Friday, May 1, 2015

صلوات نوشته آقای همشهری

صلوات
غروبی سرد و هوا تاریک.
داخل اتوبوس پر بود از مسافرینی که روی هم تلنبار شده بودند، جای پس و پیش نبود.
تمام ایستگاه‌های طول مسیر هم مملو از جمعیتی بود که به انتظار اتوبوس سرپا ایستاده بودند.
راننده چند ایستگاه را بدون آنکه توقف کند عبور کرد.
نرسیده به ایستگاه بعدی زن مسافری با صدای بلند گفت: لطفا ایستگاه نگه‌‌دارید.
راننده نشنید یأ خود را به نشنیدن زد، ایستگاه را ردّ کرد.
زن دوباره فریاد کشید آقا نگه‌‌دارید.
راننده باز هم به مسیر خود ادامه داد.
زن این بار با عصبانیت، بلندتر تکرار کرد: آقا گفتم نگهدار.
چند مسافر جلوتر صدای زن را همراهی کردند و گفتند: آقای راننده نگه‌‌دارید مسافر پیاده میشه.
راننده با فاصله‌ای دورتر از ایستگاه با یک ترمز سریع و ناگهانی کنار جاده توقف
کرد.
تمام مسافران به سمت جلو، روی هم پرتاب شدند.
صدای هم همه و اعتراض از نحوه ترمز گرفتن راننده بلند شد.
مسافری گفت: آقا این چه وضع نگهداشتن.
دیگری گفت: آقا گوسفند که بار نکردی.
سومی‌ ادامه داد: آقا اصلا معلومه شما کجا گواهینامه گرفتید.
زن با فشار از بین جمعیت خود را به درب جلو رساند و با عصبانیت رو به راننده گفت: آقا مگه کری، نشنیدی چند بار گفتم نگهدار.
راننده بدون آنکه جوابی‌ بدهد با فشار روی دکمه، درب اتوبوس را گشود.
هنوز درب باز نشده، مسافرینی که از داخل ایستگاه به سمت اتوبوس می‌دویدن به طرف درب هجوم آوردند.
زن بین درب و مسافرین پرس شده بود، نه راه پیش داشت نه راه پس، با هر جان کندنی بود تنش را از میان درب و جمعیت به سمت خیابان کشاند و خارج شد.
مسافرینی که ساعتها در انتظار اتوبوس داخل ایستگاه ایستاده بودند، اکنون علی‌‌رغم نبود جا برای سوار شدن، روی رکاب درب آویزان شده بودند.
درب بسته نمی‌شد.
راننده حرکت نمیکرد.
یکی‌ به راننده گفت: آقا جا نداری چرا وامیستی.
دیگری رو به مسافر گفت: مگه ندیدی آقا ،مسافر پیاده می‌‌شد.
سومی‌ گفت: حالا چی‌ می‌‌شد اگه خانم ایستگاه بعدی پیاده می‌‌شد.
بگو مگو بالا بود، راننده کلافه شده بود و قصد حرکت نداشت.
ترمز دستی‌ را کشید،از اتوبوس پیاده شد،یک نخ سیگار از جیب پیراهنش در آورد و روشن کرد .
تکیه به درب چند دود از آن گرفت.
چند مسافر سرشان را از پنجره بیرون بردند و از راننده خواهش کردند به اتوبوس بازگردد و به مسیر خود ادامه دهد.
 مسافرینی که روی رکاب آویزان شده بودند، پیاده شدند.
راننده با غورلند به داخل اتوبوس باز گشت، روی صندلی مقابل فرمان نشست.
پیر مردی با ریش انبوه که مقابل من روی صندلی‌ جلویی نشسته بود با صدای بلند گفت: برای سلامتی‌ آقای راننده صلوات بفرستید.
تمام اتوبوس یک صدا ، صلوات فرستادند.
با فشار روی پدال گاز، اتوبوس به حرکت در آمد اما به کندی حرکت می کرد ،راننده دل و دماغ گاز دادن نداشت.
 پیر مرد مجددا گفت: برای سلامتی‌ خودتون و خانوادتون صلوات بفرستید.
نیمی از مسافرین صلوات فرستادند اما نیمی دیگر سکوت اختیار کردند.
دقایقی بعد باز هم پیر مرد از مسافرین درخواست صلوات کرد، فقط تعداد اندکی این بارصلوت فرستادند.
لحظاتی نگذشته بود که مجددا پیر مرد گفت: لال و بیمار از دنیا نرید ، صلوات بفرستید.این بار هیچ کس به ندای پیر مرد پاسخ نداد،همه مسافران سکوت پیشه کردند، تنها من با صدایی بلند صلوات فرستادم.
پیر مرد غرغر کنان زیر لب گفت: فلان فلان شده‌ها دیگه صلوات هم نمی‌‌فرستند، عجب آدمهایی شدن.
 با دست به آرامی بر شانه پیر مرد زدم او را مخاطب قرار دادم و با صدای بلند گفتم: حاج آقا از ما که رضایت دارید.
کلمه رضایت دارید را به گونه‌ای ادا کردم که لبخند راننده هم روی لبانش در آینه بالای سرش نمایان شد.
فضای طنز و شوخ  در اتوبوس غالب شد و راننده سرخوش با سرعتی بیشتر اتوبوس را راند.
Hamshahri
140307















No comments:

Post a Comment