواند، به هر نوع نوشته‌اي اطلاق شود.
اما تخيل و تصويرگري از فعاليت ذهن خلاقِ شاعر و نويسنده است که بين اجزاي طبيعت، با آنچه از جهان خارج از ذهن‌اش درک مي‌کند، يک روابط و پيوند جديدي برقرار مي‌کند. يعني اديب آن چه که از پيرامون خودش برداشت مي‌کند، در تخيل خودش باز سازي کرده،  به صورت يک بيان تازه و جديد ارائه مي‌دهد.
تعريف ارسطو هنوز در ميان دانشمندانِ رشته‌ي ادبيات وزنه و اعتبار خاص خودش را دارد. ارسطو با اين که شعر را کلام موزون مي‌داند، وزن شعري را علت وجودي يا هسته‌ی اصلي يا وجه مشخص شعر به حساب نمي‌آورد. او جوهر شعر را خيال می‌داند. ابن سينا هم در کتاب شفا شعر را سخن خيال انگيز مي‌داند، سخني خيال انگيز که از گفته هاي موزون و متساوي ساخته شده باشد.
دانشمندان و منتقدين ادبيِ اروپايي هم عنصر خيال را از لزومات نوشته‌هاي ادبي دانسته‌اند.  
بياني هست از تذکرة الاوليا که عطار می‌گويد:
به صحرا شدم، عشق باريده بود و زمين تر شده. چنانک پاي مرد به گِل‌زار فرو شوَد، پاي من به عشق فرو مي‌شد.
اين تخيل که در ادبيات ما به واسطه‌ي اديب گرامي، دکتر کدکني به عنوان «صُوَر خيال» ناميده شد،  به صورت‌هاي مختلفي بيان مي‌شود، يعني ابزار و ادواتي دارد مثل تشبيه، استعاره، مَجاز، نَماد که به بعضي از آنها به طور مختصر اشاره مي‌شود.
بعد از اين مقدمه، ابتدا به مَجاز مي‌پردازم که اساس ساير مباحث تشبيه و استعاره، سمبل وغيره است.
 البته اساس دستوريِ اکثر اين مباحث، موضوع اضافه است.
  اضافه يا مضاف در زبان فارسي بسيار به کار می‌رود. اين مبحث که برايش انواع مختلف شمرده شده، هم در زبان محاوره‌اي، هم در ادبيات و هم در زبان اداري استعمال می‌شود.
منظور از اضافه يا مضاف مربوط کردن يک صفت يا به طور کلي مضاف اليه (Attribut) به اسم مربوطه يا مضاف(Haupt/Bezugswort)  است. اين کار با اضافه کردن يک اِ که غليظ تلفظ نمي‌شود، به اسم اصلي انجام می‌گيرد. در مورد کلماتي که به آ يا او ختم می‌شوند، اين اضافه به صورت «ي» نوشته مي‌شود. به اين اشاره‌ي کوچک بسنده مي‌کنم و برمي‌گرديم بر سر مطلب اصلی.
مَجاز همان طور که از معني آن پيداست، برای بيان چيزهاي غير واقع به کار می‌ رود و در مقابل حقيقت قرار مي‌گيرد.
در ادبيات اين گونه مرسوم است که واژه‌ها و جملات را به معناي اصلي‌اشان به کار نبرند. يعني استعمال کلمه در غير معنی حقيقي آن.
اما بايد نقطه‌ي مشترک يا قرينه‌اي باشد که مقصود فهميده شود و ديگر اين که بايد بين معني اول يا معني حقيقي با معنوي ثانوي يا مَجازي رابطه‌اي وجود داشته باشد. در علم بيان به اين رابطه «علاقه» مي‌گويند – يعني تناسب و ارتباط بين دو معني حقيقي و مَجازي. علاقه هم انواع مختلف دارد که وارد آن بحث نمي‌شويم. چون که مَجاز در علم بيان مخصوص ادبيات هنري نيست و ساير ادبيات مثل ادبيات علمي و تاريخي و مذهبي هم از مَجاز استفاده مي‌کنند. اما مهمترين نوع مَجاز که استعاره است، داراي تخيل است که به آن خواهيم پرداخت.
در حاشيه اشاره مي‌کنم که موضوع علم بيان عبارت از تشبيه، استعاره، مَجاز و کنايه است، يعني مَجاز، تشبيه، استعاره و کنايه را در ادبيات، به علمي مختص کرده‌اند که به آن علم «بيان» مي‌گويند.
به مَجازهايی که در ذهن خواننده يا شنونده تصويری خلق می‌کنند، صور خيال يا تصاوير شاعرانه و به بيانی که از اين صور يا تصاوير بهره می‌برد، شيوه‌ي بيان تصويری گفته می‌شود. اين گونه مَجازها در زبان و ادبيات، زياد به کار گرفته مي‌شود.
مَجازها در زبان و ادبيات فارسي معمولاً به غالب‌هاي ادبی مختلف استعمال مي‌شود. مانند: تشبيه، استعاره، کنايه وغيره. 
چند مثال و نمونه براي مَجاز آورده مي‌شود: مثلاً  گفته مي‌شود: شهري به استقبال او رفت. در حقيقت منظور، مردم شهر است، زيرا که شهر نمي‌تواند به استقبال کسي برود. يا آتش من را گرم کرد که منظور حرارت آتش است. يا برويم در آفتاب، يعني برويم زير نور آفتاب. حافظ می‌گويد:
دل عالمي بسوزد چو عذار برفروزي      تو از اين چه سود داري که نمي‌کني مدارا
که منظور از دل عالَمي، دل مردم است، دل اهل عالم است.
و يا اين کلام سهراب سپهري که مي‌گويد: راه مي‌بينم در ظلمت، من پر از فانوسم. که منظور اين که من روشن هستم. و يا در اين شعر مولوي که مي‌گويد:
آن خانه لطيف است، نشان‌هاش بگفتيد    از خواجه‌ي آن خانه نشاني بنُماييد
که منظور از خانه‌ي لطيف، خواجه‌ يا صاحب لطيف است و گرنه صفت لطيف را که به خانه نسبت نمی‌دهند.
البته «خانه» در ادبيات فارسي، چه نظم و چه نثر به عنوان سمبل به کار رفته است که آن هم بحثي جداگانه است.
بايد متذکر شد که مجاز انواع مختلف دارد که برای جلوگيری از طول اين سخن از توضيح اين انواع صرفنظر مي‌شود.
تشبيه
تشبيه يعني چيزي را به چيز ديگري مانند کنيم، مقايسه کنيم، شباهت بين دو چيز را کشف و يا يادآوري کنيم که البته اين دو چيز با هم متفاوتند، يا حداقل شباهتشان آشکار نيست، اما اين ما هستيم که اين تشبيه را مي‌بينيم. مسلم است که تشبيه بايد از صور خيال خالي نباشد، وگرنه هر تشبيه نمي‌تواند، تشبيه ادبي، متخيل و شاعرانه باشد. مثلاً چشم‌های علي شبيه به چشم‌هاي پدرش است، تشبيه ادبي نيست، اما اگر موهاي بلند به آبشار تشبيه شود، يا چشم به دروازه‌ي درون، آن وقت تشبيه ما يک تشبيه ادبي است، گرچه که مو و آبشار و يا چشم و دروازه، دو چيز کاملاً متفاوت هستند. با اين که اينها اصلاً شباهتي به هم ندارند، ولي در منظور گوينده يک وجه تشبيهي وجود دارد که شنونده آن را درک مي‌کند. پس اصلي که در تشبيه بايد در نظر گرفت، احساس اعجاب و شگفتي است. نتيجه اين که تشبيه، ادعايِ هم‌ماننديِ دو چيز است، با در نظر گرفتن اصل تخيل.
تشبيه حداقل چهار عنصر را داراست: مشبه (آن چه را که به چيزي تشبيه مي‌کنند)، مشبّه به (آن چيزي که به آن تشبيه مي‌شود) و وجه شباهت (يعني صفات مشترکي که بين مشبه و مشبه به وجود دارد) و ديگر ادوات تشبيه (مثلِ چون، مانند، مثل، گويي، همچون و غيره). در مورد تشبيه بحث زياد شده است. بعضي معتقدند که هرچه مشبه و مشبه به از هم دور باشند، تشبيه زيباتر است و بعضي می‌گويند که اين دو بايد به هم نزديک باشند، تا خواننده بتواند آن را بهتر درک کند. در اين جا يک نمونه از جمال ميرصادقي از کتاب «بادها خبر از تغيير فصل مي‌دهند»، مي‌آورم که نوشته: «سفيد و مقبول بود، کوچولو و نقلي... انگار از لاي زرورق درش آورده بودند... صورتي گرد و کوچک داشت، با چشم‌هاي درشت و براق، دو تيله‌ سياه تو بشقاب چيني 
مثال لطيف ديگر از سهراب سپهري است که می‌گويد: او به شيوه‌ي باران پر از طراوتِ تکرار بود که در اين مثال «او» مشبه، باران مشبه به، پر از طراوت بود، وجه تشبيه و «به شيوه» ادوات تشبيه است.
در تشبيه ممکن است، گاهي ادوات تشبيه به کار نرود، اما مشبه و مشبه به بايد حتماً بيان شوند. يک مثال از اين نمونه از آثار عبدالبهاء: «خدايا اين طير حديقه‌ي عرفان را بال و پري عطا فرما و اين پروانه‌ي شمع محبتت را قُرب و منزلتي احسان کن.» که طير حديقه‌ي عرفان و پروانه‌ي شمع محبت که اشاره به انسان دارند، بدون ادوات تشبيهي و بدون وجه تشبيه آورده شده‌اند. و در همان مناجات مي‌فرمايند: اين سرگشته‌ی صحراي عشق را به خلوتخانه‌ي عنايت دلالت نما.
رودکي مي‌فرمايد: 
دانش اندر دل چراغ روشن است     وز همه بد بر تن تو جوشن است   
که دانش مشبه و چراغ مشبه به است و روشن بودن وجه تشبيه است. در اين جا ادوات تشبيه به کار برده نشده است.
مثال ديگر از فروغ:
آه چه آرام و پرغرور گذر داشت
زندگي من جويبار غريبي
در دل اين جمعه‌هاي ساکت متروک
که در اين جا زندگي به جويبار تشبيه شده، از وجه تشبه و ادوات هم استفاده نشده است.
شُميسا معتقد است که هر چقدر ربط يا فاصله بين مشبه و مشبه به دورتر باشد، تشبيه هنري تر است که به آن تشبيه غريب مي‌گويند. به اين شعر سپهري توجه کنيد که فاصله‌ی بين اين دو چقدر از هم دور است:
و يک روز هم،
در بيابان کاشان هوا سرد شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد.
آنگاه در پشت يک سنگ،
اجاقِ شقايق، مرا گرم کرد.
که در اين جا اجاق به شقايق تشبيه شده که با کمي دقت و ظرافتِ فکر، مي‌توانيم اين تشبيه ظريف را درک کنيم.
 به استعاره مي‌پردازيم   
استعاره يعني عاريه گرفتن، قرض گرفتن است و چنانچه گفته شد، نوعي از مَجاز است. استعاره يعني به کار بردن کلمه‌اي يا عبارتي در غير معني حقيقي خودش. در حقيقت استعاره جا به جا کردن کلمه است، يعني واژه‌اي را به جاي واژه‌ي ديگر به کار بستن. شاعر يا نويسنده به اين ترتيب مفهوم کلمه را تغيير مي‌دهد. واژه‌اي را به مفهوم جديدي به کار مي‌برد که از قوه‌ي تخيل او زاييده شده است.
استعاره را سيروس شميسا مهم‌ترين نوع مَجاز مي‌داند، زيرا که از ميان انواع مَجاز، استعاره است که تصوير ساز و مصور و مخيل است.
البته اين جا به جايي کلمه از مفهومي به مفهوم ديگر به جهت شباهت يا بهتر بگويم، شباهت ذهني يا تخيلی، انجام مي‌گيرد. 
اجزاي استعاره و تشبيه در واقع يکي هستند، يعني اگر از جمله‌ي تشبيهي فقط مشبه به را به کار ببريم، استعاره ساخته‌ايم. پس مي‌شود گفت که استعاره يک تشبيه فشرده است. فرق ميان استعاره و تشبيه در اين است که در تشبيه، ادعاي شباهت مي‌شود، اما در استعاره ادعاي يکسان بودن/ يکي بودن است. مثلاً گفته نمي‌شود که چشم يار مانند نرگس است، بلکه خود واژه‌ي نرگس به جاي چشم به کاربرده مي‌شود. يا واژه‌ي سنبل به جاي مو. البته در استعاره قرينه بايد مفهوم باشد. مثلاً وقتي مي‌گوييم: نرگس او، شنونده گل نرگس را در خاطر مي‌آورد و استنباط مي‌کند که شخصي اين گل را دارد. اما وقتي حافظ مي‌گويد:
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان 
شنونده يا خواننده، آن به گونه‌ي ديگري استنباط مي‌کند، او از نرگس، ديده‌ي يار را مجسم مي‌کند. 
پس استعاره به کار بردن واژه‌اي است به جاي واژه‌ي ديگر با رعايت ارتباط مشابهت.
باز هم حافظ مي‌گويد: 
آه از آن نرگس جادو که چه بازي انگيخت  
آه از آن مست که بر مردم هشيار چه کرد
و چند مثال ديگر از انواع استعاره:
حافظ: سرو چمان من چرا ميل چمن نمی‌کند
همدم گل نمي‌شود، ياد سمن نمي‌کند
و يا استعارات کاملاً تخيلي مثل: دست روزگار، چنگال مرگ، چراغ علم، درِ صلح که سعدي مي‌گويد: از درِ صلح آمده‌اي يا خِلاف
پس نتيجه اين شد که معمول‌ترين تناسب و ارتباط بين دو معني حقيقي و مَجازي مشابهت است، يعني وقتي که کلمه و مفهومي به علت مشابهت به مفهوم ديگر جايگزين آن مي‌شود. مَجازهايي که به اين نوع رابطه و تناسب به وجود مي‌آيند، استعاره می‌نامند.
کنايه
کنايه در لغت به معني پوشيده حرف زدن است. کنايه سخني است که دو معني نزديک و دور يعني يک معني حقيقي ويک معني مجازي دارد. اين دو مفهوم بايد لازم و ملزوم يک ديگر باشند، به طوري که شنونده يا خواننده از مفهوم حقيقي به معني مَجازي  که همراه معني حقيقي است، پي ببرد.
کنايه هم نوعي از مجاز است که در آن قرينه يا نقطه‌ي مشترک کمتر آشکار مي‌شود. خيلي از ضرب المثل‌هاي ما شامل کنايه است و کنايه‌هاي هر زباني مخصوص همان فرهنگ و ملت است.
(مويم را در آسياب سفيد نکرده‌ام) يک معني: من همينطوري پير نشدم و يک معني: من تجربه دارم.
جالب اين جاست که در کتاب‌هاي قديم کنايه جزو استهزا و ريشخند به حساب مي‌آمده. اين ريشخند همان است که در زبان‌هاي اروپايي «ايروني» مي‌گويند، يعني طعنه، طنز، دوپهلو سخن گفتن. ناهمخواني يا تفاوت ميانِ واقعيت – يعني آن چه که هست – و ظاهر هر چيز – يعني آنچه به نظر مي‌آيد.
ارسطو ريشخند را پنهان کردن مفهوم دروني واقعيت تعريف مي‌کند. سيسرون خطيب رومي مي‌گويد: ريشخند يعني گفتن چيزي و اراده‌ي معني ديگري. ريشخند روشي است که براي دستيابي به مفهومي از طريق کتمان يا اشاره‌ي غير مستقيم به آن، به کار مي‌رود.
اگرچه طنز در ظاهر فرح‌انگيز است، اما در واقع انسان را به تفکر مي‌آورد. طنز وسيله‌اي است که بدي‌ها را به شکل اغراق‌آميزي بزرگ جلوه مي‌دهد، نوعی انتقاد به نحوی دلپذير است. انسان را متوجه‌ي معايبي مي‌کند که بايد در صدد اصلاح آنها برآمد. در ادبيات فارسی طنز فراوان است. موش و گربه‌ي زاکاني، حکايت‌هاي ملا نصرالدين از اين قبيل هستند.
در انتهاي اين سخن اشاره‌اي هم به جناس مي‌شود، اگرچه جناس در صنعت بديع به کار می‌رود.
علم بديع يا بلاغت يا علوم بياني، به شيوايي سخن و سخنداني مي‌پردازد. در فن بديع از آرايش‌هاي کلام، يعني کوشش‌هايي که شاعران يا نويسندگان  براي زيباتر کردن کلام خود به کار مي‌برند، بحث مي‌شود. به همه‌ي چيزهايي که براي آرايش سخن به کار مي‌رود، صنايع بديع مي‌گويند که البته به دو دسته‌ي صنايع لفظي و صنايع معنوي تقسيم مي‌شوند که وارد آن بحث نمی‌شويم.
اما جناس يا تجنيس در صنعت بديع هم به کار مي‌رود.
جناس در لغت به معني همجنس بودن است و در صنايع بديع به معنيِ آوردن کلماتي که در ظاهر يکي هستند، اما معني‌هاي مختلف دارند. جناس دو رکن دارد و آن، هم همان دو کلمه‌ي شبيه به هم است. البته جناس هم انواع مختلفي دارد که باز هم وارد اين بحث نمي‌شوم. اما اشاره مي‌کنم که اين طريقه، به واقع در شعر فارسی يک صنعت مشکل در شعرپردازي و در عين حال بسيار لطيف است.

Sunday, July 19, 2015

داستان < وقتی تفاله های چای روی سینک سرگردان هستند > نوشته خانم فرانک



کتری برقی که به قل قل افتاد و خاموش شد ،فلاسک چای را توی سینک خالی کرد . تفاله های چای روی ظرفهای تلنبار شده شناور شدند .چند لحظه به بازی تفاله های چای نگاه کرد ،لبخندی زد و پوست پیازی را که جلوی خروج آب را گرفته بود برداشت و و توی سبد کوچکی که گوشه ی سینک بود پرت کرد .باخودش فکر کرد : (( اون چای با طعم هل و دارچین دوست داره...))
سریع از دو شیشه کوچکی که کنار قوطی چای بود چند پر هل و دارچین برداشت و با کمی چای درون فلاسک ریخت و آب جوش را رویش خالی کرد...
دستهایش کارها را انجام میدادند اما ذهنش مدام به مکالمه ی تلفنی که داشت پر میکشید و کلمه به کلمه ی حرفها را حلاجی می کرد . حرفها ساده و روشن بود .او خیلی کوتاه گفته بود (( می آیم )) ص
صبح وقتی گوشی را سر جایش گذاشته بود نگاهی به دور و برش انداخته و خودش وحشت کرده بود . خانه به زباله دانی می مانست . کوهی از ظرف های شسته نشده توی آشپزخانه بود. همه جا لیوانهای استفاده شده و لباسهایی که با بی توجهی پرت شده بودند به چشم میخورد. 
این چند هفته بعد از دعوایشان نه توانسته بود کاری انجام دهد ،نه توانسته بود بخوابد .زیر چشمهایش گود افتاده بود. مدام خودش را سرزنش میکرد که انقدر با بی رحمی هرچه دلش خواسته گفته بود و در جواب سکوت و گریه های همسرش فقط صدایش را بالا تر برده و حرف های زننده تری زده بود .
این بار اولش نبود و به همسرش حق می داد که تاب تحمل او را نداشته باشد.
اما امروز که صدایش را شنیده بود امیدی در دلش جان گرفت که می تواند همه چیز را جبران کند . 
در حالی که ذهنش خاطراتشان را مرور می کرد دست هایش کارها را انجام می دادند. 
اول تمام لباس ها را که این گوشه و آن گوشه افتاده بودند جمع کرد . ظرف های کثیف را به آشپزخانه برد .بعد با جارو به جان فرش ها افتاد و بعد از آن هم روی میز را دستمال کشید و کوسن ها را مرتب کرد. لیوانی که از همه تمیز تر به نظر میرسید را برداشت و برای خودش چای ریخت و به عادت همیشه روی مبل ولو شد و پاهایش را روی میز گذاشت. صدای همسرش در گوشش پیچید (( بازم پاهاتو گذاشتی روی میز ...)) و این بار بر خلاف قبل سریع پاهایش را برداشت و با آستینش روی جای پاهای مانده روی میز کشید که نکند لکی باقی بماند ... چای را نخورده به آشپزخانه برگشت و مشغول شستن ظرف ها شد . در ذهنش می کرد که چگونه به استقبال همسرش برود و به او چه بگوید و چگونه عذر بخواهد . انقدر لحظه ی دیدارشان را در ذهنش مرور کرد که اصلا متوجه نشد چطور آن همه ظرف را شسته فقط ذق ذق پاهاهایش به او می گفت که مدتی طولانی بر پا ایستاده ...
کف آشپزخانه را هم با تی دسته بلندی تمیز کرد .روی میز غذا خوری را پاک کرد .با بالکن رفت.گل ها از بی آبی در حال خشک شدن بودند . یاد همسرش افتاد که چقدر وقت صرف رسیدگی به گل هایش میکرد... با آب پاش کوچکی به گل ها آب داد. به دستشویی رفت چند مشت آب روی آینه ی روشویی پاشید تا غبار آن را بشوید. نگاهش که به چهره ی خودش افتاد تازه فهمید چقدر روز های سختی را گذرانده ... دستی به صورتش کشید .ریش اش حسابی بلند شده بود .نوبت خودش بود .با دقت تمام   صورتش را اصلاح کرد و دوش گرفت. در انتها وقتی پایش را به اتاق خواب گذاشت احساس سبکی و آرامش عجیبی میکرد ... روی تخت دراز کشید .احساس می کرد کابوس هایش رو به پایان است. خیلی خسته بود امابه همه ی آن زحمتی که کشیده بود می ارزید. ثانیه ها کند شده بودند انگار... چشم هایش گرم شده بودند . پلک هایش را روی هم گذاشت و خاطراتش جان گرفتند...


 صدای در که آمد چشم هایش را باز کرد . هوا تاریک شده بود و اتاق تاریک تاریک بود. با وحشتاز جایش بلند شد... در یک لحظه هزاران فکر از خاطرش گذشت. چطور تا این ساعت خوابش برده بود؟  چرا او نیامده بود؟...
لامپ اتاق را روشن کرد . چشمش به برگه ای که روی میز آرایش کنج اتاق بود افتاد. روی آن چند جمله نوشته شده بود :
سلام 
خواب بودی بیدارت نکردم . چه خوب که انقدر راحت میخوابی . از ظاهر خونه و خودت هم معلومه که بد نگذشته... چند تا از وسایلم رو لازم داشتم با خودم بردم

مرد دنیا دور سرش چرخید .نمی خواست دیگر منتظر بماند . نباید اینطور تمام میشد . به سرعت کتش را برداشت و از خانه خارج شد . 

Wednesday, July 15, 2015

نمایش نامه کاکتوس نوشته اکبر رادی





نمایشنامه کاکتوس
نوشته :اکبر رادی
f

نقش ها:

اعتماد
نفیسی
فرخ


دفتر کار نویسنده معاصر  اعتماد، واقع در طبقه هفدهم برج بلند نوسازی در شمال تهران، اعتماد با رُب دشامبر تِرمه آبی کنار پنجره بزرگ، پشت میز تحریر خمیده، سرگرم نوشتن است و ملودی لطیفی آهسته از دستگاه ضبط پخش می‌‌شود. کمی‌ بعد قلم را می‌‌گذارد و خسته و خرسند به پشتی‌ صندلی گردان تکیه می‌‌دهد و خمیازه لذت بخشی می‌‌کشد ؛ سپس فنجان قهوه خود را برداشته، زیر تاثیر احساس ملایم آهنگ جرعه ‌ای می‌‌نوشد. صدای زنگ تلفن. ضبط را خاموش می‌‌کند و گوشی را از روی میز بر می‌‌دارد.

اعتماد:      بله... درود بر تو، چطوری فرود من؟.... (فنجان را می‌‌گذرد)
همین الساعه وارد ترمینال شدم؛ نقطه پایان شم گذشتم و ... نشسته م پشت میز و دارم به افتخار خودم از خودم پذیرائی می‌‌کنم... (پاهایش را روی میز دراز می‌‌کند)
جات خالی‌ با یه نسکافه و یه سونات عاشقانه از شوبرت... خب، بعد از یک ماه قلم زنی - چی‌؟ ... درست هفتاد ساعت رو این نمایشنامه کار کردم ... شاید بیست بار خوندمش و این ششمین باریه که نوشتمش. با وجود این نمیدونم چیه که به‌ام نمی چسبه... (پاهایش را زمین میگذارد) یه کم تخت تمام میشه دیگه، چطور بگم؟ خلاصه فرود عزیز، اگه دو روز دیگه امان بدی، یه روتوش، شاید یه مونولوگ،، حتی یه حرکت مختصر نجاتش بده.... (بلند میشود)...
نه‌، نه، من نمی‌‌خوام به مخاطب خودم رشوه بدم و بهش بگم: بفرمایین! این اثر ناقابل بنده، اینم امضا دوم مال شما. برعکس، می‌خوام یقه‌ شو بگیرم، بزنمش زمین و مثل بختک بیفتم روی سینه‌ش. می‌‌خوام خواب ناز شو آشفته کنم... سادیسم؟ ( می‌‌خندد)
چی‌ میگی‌؟ این یه رابطهٔ بسیار مدرن بین نویسنده و مخاطب شه ؛ می‌‌گی‌ سادیسم؟ (با خنده توی اتاق راه می‌افتد)... البته که باید دقیق بخونی فرود عزیز من. تو بی‌ادبی کارگردان منی‌... آره، اجرای تو در حقیقت یه جور چِکاپه و تار و پود نوشتهٔ منو اقلا به خودم نشون میده... نه جون تو، ممکنه یه خرده بد قولی شده باشه ، ولی‌ بی‌ وفائی هرگز... قطعاً... حتماً... " کاکتوسِ " من به نام تو مُهره. فقط یه روز، اگه یه نصفه روز وقت بدی... می‌‌دونم ، بعله، پشت خط موندی، علّاف شدی، فردام می خواین دور میز بنشینین و نقش خوانی کنین... بابا لامذهب پس دو ساعت، فقط دو ساعت مهلت بده، بلکه این خط آخرشو بشکنم.. نمی‌‌دونم چه فرمی. هنوز پیدا نکردم ... راستش منم دیگه خسته شده م. می‌ خوام یه دو سه روزی به خودم مرخصی بدم و... باشه... باشه... دو ساعت دیگه... پس قبل از اومدن یه زنگی بزن.. آره، سعی‌ می‌کنم... قربونت.

گوشی را می‌‌گذارد. زنگ آهنگین آپارتمان. با استفهام لحظه‌ای رو به در می‌‌ماند و آنگاه از اتاق خارج میشود... صدای گفت و گوی دو نفره دور به نزدیک. اعتماد و دکتر نفیسی وارد میشوند. دکتر نفیسی زن  خوش قامتی است در گروه سنی‌ اعتماد. با کت و دامن خوش دوخت یشمی  رنگ. و یک ماسک سفید طبی که دماغ و دهانش را پوشانده است.

اعتماد:      کجای تو آخه... رفتی‌ حاجی حاجی مکه؟
نفیسی:      مگه من سراغ تو بگیرم.
اعتماد:      تو همیشه قرار یه ملاقات نیم ساعته رو دو هفتهٔ دیگه می‌‌ذاشتی.
نفیسی:      و حالا تعجب میکنی‌ که.. چطور شد سرزده؟
اعتماد:     برای مجالس شبانه‌ که باید ساعت ببینی‌، سرکتاب و استخاره، مبادا قمر در عقرب باشه یا خاله سوسکه خوابنما شده باشه، تا با سلام و صلوات و هِندِل و بُکسُل تو رو از مطبت بلند کنن و بیارن به آستان ما؛ اونم با این قیافه!
نفیسی:     (ماسک طبی خود را پایین می‌‌کشد)   خب، مطب در واقع دکون پزشکیه، میدونی که؟
اعتماد:     می‌دونم، می‌‌دونم. کاسب نمی‌‌تونه هر موقع دکون شو ول کنه؛ به خصوص این موقع روز که ناهار خوران اطبّاس.
نفیسی:     تو این هوای دم کردهٔ راکد نفسم به شماره افتاد تا رسیدم این جا و، نرسیده داری به ام نیش می زنی.
اعتماد:     (که سر حال است) باز خوبه از هوای پاکیزه برج ما استنشاق میکنی‌ و مالیات ارتفاع طبقه رو نمیدی! - چیه؟ یه کم گرفته ای.
نفیسی:     چیزی نیست.
اعتماد:     بشین.
نفیسی:     اول بگو ..مزاحم که نیستم؟
اعتماد:     اتفاقاً  انگ سر وقت اومدی.
نفیسی:     سر وقت؟
اعتماد:     همین پشت پای تو از آخرین زایمان ادبی‌ خودم فارغ شدم ؛ یک نمایشنامه سه نفره نُقلی و... بگذریم. این اولین باریه که بدون تشریفات و در بهترین شرایط ممکن می‌‌ای‌ خونه من. (میرود پشت میز) بنشین برات قهوه سرو کنم با یک قطعه موزیک.
نفیسی:     (مینشیند)  قهوه بد نیس؛ عصرها  گاهی بین رفت و آمد مریض ها می‌‌خورم؛ ولی‌ موسیقی...
اعتماد:     می‌‌خواستم موزیکالش کنم. خب، حالا که رودل می‌‌کنی‌، باشه... قهوه، کمی‌ شکر، اینم یه شکلات.   ( با فلاسک توی فنجان آب جوش می‌‌ریزد)
نفیسی:     خونه خلوته؛ اهل بیت نیستن؟
اعتماد:     سامان و میترا دو روزه رفتن "زیبا کنار ".
نفیسی:     پس حسابی‌ تنها شدی.
اعتماد:     طفلک سامان آذوقه یه هفته منم فریز کرده. کتلت، لازانیا، کیویسکی. ( سینی قهوه را روی عسلی میگذارد) همه بسته‌ بندی شده توی فویل و ظرف‌های یک بار مصرف...( سیگار اش را بر میدارد) منم نمایشنامه رو امشب تحویل کارگردانم میدم و، احتمالا فردا میرم پیش سامان. بنابر این خیالت از جمیع جهات آسوده باشه. نقداً در حریم امنیت بنده هستی‌ و ما هم که توی دفتر کارمون خودکفاییم:  (در یخچال پنج فوتی را اندکی‌ نمایشی به روی نفیسی باز می‌‌کند)
 یک مینی بار با مقداری پنیر، ژامبون، زیتون و... اقسام زهر ماری و هرچی‌  بخوای. (یخچال را می‌‌بندد)   حتی می‌تونی شب این جا بیتوته کنی‌ و توی همین مبلی که روش نشسته‌ای راحت بخوابی. دلت خواست، می‌تونی پرده رو کنار بزنی‌، چشم اندازش قسمتی‌ از منظر بدیع بالای شهر؛ مخصوصاً شب ها.
نفیسی:     تو یه جوری داری منو وسوسه می‌‌کنی‌ که انگار قراره امشب
 خونهٔ تو بمونم.
اعتماد:     مگه زبانم لال همچه خیالی داری؟!
نفیسی:      (...)
اعتماد:     نه! اصرار نمی‌‌کنم که امشب مهمان من باشی‌. با وجودی که خونه قُرُقه و ما هم حرفهای زیادی داریم به هم بزنیم، نه! چون به بهیچوجه مایل نیستم مشمول چشم غرّه آقای بچه‌های شما بشم. خوشبختانه تو هم اِنقدر بهداشتی و اتو کشیده ای که شب جایی‌ اُتراق نمی‌‌کنی‌؛  درسته؟ ( سیگار را به لب گذشته فندک می‌‌کشد) 
  نفیسی:    ( که جرعه ‌ای قهوه نوشیده است) نکش!
اعتماد:      چی‌ گفتی‌؟
نفیسی:     من از توی اون ترافیک آلوده به گازهای سمّی با یه پوزه بند نکوبیدم بیام این جا که بشینم و دود سیگار تو رو بالا بکشم.
اعتماد:      چته؟ قیافه ت خفه س.
نفیسی:      خودم به اندازه کافی‌ نارسایی تنفسی دارم.
اعتماد:     (سیگار را روی میز می‌‌گذارد) آدم شب سالگرد ازدواجش نباید عُنُق باشه.
نفیسی:      ... مثلاً چطور میشه؟
اعتماد:      به قول یک نفر‌هایی‌ ... میگن شگون نداره!
نفیسی:      تو هم با این خرافات احمقانه!
اعتماد:      اگه این خرافه ‌های احمقانه هم نباشه، که منم مثل تو رُبات میشم خانم جان.
نفیسی:      حالا فرض کن فردا سالگرد ازدواج مونه، می‌‌گی‌ چیکار کنم !
اعتماد:      من چه می‌‌دونم! مگه بقیه چی‌ کار می‌کنن؟
نفیسی:       هِلی، گُلی‌، محفل عاشقانه ای.. آره؟
اعتماد:     اصلاً بزنین به در برین خوش باشین. بهار هم که فصل مناسبیه و... خطّه شمال تمام سبزِ بهشتی‌ و اکسیژن خالص.
نفیسی:      (فنجان قهوه ‌اش را می‌‌گذارد)
اعتماد:     یا نه، من که دارم می ‌‌رم " زیبا کنار"، تو هم فرخ و بچه‌ها رو بردار و شب جمعه‌ای با هم می‌‌ ریم. کیک سالگرد تونم اون جا می‌خوریم و رونقی به سفرمون میدیم و، یه دو سه روزی گور پدر دنیا و مطب و کسب و کارم کرده، هان؟
نفیسی:      (ناگهان با التهاب و تشنّج بر می‌‌خیزد)
اعتماد:      چیه؟ چی‌ شد؟
نفیسی:     خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم سوال نکن، حرف نزن، مانع من نشو، و... (کلتی از بغل در می‌‌آورد و روی شقیقه ‌اش میگذارد) منو ببخش!
اعتماد:     اِ، اِ، اِ،   (و به یک خیز خود را به نفیسی می‌رساند و مچ او را می‌گیرد)
  چی‌ کار میکنی‌ زن ؟ مگه مخت معیوبه؟
نفیسی:     می‌‌خوام تمامش کنم. می‌‌خوام  به  این  زندگی‌  احمقانه
   شلیک کنم.  دست مو  ول  کن
اعتماد:     احمقانه چیه؟ چی‌ می‌‌گی‌ تو؟ بده ش من!  (گلاویز می‌‌شوند)
نفیسی:     اگه جلوی منو بگیری، اول تو رو میزنم، شوخی هم نمی‌‌کنم.
اعتماد:     به همین سادگی‌؟ بدون اطلاع قبلی‌ و بی‌ هیچ مقدمه‌ای وارد آپارتمان من شده، کُلت و گذشتی روی شقیقه ت و انتظار داری بنده با چشمان بسته برات اوراد آسمانی بخونم که شلیک کنی‌؟
نفیسی:     گفتم دستم و ول کن!  ( و با یک تکان خود را رها می‌‌کند)
اعتماد:      (نیم قوز، ترسان، مهاجم)... بده! بده! می‌‌دونی داشتن اسلحهٔ غیر مجاز    جرمه؟
نفیسی:      پس چرا معطلی؟  تلفن کن  به پلیس.
اعتماد:     می‌‌دونی اگه این جا ترقه صدا کنه، چه دردسری برای من درست می‌شه؟
نفیسی:      من تصمیم خودمو گرفتم.
اعتماد:      آخه چرا تو خونهٔ من لامذهب؟
نفیسی:      می‌‌خوام یه شاهد عادل داشته باشم.
اعتماد:     دِ‌ اگه من ندونم چه مرگته، دیگه چه شاهد عادلی؟ می‌‌‌گم دِ‌ بدش  من! (بار دیگر دست نفیسی را می‌‌چسبد و این بار با یک نهیب کلت را از چنگ او در می‌‌آورد)    شاهد عادل!
نفیسی:      (فرو کشیده، نفس زنان)    باشه... خیلی‌ خب!
اعتماد:     تو اصلاً این کُلتو از کجا آوردی؟ - در حالی‌ که با یه آمپولم می‌‌تونستی این کارو بکنی‌.
نفیسی:      لابد می‌خواستم  دراماتیزه ش  کنم!
اعتماد:     خیال میکنی‌ چون "بنز باراباس" داری، اسلحه قاچاق هم می‌‌تونی داشته باشی‌!
نفیسی:      ...
اعتماد:      این همه زرق و برق! اسم شم گذاشته زندگی‌ احمقانه!
نفیسی:      تو فقط زرق و برق شو دیده ای.
اعتماد:      خودکشی‌ هم باید به آدمش بیاد.
نفیسی:      که به من نمی‌‌آد!
اعتماد:     نه! (کلت را تند و نرم سُر می‌‌دهد روی میز)    تو بدبختی نکشیده ای، تو زخمی نشده ای، چه در خانه پدری و چه در زندگی‌ مستقلت همهٔ اسباب بزرگی‌ برای تو فراهم بوده و به خاطر یه کفش نوی شب عید هیچوقت ماتم زده با اشک اندوه به خواب نرفت ای.
نفیسی:     داری منو با خودت  مقایسه میکنی‌؟
اعتماد:     آره! من از بچگی‌ محرومیت‌های زیادی کشیده م و داغ‌های فراوانی‌ تهِ این دلم خودم دارم. من در واقع توی ولایت خودم بَرده بودم جایی که دختر و همراه زمین و گاو و گوسفند بین مالکین خرید و فروش و دست بدست می کردند . بعدها با چه مشقتی کار کردم و درس خوندم. یک کارگر نیمه وقتِ چاپخانه و یک نویسندهٔ تمام وقت آماتور. و حالا دارم حاصل رنج‌های خودمو درو می‌‌کنم.
                در طبقه هفدهم یک برج سنگی‌ توی نور نشسته م، تنها و با شکوه عین قُقنوس، و در عطر ولرم قهوه و یک سونات مخملی آثارمو خلق می‌‌کنم و غم دنیارم ندارم.
نفیسی:       نبایدم داشته باشی.  دنج عارفانه گرفته‌ی و تازه می‌خوای منم به راه راست هدایت کنی‌.
اعتماد:     ابداً!  من نمی‌‌خوام به سبک اون فرشته‌های نجاتِ مجلات هفتگی راهنماییت کنم یا امید دروغین به ات بدم.  خودت شخص عاقلی هستی‌ و ده تای منو تو جیبت میذ‌اری. گیرم یه وقتی‌ روی هر دوی ما به طرف یه قبله بوده.
نفیسی:     کدوم قبله؟
اعتماد:      (نامه را پرت می‌‌کند روی میز) انسان!
نفیسی:      تو واقعاً به این کلمه اعتقاد داری؟
اعتماد:     ( در استنباط نهایی‌ پشت میز می‌نشیند) یک چیز مسلمه خانم دکتر! مایه تمام دلبستگی‌های من به این "زندگی‌ احمقانهٔ" تو همین عقده‌های جوانی منه که تو اصلاً نداشتی‌،
نفیسی:      عقده‌های من از جنس دیگه س، تو نمیتونی‌ درک کنی‌.
اعتماد:      من؟ من نمی‌تونم؟ ( قاه قاه پایش را روی میز دراز می‌‌کند)
نفیسی:     تو با وجود رنج‌هایی‌ که در گذشته برده ای، و شایدم به علت همین رنج‌ها  ,آدم خوش بینی‌ هستی‌ و نمیتونی تَرَک‌های روحی، جراحت‌ها و اون شکاف‌های درون منو حس کنی‌.
اعتماد:     دکتر عزیز! اگه بنده آدم خوش بینی‌ باشم، سرکار هم لزوماً شخص بدبینی نیستی‌. این دردهای درونی‌ و عقد‌های اشرافی تو رم میگن خوشی‌ زیادی، که... گاهی زیر دلم آدم می‌زنه.
نفیسی:     ولی‌، آیا، واقعاً راه ما به طرف یک  قبله انسانی‌ بوده؟

اعتماد:     یادت باشه نفیسی! اگه تو خانم دکتر نفیسی پزشک زیبایی جسم مردمی ، من جراح روح شم . اعتماد، یک نویسندهٔ آوانگاردِ شرقی‌، که یک دونه از چروک هاشم دست تو نمیده که به خاطر چندسال جونتر شدن صاف و صوف کنی ؛ مگر اینکه الساعه رو به شخص من رو رکعت نماز حاجت بخونی!
نفیسی:     (بی‌ توجه به مزاح اعتماد) وقتی‌ به اون دور‌ها نگاه می‌‌کنم، از روی  آخرین پلهٔ دانشگاه تا امروز... به کجا رسیده م؟
اعتماد:     تو اون روز دانشجوی بی‌ پرو پایی‌ بودی که با یه کیف محصلی بالای پله‌های دانشکدهٔ پزشکی‌ ایستاده بودی، و امروز پزشک برجسته‌ای هستی‌ که به شامخ‌ترین مقام علمی‌ کشور رسیده‌ای.
نفیسی:      این به نظر تو مهمه؟
اعتماد:     به نظر تو اینا مهم نیست؟
نفیسی:     مسئله من اینا نیس.
اعتماد:      (ایستاده دست در جیب رب دشامبر می‌‌کند) پس چیه؟
نفیسی:      سال سوم دانشکده... یادت می‌‌آد؟
اعتماد:      عهدنامهٔ بلوچستان؟
نفیسی:      ما تو سرسرای دانشکدهٔ پزشکی‌ قدم میزدیم و... بعد.
اعتماد:     نشستیم تو آفتاب مَلَس پاییزی، بالای پله ها... (از پشت میز بیرون می‌‌آید)
نفیسی:      اون روز برای اولین با راجع به آرزو هامون حرف زدیم.
اعتماد:      افق‌های بیکران، آیندهٔ تابناک.


نفیسی:      برنامه‌های مترقی و اقدامات بشردوستانه.
اعتماد:      بله!
نفیسی:      که بعد از دورهٔ دانشکده یکسره بریم جنوب: خاش زابل، زاهدان.
اعتماد:     و من اون جا یه کَپَر پیدا کنم و دفتر وکالت بزنم.داستان و نمایشنامه بنویسم و از توی همون کپر پیامهای انسانی‌ به سازمان‌های جهانی‌ و مردم دنیا بدم.
نفیسی:     منم درهای مطبمو به روی بلوچ‌های ستمدیده باز کنم. روی تابلوی اتاق انتظار با خط خوانا بنویسم: "ویزیت برای اشخاص بی‌ بضاعت رایگان"، خلاصه اینکه از کثافت‌های تمدن پایتخت دور شویم، شرافتمندانه زندگی‌ کنیم و مرهمی هم روی زخم‌های محرومین وطن مون بذاریم.


اعتماد:     اون زمان ما جوانهای رمانتیکی بودیم به اصطلاح "معماران فردای مملکت"،ِ تخیلات معصومانه و آرزوهای دور و درازی داشتیم.
نفیسی:     این صدا گوش منو می‌‌زنه.
اعتماد:     (در حالی‌ که ضبط را خاموش می‌‌کند) امروزه کلمات لوکسی مثل "انسان" شده سکهٔ اصحاب کهف، دیگه در زبان ما رایج نیس.
نفیسی:     (پاکتی از جیب در می‌‌آورد)  آره... فقط می‌‌مونه این.
اعتماد:     ... چیه؟
نفیسی:     همون عهدنامهٔ معروف بلوچستان.
اعتماد:     که ربع قرن پیش روی آخرین پلهٔ دانشکده نوشتیم؟
نفیسی:     در دو نسخه.
اعتماد:     من روز اولی‌ که پامو از دانشکدهٔ حقوق بیرون گذاشتم، نسخهٔ خودمو پاره کردم و ریختم تو آبِ جو.
نفیسی:      ما آدم های بد عهدی بودیم، بزدل، برای اینکه ایمان درستی‌ نداشتیم.
اعتماد:      فعلاً که تو یکی‌ هیچ عیبی نداری، جز اینکه، فقط کمی‌، چی‌ میگن؟
نفیسی:      من دست کم با خودم آدم صادقی هستم.
اعتماد:     (پاکت نامه را می‌‌گیرد) تو در هر حال داری به جامعهٔ بشری خدمت می‌‌کنی‌، و در حوزه پزشکی، پاریس و تهران و زابلش خیلی‌ توفیر نمیکنه. (پاکت را از میان چهار پاره می‌‌کند) تمام!
نفیسی:     چرا؟ چرا پاره ش کردی؟
اعتماد:     چونکه اون بلوچ محرومِ تو زمین شو گذشته اومده لب جاده سیگار مارلبرو می‌‌فروشه. زیرجُلی کارتن‌های جین و ویسکی‌ رد میکنه، و ... پاش بیفته، روز روشن کلاه آقای شرلوک هُلمزم بر می‌‌داره. (پاره‌های پاکت را پس می‌‌دهد) اینا رو میگم که دلت زیادی شور نزنه.
نفیسی:     چطور نزنه؟ وقتی‌ بچه‌های اون بلوچ نون خشکیده به شیر شتر می‌‌زنن،  و من و شوهر و بچه م، در یکی‌ از مجلل‌ترین خانه‌های "زعفرانیه" زندگی‌ می‌‌کنیم، با استخر و باغبان و پیست رقص و... سه ماشین آخرین سیستم،
اعتماد:     و یک ویلای جنگلی‌ در مرغوب‌ترین جای "رامسر".
نفیسی:     که سالی‌ یکی‌ دو مرتبه بریم اون طرف‌ها و بریزیم و بپاشیم و محیط منطقه رو با فضولات خودمون آلوده کنیم و برگردیم.
 این بود دنیای درخشانی که توی عهدنامه ترسیم کرده بودیم؟ (پاره‌های پاکت را در جیب می‌‌گذارد)  نه، اینا منو ارضا نمی‌کنه، حتی شنا و تنیس و ورزش‌های زمستانی منو شاد نمی‌‌کنه
( با درنگ و یک نگاه)  تو چرا اینا رو نمی‌‌نویسی؟
اعتماد:     من هیچوقت در بار ه پیاز نمی‌‌نویسم.
نفیسی:     پیاز؟
اعتماد:     زندگی‌ روزمره پیازه.
نفیسی:     خب... چه مانعی داره در باره‌ پیاز هم بنویسی‌؟
اعتماد:     دوست عزیز، پیاز برای خودش نویسنده داره.
نفیسی:     اما... درحالیکه دور و بر ما این همه اتفاقات وحشتناک می‌‌افته،
آیا درسته همه ش در باره‌ آزادی، عدالت، این کلیشه‌های پَت و پهنِ فریبنده بنویسی‌، که با تمام درشتی به یه مورچه هم اصابت نمی‌‌کنه؟
اعتماد:     (با پوزخند) بنابراین می‌‌فرمایین دربارهٔ پیاز بنویسم؟
نفیسی:     مطمئن باش اگه بنویسی شاهکارت میشه.
اعتماد:      نه... نوشتن دربارهٔ پیاز دردی رو دوا نمی‌‌کنه.
نفیسی:     پس تو فکر میکنی‌ من آدم خوشبختی‌ هستم.
اعتماد:     تو حداقل پزشک موفقی‌ هستی‌.
نفیسی:     به چه قیمتی؟
اعتماد:     ...
نفیسی:     می‌‌دونی این موفقیت به چه قیمتی به دست اومده؟
اعتماد:        هیچ موفقیتی ارزان به دست نمی‌آد.
نفیسی:     آره... (می‌ رود طرف پنجره را کمی‌ کنار می‌‌زند، خیره به بیرون) این  یکی از اون غروب‌های استثناییه که من رنگ آسمانو می‌‌بینم. روزهای دیگرِ من کدر. یکنواخت، بی‌ معنی ، مثل برگ‌های تقویم ورق می‌‌خورن و بدون هیجان و حرارتی سپری می‌‌شن. بینِ پارکینگ‌های زیرزمینی و کریدورهای ساکت بیمارستان...
(از پنجره دور می‌‌شود) پنجِ صبح، وقتی‌ آسمان هنوز نیمه تاریک و رنگ سُربه، کفش‌های جنگی رو پام می‌کنم و از خونه میام بیرون، که اگه یه کم دیر بجنبم و آفتاب طلوع کنه، باید غَرامت شو جور دیگه‌ای بدم؛ یعنی‌ در حالیکه دستمو با عجله توی آستین کتم می‌کنم، پله‌ها رو دوتا یکی‌ بدوئم پایین و خودمو پرت کنم توی ماشین، و اونوقت با یک دست  ,و با چه سرعتی توی اتوبان رانندگی‌ کنم و با دست دیگه صبحانهٔ خودمو که دو تیکه نان تُست و قدری کرِم شکلاته، به نیش بکشم و همین جور یه کله  برم تا بیمارستان.
اعتماد:     (در ادامه بی‌ مکث) اَنگ موقعی که من تازه به رختخواب می‌‌رم و، در حقیقت به رعایت اهل خانه همین جا نشسته روی این مبل فانتزی دگمه‌ای می‌‌زنم و بلافاصله مبلِ ما با سه حرکت مکانیکی تبدیل می‌‌شه به یک تخت خوشخواب آرامبخش...
نفیسی:     تو نصف روز روی این مبل جادویی می‌‌خوابی‌ که خودتو برای قلمزنی‌های شبانه آماده کنی؛ ولی‌ من نمی‌‌‌گم در تمام روز چه بلایی‌ سرم می‌‌آد؛ فقط موقعی جسدمو می‌‌آرم خونه که ماه از نیمهٔ آسمان گذشته و من هنوز چارُق‌های جنگی خودمو از پا در نیاورده ام.  (در یخچال را باز کرده، با نگاه چرکی به توی آن)  آره! منم یه مینی بار توی اتاق خواب خودم دارم. با همین ریخت و همین آت و آشغال‌هایی‌ که تو اینم هست. (در یخچال را می‌‌بندد و سمت مبل می‌‌آید) به اضافهٔ یک مبل فانتزی که دگمه‌ای هم این زیرشه؛ درسته؟
اعتماد:     آها... پس تو هم اومدی روی خط من!
نفیسی:     با این تفاوت که من...
اعتماد:     چی‌؟
نفیسی:     یه قوطیِ تگری از مینی بار در می‌‌آرم و می‌‌‌افتم روی مبل، دو سه جا رو توی تلویزیون می‌‌گیرم بی‌ اینکه نگاه کنم، اما هنوز قوطی به نیمه نرسیده که صدای تلفن بلند می‌شه.
 ( تلفن همراه خود را در می‌‌آورد و به گوش می‌‌گیرد)  بفرمایین!
صدا:        خانم دکتر نفیسی؟
نفیسی:     خانم حیاتی، شمایین؟
صدا:        می‌بخشین دکتر، مزاحم استراحت شما شدیم.
نفیسی:     (به اعتماد:) سوپروایزر بیمارستانه.
صدا:        لطفا سری به بیمارستان می‌‌زنین؟
نفیسی:     اورژانسه؟
صدا:        تصادفی آوردن  صورتش تقریباً.....
نفیسی:     سرویس بدین الان می‌‌رسم.
صدا:        متشکرم.
نفیسی:     (تلفن را قطع می‌‌کند) کفش نکنده، شام نخورده، ساعت چنده بگو دو، که بار دیگه جنازهٔ خودمو میندازم تو ماشین و این دفعه نیمائه که سوئیچ می‌‌زنه؛  نمی شه که نصف شب یه خانمِ تنها رانندگی کنه. بدون اینکه توی راه کلمه‌ای بین ما راد و بدل بشه. اون خواب زده و عصبیه، منم مچاله شده کنار دستش افتاده‌ام و همون مسافت کوتاه خونه  و بیمارستان رو مثل آدم‌های عملی‌ توی چُرتم.
و این یکی‌ از دیدارهای هفتگی من با پسر بزرگمه- اوف...دارم آتش می‌‌گیرم. (بی‌ اراده فنجان قهوه را از روی عسلی بر می‌‌دارد)
باور می‌‌کنی‌ نمی‌‌دونم تِرم چندمه؟
اعتماد:     کی‌؟
نفیسی:     یا در چه رشته‌ای تحصیل می‌کنه؟
اعتماد:     مثل اینکه صنایع قبول شده بود.
نفیسی:      سه بار رشته عوض کرده.
اعتماد:     به‌اش راه بده.
نفیسی:     دیگه چه جوری؟ همه چیزش مهیا، احتیاجاتش تامین، آب توی دلش تکون نمی‌‌خوره . دیگه مونده باسنش رو بشورم.
اعتماد:     عجب!
نفیسی:     (از کوره در رفته فنجان را سر جایش می‌‌گذارد) هی‌ باج دادیم، هی‌ تملق گفتیم... آینده سازان مملکت! گًل‌های سر سبد جامعه! در برابر این جوان‌های نستوه سر تعظیم فرود بیاوریم! به اندیشه‌های خلّاق‌شان ارج بگذریم! -  دِماگوژی!
 این همه پیزور لای پالون شون گذاشتیم و نگاه میکنی‌، موش از ماتحت شون بلغور می‌‌کشه؛   فقط گنده گوزی!


اعتماد:     مقصر کیه؟
نفیسی:     منم؟ ساپورتی که من نیما رو می‌کنم کدوم مادری می‌کنه؟ تویی‌ که برای این چَلغوزها  توی صحنه شعار میدی، خواهش می‌‌کنم صادقانه بگو: جانفشانی و محبتی که من برای این پسره می‌‌کنم، تو برای دخترت کرده‌ای؟ از سوئیت شخصی‌ تا کامپیوتر و گیتار و سفرهای تابستانی و ریخت و پاش‌هایی‌ که با دوستانش در "رامسر" می‌‌کنه...-   با وجود این راضی نیس، بغض داره، با من حرف نمی‌‌زنه، رو نشون نمی‌‌ده‌‌‌. و من نمی‌‌دونم چه گناهی کرده‌ام که باید اینجوری مکافات پس بدم.
اعتماد:     خب، اونم جوانه، پریشانه، مضطربه، و... دورنمای مبهمی از آیندهٔ خودش داره. (می‌ نشیند پشت میز) در این شرایط بحرانی تو نباید اونو محکوم کنی‌، نباید عقیدههٔ خودتو چماق کنی‌ و بکوبی توی سرش.
نفیسی:     (عاصیانه خروش می‌‌کند)   بابا چه عقیده ای؟ چماق کدومه؟ مگه  پدر و مادرهای ما سرِمون نِق نمی‌زدن؟ مگه عقاید شونو به ما دیکته نمی‌‌کردن؟ خوب چی‌ شد؟ چه فاجعه‌ای  دامن دنیارو گرفت؟
 کجای ما قِناس در اومد؟
اعتماد:     اون، دوره ما بود، دعانویسی و بی‌ وقتی‌؛ الان خیلی‌ فرق می‌‌کنه می‌‌دونی؟
نفیسی:     ...
اعتماد:     نیما دیگه نمی‌‌خواد پندیات بشنوه. می‌‌خواد تجربه کنه، می‌‌خواد آبدیده بشه. و مائیم که باید این فرصت‌های ارزنده رو به‌اش بدیم.
نفیسی:     (تند و با تعریض) که من  که  مادرشم و با دو چشم خودم شاهدم که تیزکی داره میره طرف چاله و این دَم اون دَمه که بیفته و برای همیشه چلاغ بشه، حق نداشته باشم از این بالا داد بزنم:
آقا،  بِپّا ، چاله س -؟
اعتماد:     بحث روی دوستی‌، اتحاد، همدلیه، و این با روحیهٔ قدیمی‌ و استبداد کلاسیک ما اصلا سازگار نیس.
نفیسی:     به‌اش گفتم: پسرجان! برات سوئیت خریدم، حساب بانکی‌ باز کردم، موبایل و یه ماشین مکش مرگ مای پر طاووسی هم که داری. فقط مواظب خودت باش: اینایی‌ که توی خیابون پخشن و یا تلفنی وقت می‌‌دن، کنترل شده و زیر نظر هیچ دستگاه مسئولی نیستن. بعدشم ایدزه،.. ده سال دیگه معلوم میکنه و چاره هم نداره. میدونی چی‌ می‌‌گه؟ (مشتی به خشم روی میز می‌‌کوبد) لعنتی... بازم بگو استبداد!
اعتماد:     (کلت را احتیاطاً از روی میز بر می‌‌دارد و خیره به نفیسی توی کشو می‌‌گذارد) میخوای بگی‌ هیچوقت باش آمرانه صحبت نکرده‌ای ؟
نفیسی:     یک بار توی کنکور دانشگاه؛ اونم به طور مشاوره‌. گفتم: پسرجان! کارنامهٔ تحصیلی تو, نشون نمیده که بتونی‌ در رشته پزشکی قبول بشی‌، که تازه اگرم بشی‌، یا جز اکثریت پزشکان ما می‌‌شی‌، کساد، بی‌ مطب، کارمند بهداری، و یا اینکه مثل من می‌‌شی‌ که از هر صد نفر یکی‌ میشه، موفق! که فرض هم بشی‌...
(سرگشته، قدم زنان) آیا خود من الگوی ایده‌آلی برای تو هستم؟ آیا این زندگیه که من می‌‌کنم؟
اعتماد:     این دیگه دست خودته.
نفیس:      بله،   گفتنش آسونه.
اعتماد:     آدم  بالاخره علایق دیگه‌ای هم داره. خونه ،خانواده ،تعطیلات آخر هفته  تفریحات ...
(بر میخیزد) پس اون ویلای جنگلی رو برای چی اون جا انداختی؟ آیا شده این دو ساله یه دفعه دعوت ما رو قبول کنی که شب خاطره انگیزی دور هم داشته باشیم؟ یا حتی یه سرشب کاسبی تو ول کنی بیایی تاتر شهر و یکی از  نمایشنامه های منو روی صحنه ببینی؟
(از پشت میز بیرون میاد) این همه سگ دویی برای کی؟  آخرشم این جایی که، اینی!
نفیسی:      اگــه تو جای من بودی.
اعتماد:      باز حرف خودمو می زدم.
نفیسی:      ؟
اعتماد:     امّا زندگی فقط دایرهٔ بسته  بین خونه و بیمارستان و مطب نیس، چیزهای دیگه ای هم هست.
نفیسی:     مثلاً چی؟
اعتماد:     به هر طرف که نگاه کنی، پُر از صحنه های دل انگیزه، به شرط اینکه واقعاَ نگاه کنی.
نفیسی:     اوه... (با انزجار بلند می شود) اون قیافهٔ افلاطونی و این جمله های قصارِ تو  حالِ منو به هم میزنه.
اعتماد:     ولی این سیم خارداریِ که خودت به دست و پای خودت پیچیدی.
نفیسی:     میگی چی کار کنم؟ چه جوری؟
اعتماد:     تِست شو روی ما بزن.
نفیسی:     میدونی آخرین باری که شما‌ رو دعوت کردیم کی  بوده؟
اعتماد:     یه دو سالی میشه.
نفیسی:     میدونی این دو ساله   نه دعوت کسی رو پذیرفتیم و نه کسی رو به خونهٔ خودمون دعوت کردیم؟
اعتماد:     خوب ، نکته همین جاس، چرا؟
نفیسی:     (چنانکه راز مکتومی را فاش میکند) برای اینکه نمی دونی
 در همون شبِ  دعوت شما   چه اتفاقی افتاد.
اعتماد:     چه اتفاقی؟ ما که تا آخر شب خوش و خرم نشسته بودیم.
نفیسی:     بله، و من بعد از شام کیک تولد فریبا رو بریدم و گفتم ـــــــ دقیق یادمه، گفتم، مهمانان عزیز! استدعا میکنم نوش جان بفرمایید. که اگه نوش جان نفرمایید، همه رو باید بریزیم توی سطل زباله.
اعتماد:     ما هم نصف کیک رو آوردیم خونه.
نفیسی:     کاسهٔ داغ تر از آش!
اعتماد:     چطور مگه؟
نفیسی:     تو اون شب از حرف من ناراحت شدی؟
اعتماد:     نه.
نفیسی:     سامان چی‌؟
اعتماد:     خیلی‌ هم خوش گذشت. نیما ی شما دو سه پنجه پاپ زد. فریبا یه قدری تلوتلو خورد و مثلا رقصید. میترا ی ما هم یه دهن ترانه خوند و ما هم چِرت و پِرت گفتیم و بگو بخند. (کنجکاو) چطور مگه؟
نفیسی:     شما که پشت کردین فرخ گیر داد.
اعتماد:     که چی‌؟
فرخ: این چه تعارف زشتی بود که تو کردی .؟
نفیسی:      چه تعارفی؟
فرخ: همینکه گفتی‌ اگه این کیکو نخورین، تمام شو می‌‌ریزیم توی سطل‌    زباله.
نفیسی:      (با خنده) ما در عالم دوستی بدتر از این شم به هم می‌‌گیم.
فرخ: تو این حرفو جلو سامان گفتی‌.
نفیسی:      مگه تازگی داره؟
فرخ: سامان حتما ناراحت شده.
اعتماد:     ابداً !  ما در اون شب مفرّحِ  بهاری یه دوری تا پارک "نیاوران" زدیم و خوب و خوش برگشتیم خونه. فردا شم دیدین که، تلفن زدیم و تشکر از زحمات و چه.
نفیسی:     اون شب نمی دونم جن به جسمش حُلول کرده بود یا چی شده بود...
فرخ:        (نشسته روی مبل و سیگاری آتش زده است(  تو ممکنه استاد عالی مقام و جراحِ مجّربی باشی نفیسی، حرفی نیست من به داشتن زنی مثل تو افتخار میکنم. امـّـا بدت نیاد، اصلاً آداب معاشرت نمی دونی، یه تعارف مؤدبانه هم بلد نیستی.
نفیسی:     حتی یه دفعه کلمهٔ "شعور" یا "بی‌ شعور" و به کار بُرد.
فرخ:        علم، ثروت، شهرت.... خیلی خوبه، و تو همهٔ اینارو با هم داری؛ ولی آدم باید شعور هم داشته با شه عزیزم.
نفیسی:     تو،  تو می تونستی این نیش  زبونشو تحمل کنی؟
اعتماد:     این چیزها و هر خونه ای پیش میاد و گنده کردنش هم به سود کسی نیست!  حتی.... باید بگم ناسپاسیه.
نفیسی:     (برانگیخته با اعتراض)    نا سپاسی؟ ..اون با صراحت به من گفت بی شعور؛  تو میگی نا سپاسی؟؟
اعتماد:     دو ساله این جزئیات پیش پا افتاده رو عُقده کردی  و درها رو به روی خودت بستی که چی بشه؟
نفیسی:     تو اصلاً توی فاز نیستی، تو هیچ وقت گرفتار این جزئیات احمقانه نبودی.
اعتماد:     بابا مرده دیگه، مردها  گاهی اوقات الکی پیله می کنن. تو که زن خونه نیستی.... خدائیش هستی؟
تازه تا جایی که فهمیدم کیک اون شب رو فرخ هم پخته بود. چقدر هم خوشمزه بود.
فرخ:        (که پا روی پا انداخته ، مجله ای رو ورق می زده است)  توی تمام دوستای تو فقط این اعتماده که یه کم شعور داره.
نفیسی:      بله!  از تو تعریف میکنه.
فرخ: حداقل در مورد  من عادلانه قضاوت کرده.
اعتماد:      من در امورِ  خانگی شما فضولی نمی کنم.
نفیسی:      ولی این فقط مشکِلِ  خونهٔ ما نیست.
اعتماد:      هان ؟ چی؟
نفیسی:      دو شبِ بعد از شما  منزلِ دکتر رضوی مهمان بودیم.(مکث)
فرخ: بگو!
نفیسی:     در واقع ضیافتی بود به مناسبت انتخاب پروفسور مهران به ریاستِ هیأتِ مدیرهٔ بیمارستان .
فرخ: همهٔ پزشکان بیمارستان  به اتفاق همسراشون دعوت داشتند.
نفیسی:     شیش رنگ غذای ایرانی‌ و فرنگی‌ روی میز چیده بودن عین تابلوی نقاشی‌؛ به طوری که آدم دلش نمی‌‌اومد دست به ترکیب میز بزنه، مبادا منظرهٔ تابلو به هم بخوره.
فرخ:        (سیگار را خاموش می‌‌کند)     اینم بگو عزیزم، که تمام اجزای این تابلو، سفارشی از رستوران "پامچال" اومده بود؛ بدون اینکه اون مردِ بدبخت میزبان دست به یه ظرف ژله یا کاراملش زده باشه.
اعتماد:     خُب ؟
فرخ:        بگو... ما که با اعتماد رودرباسی نداریم.
نفیسی:     موقع شام بشقاب دستم بود و توی اون جمعیت و  موزیکِ لایت طرف میز می رفتیم که میزبان ما آقای دکتر رضوی با چه نزاکتی بشقاب رو از دستم گرفت، برای من کمی پُلو کشید و یه دو سه فیله جوجه و ، ایستاد، چند کلمه گپ زدیم، راجع به آلودگی هوا و کنفرانس آیندهٔ دهلی و  بعد هم عذر خواست و رفت که به مهمانهای دیگش برسه، همین... خانم اگه بدونی چه مکافاتی داشتیم!
فرخ:        (مجله را روی میز میگذرد) تقصیرِ خودته عزیزم . وقتی من هستم چرا این آقا باید برای تو چلُو بکشه؟
نفیسی:     اولا چلُو نبوده، پُلو بوده، بعدشم میتونی از خودش سؤال کنی.
اعتماد:     جوابِ تندی بهش دادی.
فرخ:        می خوام از تو سؤال کنم، که با چه تواضعی بشقاب تو به‌اش
تقدیم کرده بودی.
نفیسی:     خوب معلومه ، تو پهلوی من نبودی؛ و گرنه...
فرخ:        اشتباه میکنی؛ اتفاقاً ‌درست ‌پهلوی تو بودم!
نفیسی:     پس حتماً کلاه حضرت سلیمان سرت بوده!
فرخ:        (ملامتگرانه با تاسف)  کاشکی یه گوشهٔ اون تواضع زنانه رو واسه من داشتی.
نفیسی:     نه جدی! اگه پهلوی من ایستاده بودی چطور ندیدمت؟
فرخ:        برای اینکه توی اون موزیک لایت محوِ نزاکتِ آقای دکتر رضوی شده بودی،
که جای اینکه ادب نشون بده و اول برای من پُلو بکشه، یا سه نفری مثلثی واستیم و توجهش به من باشه، با اون طرز بی ادبانه پشت کرده به من می ایسته ومنو از چشم تو مخفی میکنه، و تو هم ابداً به روی مبارکت نمی آری وحالام داری با لودگی ماستمالی میکنی.
 نفیسی:     بابا اعتماد این چی میگه؟ تو یه چیزی بگو!
اعتماد:      والله.... چی بگم؟
فرخ: وانگهی، مگه خودت دست نداشتی؟ (پیله کرده با شدت بلند می‌‌شود)
 تویی که با اون پنجه های طلایی از یک هیولا ملکهٔ زیبایی می سازی ، برای یه کفگیر باقالی پُلو دستت لمس میشده؟ زبونت رو موش می خورد بگی نه؟ نمی تونستی تشکر کنی ومعذرت بخوای؟ حکماً باید توی اون آهنگ شاعرانه بشقابِ تو دو دستی تقدیم ایشون میکردی که برات پُلو بکشه وفقط برای تو؟ اونم در حالیکه من کنارِ تو ایستاده بودم؟
نفیسی:      اوف...
فرخ:        وقتی میگم شعور، ناراحت نشو، همین جاست خانمِ پنجه طلایی! ــــــ باید به روزنامه ها پیشنهاد کنم که در مصاحبهٔ آینده لقبِ بامسّما تری برات در نظر بگیرند؛ "پنجه طلایی" اصلا شاعرانه نیست.
نفیسی:     میبینی خانم چه روزگاری دارم؟
اعتماد:     البته فرخ مردِ بسیار سخت گیر و حساسیه.
نفیسی:     نمی دونی که، این دوساله بدترم شده.
اعتماد:     حتماً با دستیارِ مطب تم نتونسته کنار بیاد.
نفیسی:     آقای امینی؟  اونو که بالاخره زیر آبشو زد و فاتحهٔ یکی دیگرم خوند.
اعتماد:     نه بابا  چی میگی؟
نفیسی:     حالا یه دستیار دارم مطابق سلیقهٔ ایشون، عین درِ ورودیِ تونلِ وحشت.
اعتماد:     (خنده بلندی میکند) پس کنترل از راهِ دورِشم خوبه!
نفیسی:     اونوقت تو میگی مریض ها رو قطار نشوندی توی نوبت و میخوای بگی خیلی حرصِ دنیا رو میزنم؛ در صورتیکه اگه به فرخ باشه...
فرخ:        (که روی لبهٔ میز نشسته بوده، شماره ای در تلفنِ همراه گرفته است وتلفنِ نفیسی آهنگ می زند) ....
نفیسی:     بفرمایید!
فرخ:        سلام ,  منم.
نفیسی:     سلام.
فرخ:        چی کار میکردی؟
نفیسی:     مشغولم.
فرخ:        چند تا دیگه مونده؟
نفیسی:     یه هشت نُه تایی نشستن.
فرخ:        همه رو ویزیت کن.
نفیسی:     مگه شام نمیریم "پامچال ”؟
فرخ:        اگه دیر بشه که نه.
نفیسی:     فکر کنم تا ده ونیم بکشه.
فرخ:        لابد بعدشم می ری بیمارستان.
نفیسی:      فقط یه سر، میزنم.
فرخ:        پس اگه خواب بودم.
نفیسی:     باشه، دامب ودومب نمی کنم.
فرخ:        آشپزخونه هم نرو.
نفیسی:     می دونم، نورش منعکس می شه توی اُطاقِ تو.
فرخ:        هر چی خواستی توی مینی بارت هست.
نفیسی:     پنیر، ژامبون، زیتون....
فرخ:        میدونی که، اگه بیدار بشم.
نفیسی:     آره، دیگه خوبت نمی بره.
فرخ:        پس همه رو ویزیت میکنی.
نفیسی:     تا ده ونیم می مونم.
فرخ:        بعدشم میری بیمارستان.
نفیسی:     یه سر میزنم.
فرخ:        خوبه.... کاری نداری؟
نفیسی:     نه.
فرخ:        خداحافظ.
نفیسی:     (قطع میکند)   تا ده ونیم، گاهی دوازده، بعضی وقتها تمامِ طولِ شب.... هه!
(به فرخ که مشغول گرفتن شماره‌ای  در تلفن همراه است:)
از تو چه پنهان، خودِ منم هیچ بدم نمی آد مطب مو شبانه روزی کنم.  مطب شبانه روزی دیده بودی؟
فرخ: شنیده بودم.
نفیسی:     باور کن اگه دنیا بشه  یک  روز،
این کارو میکنم ونمیذارم آرزو به دلت بمونه.
فرخ: باید یه رانندهٔ اختصاصی هم داشته باشی الو؟
نفیسی:      آره در اون صورت می تونم توی راه چُرتی هم بزنم؛ والاّ باید
  نعشِ خودمو بیارم خونه، تا صبحِ گُرگ ومیش دوباره پاشم، چاروق های جنگی رو دوباره بپوشم ودوباره مثل آدمهای دو پا روی زمین راه بیفتم  دنبالِ جیفهٔ دنیا.
فرخ:        (مجدداً شماره گرفته است، قدم زنان)  الو؟ ... سالن  "نایس"؟ سالن "نایس"؟
نفیسی:     (خندهٔ تلخی به اعتماد میکند که از آغازِ مکالمهٔ فرخ و نفیسی پشتِ میز یادداشت میکرده است.)
 پس چی خیال کردی خانم خانما؟ فقط تویی که از این مُبل های فانتزی استفاده میکنی؟ مالِ من که آخرین مدله. ومن همینکه دگمشو میزنم، آرام ونرم، و ظرفِ ده ثانیه می شه تختِ خوشخوابی که وقتی روش می افتی، احتیاج به هیچگونه قرص ودارویی نداری. عینِ مومیاییِ فرعون چنان خواب به خواب میری که انگار پنج هزار ساله خوابی.
فرخ: (مجددا شماره گرفته است و قدم زنان) الو؟... مینا ...مینا جان...        "نایس"؟
نفیسی:     (رو به فرخ، به تدریج پرخاشگرانه)   خُب طبابت من اینجوریه.
مثل خرچنگ؛ مثل اختاپوس، با همین پنجه های طلایی شیرهٔ زندگی رو می کِشم وقطره قطره می ریزم توی کامِ شما عزیزم.
 فقط کافیه ساعت و بذارم روی زنگ و پنجِ صبح،
               وقتی هوا هنوز نیمه تاریک و رنگِ سُربه،  از خونه بزنم بیرون،
پله ها رو دو تا یکی بدوم پایین ، صبحانه رو پُشت فرمون ماشین صرف کنم و باسرعتِ صدو پنجاه ، توی اتوبانِ نیمه تاریکِ خلوت. تا زودتر از دیگران برسم به اوّلین  مریضی که خداوند
برای منِ بنده روزی قرار داده.
همه شم به حساب آقا.. که در چهل سالگی هوس تأتو و بادی بیلدینگ کرده
فرخ: (که تلفن را در کیف خود گذاشته به تحقیر)  اُملی عزیزم!
نفیسی:     درسته!  اُملم که ماشینِ "پاجرو" زیرِ پات میندازم تا بی فایده بیفته گوشهٔ پارکینگ.
فرخ:        خودت خوب میدونی که از وقتی زدم به اون کیوسکه.
نفیسی:     تصمیم گرفتی توی شهر سوارِ آژانس بشی!
فرخ:        می خواستی از خونه تا مزون سوار اتوبوسِ شرکتِ واحد بشم؟
نفیسی:     ولی تو بخاطرِ یه هِر کاتِ ساده ، پنج ساعت ماشینو با راننده جلوی آرایشگاه  نگه میداری، که وقتی سرِ ماه کرایهٔ آژانست می آد، دودش فقط از کلهٔ من بلند می شه.
می دونی چرا؟  چون تو کار نمی کنی، هیچ وقت نکردی تو اصلاً نمی دونی من اون بسته های اسکناس رو  با چه قساوتی از جیب مریض های فلک زدهٔ خودم در میارم،.
که تا نخورده بدم به تو، تو هم بدی به "نایس"،
 به قبض های پنج ساعته آژانس بابتِ رفت وبرگشتِ نیم ساعته.
دلت هم خوشه آرایشگرت یه خانمه
فرخ: !
نفیسی:     آره جونم! من دارم اینجوری مصرف میشم، عین یه قالب صابون، دارم کف میکنم، و هرچه  بیشتر کف میکنم، توی دستهای لطیف تو کوچیک تر می شم، کوچولو، تمیز، معطر، یه پوتی مادام! 
آره من موقعیتِ بسیار ممتاز و بسیار رذیلانهِ خودمو درک می کنم عزیزم، ومی دونم،  -حالا دیگه روزنامه ها و خواجه حافظِ شیرازی هم می دونن که من جراحِ عالیقدری هستم
با پنجه هایی که در تمامِ آسیا لنگه نداره.   Gold….Fin…Ger!
فرخ:        درسته!  تو در محدودهٔ بیمارستان برای خودت امپراطوری هستی، ولی باید مواظبِ خارج از محدوده هم باشی، که متاسفانه چنگی هم به دِل نمیزنی.
نفیسی:     (قهقهه شدیدِ با تشنجی سر میدهد) خنده می کنم!
فرخ:        خنده می کنی به چی عزیزم؟
نفیسی:     به اون تأتوهای رنگ و  وارنگت که زیر این تی شرتِ تنگ قایمشون کردی.
فرخ:        (با تمسخر به سینه اش می کوبد) اوخ بمیرم الاهــی!

نفیسی:     به این هیکلِ ورزیده و اون ابروهای برداشتت...خودت رو به خاطرِ جشنِ تولدِ دخترت مثلِ زنها بزک کردی در حالیکه تماشاگران اول و اخرشم مائیم، من و بچه‌ها  فقط ؛    کس دیگه‌ای نیس.

فرخ:        ماشالله همه چی‌ تمومی جونم! امل که بودی، شعورتم که اونه و...
 (یک آدامس در دهان می‌‌گذارد و آمادهٔ رفتن است ) حالام که تنه ت خورده به تنه‌ی حاتم تایی‌، هرچی‌ نرخ میره بالا، طبعت میاد پایین و گدا ترم میشی‌.
نفیسی:     آه،‌ای عذاب علیم!‌ای شکنجهٔ ابدی! ( غفلتاً حمله می‌کند به میز) واستا... واستا... تکلیف جفت مونو اینجا یه سره کنم.

و کلت را از کشو میز بیرون می‌‌کشد و شتابان تا  میانه اطاق بدنبال فرخ می‌‌آید که او را بزند. اما فرخ بی‌اعتنا به خشم جنون آسای نفیسی خونسردانه در حل جویدن آدامس از اتاق خارج شده است. اعتماد که تا آن لحظه همچنان مشغول نوشتن بوده، قلم را می‌‌گذارد و با نگاه هراسان به‌ واقعه بر می‌‌خیزد؛ در حالیکه نفیسی با عصبیت بی‌ مهاری کلت را زیر فک خود گذشته است.

نفیسی:     من باید به این دوران خفّت، این ننگ‌ و ذلّت مخفیانه خاتمه بدم (و در حال شلیک چشم‌هایش را می‌بندد)
اعتماد:     اِ ‌، (جستی می‌‌زند و این بر دو دستی‌ موچ نفیسی را می‌‌چسبد) چی‌ کار می‌‌ کنی‌ احمق جان؟ باز که شروع کردی!
نفیسی:      ولم کن!
اعتماد:      آخه زن حسابی‌، این حماقته، داری دیوونگی می‌‌کنی.
نفیسی:      عوضش برای همیشه خلاص میشم،
اعتماد:     دِ بده‌ ش من لامذهب! (در میان کشمکش کلت را به چنگ می‌‌آورد) اَه خجالت نمی‌‌کشی؟
نفیسی:      من به کسی‌ بدهکار نیستم.
اعتماد:     تو قبل از رفتن به هر کنگره و کنفرانسی باید خودتو به یک روانشناس معرفی‌ کنی‌.
نفیسی:      به تو؟
اعتماد:     (کلت را در جیب رب دشامبر می‌‌گذارد) وضعت خیلی‌ خرابه ؛ خودتم نمی‌دونی     
نفیسی:     ( مستاصل می‌‌افتد روی مبل، سرش را بین دست‌ها می‌‌گیرد و ناله می‌کند)
 نمی‌‌تونم ، دیگه نمی‌‌تونم، دیگه به لبم رسیده، دیگه حالم از همه چیز به هم می‌‌خوره. مرد ،عشق، دوستی‌، فضیلت، تمام کائنات... هر صدای خشنی روی من اثر می‌‌ذاره، هر اتفاق ناچیزی اعصاب منو تحریک می‌‌کنه. (سر بر می‌‌دارد و مددجویانه:)   
چیکار کنم؟  (مظلومانه و تلخ گریه می‌کند)
اعتماد:     (دستی‌ به تسلی‌ روی شانهٔ نفیسی می‌‌گذارد و به سوی مینی بار می‌‌رود، یک بطری از توی آن در می‌‌آورد و در حالیکه توی جام می‌‌ریزد:)
                هر موقع دلت تنگ بود، یه کم خفه بودی، بریدی، خالی‌ کردی، خلاصه کسر آوردی، من هستم، ملاحظه نکن. فوری یه زنگی بزن و یه قراری میذاریم. می‌‌شینیم کنار این مینی بار و یه خرده زندگی‌ می‌‌کنیم. (جام را روی عسلی می‌‌گذارد)
یا می‌‌ریم این پارک پایین کمی‌ قدم می‌‌زنیم، درد دل می‌‌کنی‌، سبک میشی‌.
نفیسی:      یک هفته درمیان؟
اعتماد:     هر هفته! روز، شب، نیمه‌شب. من همیشه برای تو وقت دارم، و... (با خوشخویی دست به جیب رب دشامبر خود می‌‌زند، به کلت) اینم به عنوان آلت جرمی‌ که اینجا مرتکب شدی، فعلا به‌ات پس نمی‌‌دم؛ باشه؟
نفیسی:     نه، متشکرم. (بلند می‌‌شود، تسکین یافته اما درهم ریخته)  تنها مکان امنی‌ که دارم، همین مطبه.
اعتماد:     مطب جای طبابته؛ یعنی‌ محل کار.
نفیسی:     که من اون جا طبابت نمیکنم؛ بلکه به‌اش پناهنده می‌‌شم تا از این همه شرّ و عذابی که حلقهٔ محاصره شو روز به روز دور من تنگ تر می‌‌کنه. محفوظ بمونم.
اعتماد:     (بی‌ حوصله‌‌) تو هم که بند کردی به زمین و زمان و دیگه ول کن معامله هم نیستی‌!
نفیسی:     من فقط سوال می‌کنم:  پس اون سایبان امنی‌   که  توی  آثارت
وعده می‌‌دی کو؟
اعتماد:      خانهٔ هر کسی‌ سایبان امن شه؟
نفیسی:      خانه؟... نه!
اعتماد:      و زیر هر سایبانی گوشه‌‌های امنی‌ وجود دارد که...
نفیسی:      با این هوای آلوده که همه جا معلّقه؟
اعتماد:      (قاطعانه) برو خونه ت!
نفیسی:      ریه‌های من دیگه نمی‌کشه  
اعتماد:     فردام سالگرد ازدواج توئه و... اگه بخوای ، می‌‌تونین شب قشنگی‌ با همدیگه داشته باشین. برو خونه ت!
نفیسی:      (غریبانه شانه‌هایش را بغل می‌‌کند و رو بر می‌‌گرداند)   من، خونه‌ای ندارم.
اعتماد:      داری خودتو لوس می‌‌کنی‌.
نفیسی:      نه... توی خونهٔ من کسی‌ نیس.
اعتماد:      یعنی‌ چه نیس.
نفیسی:      هیچکس!
اعتماد:      چیزی شده؟
نفیسی:      آره.
اعتماد:      کی‌؟
نفیس:       صبح.
اعتماد:      سرِ چی‌؟
نفیسی:      سلمونی... تأتو... بادی بیلدینگ... پاجرو.... ابرو......
اعتماد:      زدین به تیپ هم!
نفیسی:      ...
اعتماد:      بعد؟
نفیسی:      بعد... هیچی‌، رفت.
اعتماد:      کجا؟
نفیسی:     اون هروقت قهر می‌کنه، فریبا رو بر می‌‌داره با یه چمدان و ، سوار اون" پاجِرو"ی  زغالی می‌شه مستقیم می ‌‌ر‌ه "رامسر".
اعتماد:     و تو و نیما توی خونه جا می‌‌مونین!
نفیسی:     نیما هم که توی سوئیت خودشه و غالباً نیست... (سر خورده، گوشه‌ می‌‌گیرد)
 این وسط منم، جراح مجربی به نام خانم دکتر  نفیسی با یه مینی بار و اقسام پنیر و ژامبون و زیتون، و یک مبل فانتزی.. که نیمه‌های شب با چاروق‌های جنگی روش بیفتم و  از هوش برم.
اعتماد:     پس فرخ چی‌؟
نفیسی:     اِنقدرتوی اون ویلای جنگلی‌ بست می‌‌شینه تا من کار و زندگی‌ رو ول کنم و با چشم های اشکبار برم دنبالش.
اعتماد:     - برو دنبالش!
نفیسی:     و با دلِ شکسته و یک خضوع مذهبی‌
پشت سرش زانو بزنم تا به رقّت بیاد و...
اعتماد:     برو دنبالش! (رو در رو، و با تأکید)  همین حالا.
نفیسی:     حالا؟
اعتماد:     اگر با سرعت متوسط بری نیمه‌های شب می‌‌رسی‌.
نفیسی:     (که اکنون دیگر سبک، آرام، تسلیم اس) من هیچوقت  ,شبانه‌   شمال نرفته بودم.
اعتماد:     گلی‌، هدیه ای، محفل اُنسی. شما فصل خوبی ازدواج کردین.
بهارِ "رامسر" و دامن طبیعت. تمام سبزِ رنگیِ رویایی. احتیاط کن! این وقت سال معمولاً جاده های شمال بارانیه.
نفیسی:     جنگلش که همیشه مه‌ آلوده.
اعتماد:     (او را به سوی در همراهی می‌‌کند)  ضمناً از طرف من به فرخ بگو... اگه نخواستین کیک سالگردتونو توی سطل‌ زباله بریزین، ما حاضریم نصفشو - این دفعه بدون مرافعه - نوش جان کنیم! خداحافظ.
نفیسی:     تو هم که فردا می‌‌ری "زیبا کنار" پیش سامان و میترا.
اعتماد:     من باید یه ‌ بازی کوچک به آخر نمایشنامه‌ام اضافه کنم، یه حرکت مختصر، تا متن من جلای دراماتیک خودشو پیدا کنه. دیگه کارگردانه که... (به ساعتش نگاه می‌‌کند) حالا دیگه باید تلفن کنه بیاد و منم هیچ کاری نکردم... اونوقت، فردا، بله، منم می‌‌رم مرخصی.
نفیسی:     خداحافظ!

صمیمانه دست می‌‌دهند. اعتماد ماسک طبی نفیسی را روی دماغ و دهان او می‌‌کشد. در این حال لحظه‌ای رخ به رخ می‌‌مانند و نفیسی با حالت رضایتی اقناع شده می‌‌رود. اعتماد بر می‌‌گردد پشت میز می‌‌نشیند، ضبط را روشن می‌‌کند. سونات صحنه آغاز آهسته پخش می‌‌شود، سپس قلم را بر می‌‌دارد و اما به جای نوشتم خطاب می‌‌کند به ما:

اعتماد:     میلیون‌ها سپاه مسلح دُمدار حمله ور می‌‌شن. به یک قلعه تاریک و... فقط یکی‌ از بین اون همه شیطانک نامرئی داخل قلعه می‌شه تا بعدها در هیأت انسان کامل روی زمینِ ما ظهور کنه.
 بعد‌ سایبانی به اسم خانه براش درست می‌شه. و بعد هم زندگانی روزمره و دلبستگی‌های کوچک و ... مقداری پیاز! (نشسته روی صندلی‌ گردان به آرامی پیش می‌‌آید)  
و اون میان میلیارد‌ها سیاره سرگردان. درحالیکه عهدنامه‌ای توی دست شه، از پیچ گردنه‌های ماه گرفته عبور می‌‌کنه و می‌‌رسه به طبقه هفدهم یک برج سنگی‌، که شب‌ها بدیع‌ترین منظره شهر و پیش روی خودش داره. و روی می‌‌کنه به شهر و با صدای دنیا بلندِ بلند فریاد می‌‌کشه:
معنی این کهکشان و این شب ازلی چیه؟ چه نسبت یا شباهتی‌ میان دو شاخهٔ کاکتوس وجود داره؟ (کلت را از جیب رب دشامبر در می‌‌آورد، با نگاهی‌ به آن‌ و زهرخندی به ما)
 و اون دریچهٔ آبی و دنیای درخشان ما کجاس؟ باران، سلامت، زیبایی...

با صندلی‌ نیم چرخی می‌‌زند. پشت کرده  به ما، مکث، و ناگهان صدای مهیب یک گلوله... همزمان ملودی قطع می‌‌شود. سکوت صحنهٔ خالی‌ و آنگاه زنگ ممتد تلفن.




تهران - اسفند ۱۳۸۰