Wednesday, September 9, 2015

مقصد خود راه می تواند باشد نوشته خانم یکتا

                                       مقصد خودِ راه می تواند باشد


خود را در آینه نگاه می کند ، مثل همیشه آراسته و زیباست ، اما غم چشمانش را دوست ندارد ، غم به این چشم ها نمی آید ، اما چه چیزی باعث این غم است ؟ نرسیدن ؟
صدائی را که آنهمه دوست دارد درگوشش می پیچد : عزیزم ، مقصد خود ِ راه می تواند باشد . چرا همیشه باید رسید ؟ راه زیبا نیست ؟ ببین چقدر به هر دوی ما خوش میگذرد ! می گوید : خوش میگذرد اما همیشه که نمی توان رفت ، وقتی پاهایمان خسته شد چی ؟
از خانه بیرون می زند . به پارک نزدیک خانه می رود ، پارکی با وسایل بازی  آهنی و کهنه و رنگ و رورفته ، زیر سایه ی درختی روی نیمکت می نشیند . تنهاست ، کسی درپارک نیست ، در این ساعت ِ روز و درگرمائی چنین ، معمولا کمتر کسی در اینجا دیده می شود . وسایل بازی بچه ها خالی است و او می تواند در آرامش فکر کند ، در مورد همه چیز ، خودش ، او ، گذشته ، حال و آینده .
مردی با کودکی عبور می کند ، کودک بسمت تاب می دود و خود را روی آن می اندازد و میخواهد بازی کند ، ظاهرا پدر عجله دارد ، دست کودک را می گیرد و باخود می برد ، تاب اما همچنان تکان تکان میخورد ، نگاه می کند و با خود می اندیشد : تاب برای به حرکت در آمدن اول به عقب کشیده می شود ، یعنی در هر شروع تازه ای هم ، گذشته بی تاثیر نیست ، بستگی به سرعت تاب، به گذشته و حال و آینده پرت می شوی ، و دوباره و دوباره ، چه حرف بی ربطی که گذشته ، گذشته است ، نه گذشته نمی گذرد و مثل سایه همواره باتوست ، این را به تجربه دریافته و باور کرده است . فکر می کند سرسره از تاب بهتر است ، از ابتداء تکلیفت مشخص است ، کمی هیجان و لذت و بعد از بالا ، پائین سرانده شدن . اینجاست که باید تصمیم بگیری دوباره خود را به اوج برسانی و یکبار دیگر وارد سرسره زندگی شوی یا همان پائین بمانی .
تصمیم گرفته بود یکبار دیگر بالا رود ، ازدواج ناموفق گذشته نمی بایست او را از زندگی ، از تلاش برای شاد بودن و شاد ماندن و لذت بردن نا امید کند .
به لحظه ی آشنائی ، روزهای خوش و سرشار از عشق ، همدلی و تفاهم و این اواخر ناراحتی ها و دلخوری ها بر سر اصرار او به ازدواج ، پایبند بودن به قولی که اوائل به او داده بود: جدائی از همسر و ازدواج با او و حالا امروز فردا کردن ها و یا اصلا خود ِ این رفتن و نرسیدن هم زیباست و.......
روشن شدن چراغ های پارک او را از افکارش بیرون می کشد ، چند ساعت است اینجا نشسته ؟ راه می افتد که برود و ناگهان دوکودکی که سوارالاکلنگ هستند توجه او را جلب می کنند . می بیند : با بالارفن یکی از آندو ، دیگری به پائین کشیده می شود . قلبش فشرده می شود ، با دیدن این صحنه گوئی به تمام سوالاتش پاسخ داده شده است ، نه ، حاضر نیست سوار الاکلنگ زندگی شود ، نمی خواهد با پائین کشیدن آن دیگری بالا رود ، به این قیمت نمی خواهد به مقصد برسد ، شاید حق با اوست : مقصد خود ِ راه می تواند باشد





                                                                                                  یکتا رسا

                                                                                                     

No comments:

Post a Comment