Tuesday, January 13, 2015

Nemayeshname Hiss

هیس
  مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،

  آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،

  از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه

  مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،

  از لپ هام گرفت تا گل بندازه

  تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده

خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من نه سالم

گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره

  گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
  حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :

  کجا بودم مادر ؟ آهان

  جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود

  بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ

  سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را

  ریختند تو باغچه و گفتند :

  تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها

  گفتم : آخه ....

  گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه




  بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز،به شوخی منو بغل کرد و نشوند

 رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم

  به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم

  مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟

  عادت می کنی
  بعد هم مامانت بدنیا اومد

  با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،

  بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد

  یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

  نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،

  یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟

  می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
  می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
  گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
  مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
  آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
  اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد

  دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت
  حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
  گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم

  آی می چسبید ، آی می چسبید
  دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر

  ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،

  اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم


  یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
  گفت:هیس،دیگه چی با این عهد و عیال،
  همینمون مونده که انگشت نما شم

  مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
  می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
  یهو پیر شدم ، پیر
  پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ،

  هر چی بود که تموم شدآخیش خدا عمرت بده ننه

  چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
  به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم

  و رسیدم به کودکی اش هشتی، وشگون ، یه قل دوقل، عاشقی و ...

  گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی

  گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟

  انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

  خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،

  اینقدر به همه هیس نگید
  بزار حرف بزنن

  بزار زندگی کنن

  آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از هیس خوشش نمی یاد!

No comments:

Post a Comment