مقصد خودِ راه می تواند
باشد
خود را در آینه نگاه می کند ، مثل همیشه آراسته و
زیباست ، اما غم چشمانش را دوست ندارد ، غم به این چشم ها نمی آید ، اما چه چیزی
باعث این غم است ؟ نرسیدن ؟
صدائی را که آنهمه دوست دارد درگوشش می پیچد : عزیزم
، مقصد خود ِ راه می تواند باشد . چرا همیشه باید رسید ؟ راه زیبا نیست ؟ ببین
چقدر به هر دوی ما خوش میگذرد ! می گوید : خوش میگذرد اما همیشه که نمی توان رفت ،
وقتی پاهایمان خسته شد چی ؟
از خانه بیرون می زند . به پارک نزدیک خانه می رود ،
پارکی با وسایل بازی آهنی و کهنه و رنگ و
رورفته ، زیر سایه ی درختی روی نیمکت می نشیند . تنهاست ، کسی درپارک نیست ، در
این ساعت ِ روز و درگرمائی چنین ، معمولا کمتر کسی در اینجا دیده می شود . وسایل
بازی بچه ها خالی است و او می تواند در آرامش فکر کند ، در مورد همه چیز ، خودش ،
او ، گذشته ، حال و آینده .
مردی با کودکی عبور می کند ، کودک بسمت تاب می دود و
خود را روی آن می اندازد و میخواهد بازی کند ، ظاهرا پدر عجله دارد ، دست کودک را
می گیرد و باخود می برد ، تاب اما همچنان تکان تکان میخورد ، نگاه می کند و با خود
می اندیشد : تاب برای به حرکت در آمدن اول به عقب کشیده می شود ، یعنی در هر شروع
تازه ای هم ، گذشته بی تاثیر نیست ، بستگی به سرعت تاب، به گذشته و حال و آینده
پرت می شوی ، و دوباره و دوباره ، چه حرف بی ربطی که گذشته ، گذشته است ، نه گذشته
نمی گذرد و مثل سایه همواره باتوست ، این را به تجربه دریافته و باور کرده است .
فکر می کند سرسره از تاب بهتر است ، از ابتداء تکلیفت مشخص است ، کمی هیجان و لذت
و بعد از بالا ، پائین سرانده شدن . اینجاست که باید تصمیم بگیری دوباره خود را به
اوج برسانی و یکبار دیگر وارد سرسره زندگی شوی یا همان پائین بمانی .
تصمیم گرفته بود یکبار دیگر بالا رود ، ازدواج ناموفق
گذشته نمی بایست او را از زندگی ، از تلاش برای شاد بودن و شاد ماندن و لذت بردن
نا امید کند .
به لحظه ی آشنائی ، روزهای خوش و سرشار از عشق ،
همدلی و تفاهم و این اواخر ناراحتی ها و دلخوری ها بر سر اصرار او به ازدواج ،
پایبند بودن به قولی که اوائل به او داده بود: جدائی از همسر و ازدواج با او و
حالا امروز فردا کردن ها و یا اصلا خود ِ این رفتن و نرسیدن هم زیباست و.......
روشن شدن چراغ های پارک او را از افکارش بیرون می کشد
، چند ساعت است اینجا نشسته ؟ راه می افتد که برود و ناگهان دوکودکی که
سوارالاکلنگ هستند توجه او را جلب می کنند . می بیند : با بالارفن یکی از آندو ،
دیگری به پائین کشیده می شود . قلبش فشرده می شود ، با دیدن این صحنه گوئی به تمام
سوالاتش پاسخ داده شده است ، نه ، حاضر نیست سوار الاکلنگ زندگی شود ، نمی خواهد
با پائین کشیدن آن دیگری بالا رود ، به این قیمت نمی خواهد به مقصد برسد ، شاید حق
با اوست : مقصد خود ِ راه می تواند باشد
یکتا
رسا
No comments:
Post a Comment