Thursday, September 17, 2015

در آرزوی صلح و امنیت نوشته خانم فروردین


در آرزوی صلح و امنیت

باد سرد پاییزی همراه با قطرات ریز باران خواب را از چشم کودکان ربورده بود. ناگهان صدای همهمه ای بلند شد «باید سوار شویم» «همینه» «همین قایقه؟»
ریحان با دیدن قایق جا خورد، دست پسرش را محکمتر فشرد و به عبدالله گفت: ما که با این قایق نمی خواهیم بریم؟
عبدالله بدون اینکه به ریحان نگاه کند پسر دیگرش را گالیپ را از این دست به آن دست در بغل جابه جا کرد و با دست دیگرش، دست پسر بزرگترش آلان را که سه ساله بود از دست مادرش در آورد و در جواب به ریحان گفت: تو فقط حواست به خودت باشه من هوای بچه ها را دارم.
ترس و دودلی به جان ریحان چنگ انداخته بود با نگرانی بازوی عبدالله را فشرد و گفت: عبدالله من می ترسم.  این که یه قایق فرسوده و داغونه
عبدالله که خودش هم از کوچکی قایق تعجب کرده بود مکثی کرد و گفت: چاره ای نداریم یا باید همین جا با هزار بدبختی در کمپ های ترکیه بمانیم و یا باید ریسک کنیم و بریم
ریحان جوابی نداد اما با دو چشم زیبایش به او خیره شده بود، عبدالله از چشمان او ترس و دودلی را خواند، وقت تنگ بود همه داشتند سوار می شدند یک قدم به سمت  ریحان برداشت و آرام در گوشش گفت: ریحان جان، باور کن این تنها شانس ماست، اصلا کی می تونست حدس بزنه ترکیه بذاره به این راحتی همه ماها از دریا رد بشیم، اون هم به سمت اروپا!! این یه شانسه، شاید فردا دوباره مانع بشن ها.
عبدالله سکوت کرد تا ریحان حرفی بزند اما ریحان هنوز مات و مبهوت به او خیره شده بود، عبدالله ادامه داد: ببین همه دارن می رن، ما هم مثل همه - فقط سه ساعت، سه ساعت باید تحمل کنیم بعدش ..
صدایی از پشت عبدالله بلند شد اگه می خواهید بیایید باید این جلیقه ها را تنتان کنید
عبدالله با اشاره چشم، ریحان را به جلو راه داد و گفت: برو جلو، نگران نباش من هستم
ریحان با دست پاچگی خودش را به داخل قایق انداخت، هنوز تعادلش را حفظ نکرده بود عبدالله از پشت سر صداش زد: سارا دست گالیپ را بگیر نیفته.
سارا که به زحمت تعادلش را حفظ کرده بود با صدای عبدالله برگشت و خواست دست آلان را بگیرد، پایش لیز خورد و به کف قایق افتاد. عبدالله نیز در حالیکه آلان را در بغل گرفته بود به داخل قایق آمد، جمعیت تکانی خورد تا جایی برای آنها باز کنند- ریجان به زور خودش را در کنار یک خانم افغانی جا داد.عبدالله هم در کنار او روی کف قایق در حالیکه هر دوکودکش را در آغوش گرفته بود نشست
ریحان زیر لب دعا می خواند.
طولی نکشید صاحب قایق همراه با مرد قد کوتاهی وارد قایق شد و با صدای بلند به زبان ترکی از مسافران سوالی پرسید و مرد کوتاه قد که کمی عقب تر از او ایستاده بود به عربی ترجمه کرد: می پرسه کدامیک از شماها قایقرانی واردید؟ 
همه ناباورانه به هم نگاه کردند. باز همهمه ای در بین مسافران شروع شد «مگه قرار است ما قایقرانی کنیم؟» همهمه تمام نشده بود که باز صاحب قایق به زبان ترکی جمله ای گفت و مرد قد کوتاه به عربی ترجمه کرد: خوب اشکالی ندارد قایق رانی کار مشکلی نیست یکی از شماها که مایل است بیاید جلو تا ما به او یاد بدهیم. و سپس بدون وقفه مرد ترک با دست به مرد جوان و هیکلی که در گوشه قایق نشسته بود اشاره کرد و گفت: تو بیا، ازت معلومه که جربزه این کارها را داری.
قایق در سکوت مرگباری فرو رفته بود هیچکس جرات نداشت اعتراض کند، در عرض چند دقیقه صاحب قایق با کمک  مترجم عرب به مرد جوان سوری، قایق رانی و چرخاندن فرمان را یاددادند و سپس قایق را روشن و خودشان از قایق خارج شدند.
مرد جوان با قدرت فرمان را به سمتی که صاحب قایق با دست اشاره کرده بود ۱۸۰ درجه چرخاند. برای یک لحظه قایق تعادلش را از دست داد و جمعیت به روی هم افتادند اما از هیچکس صدایی در نیامد شب بی انتهایی بود ستاره ها هم در آسمان برق نمی زند، همه نگاه ها به دوردورا، اونجایی که مرد ترک با دست اشاره کرده بود دوخته شده بود.
آلان کوچولو رو به مادر کرد و گفت: همه چیز را به خدا می گم
زمان متوقف شده بود، هر چه قایق به جلو می رفت باز مقصد به همان اندازه دست نیافتنی دیده می شد. باد شدیدتر و هواسردتر شده بود همه در جلیقه های نجاتشان مچاله شده بودند. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که امواج دریا بدنه فرسوده قایق را از هم شکافت و آب به درون قایق نفوذ کرده بود . موج های دریا نیز همراه با باد به بدنه قایق می خورد و قایق را با خود این ور و آن ور می برد، دیگر فقط این ریحان نبود که به شانه های عبدالله چنگ انداخته بود، بلکه همه ۴۸ مسافر قایق فرسوده بودند به امید رهایی از جنگ و کشتار به هر چیز که در کنارشان بود چنگ انداخته بودند .یکی فریاد زد: در قایق آب جمع شده» دیگری  گفت: زود باید آب را خالی کنیم» مردی از گوشه قایق شجاعانه بلند شد و  فریاد زد: بابا چکار می کنی؟ درست رانندگی …. 
هنوز جمله اش تمام نشده بود که موج برزگی با قایق برخورد کرد و او را به همراه دیگر سرنشینان قایق به دریا انداخت.
ریحان فریاد کشید و عبدالله با یک دست دو کودکش را و با دست دیگر ریحان را محکم گرفته بود. اما در یک لحظه همراه با جریان آب، هر دو کودک از دست عبدالله رها شدند. عبدالله خواست خودش و ریحان را به قایق برساند که در یک چشم به هم زدن قایق واژگون شد و ریحان از دستان او لیز خورد
عبدالله در ناامیدی  به سوی چراغ های ساحلی که طی شده بود، شنا کنان خود را به ساحل رساند

با اولین سپیده صبحگاهی، جنازه کودک کوچک آلان را همچون فرشته ای کوچک بر روی شن های ساحل دریا پیدا کرد

No comments:

Post a Comment