صندلی خالی
بی هدف به مقصد نامعلومی به موازات جوی کنار
پیاده رو خیابان پهلوی سابق قدم میزدم.
همهجا آرام بود و سکوت ، از آن سکوتهأی که
گاهی آدمی را رنج میدهد،حتا خیابان پر ترافیک شهر هم که در روزهای عادی صدای آمد و
شد اتومبیلهایش با بوقهای ممتدشان انسان را کلافه میکرد به تعطیلی رفته بود.
براستی دلتنگ بودم و در جستجوی یک گفتگو
پرندهای از روی شاخه درخت بلند کنار خیابان
پر گشود، نگاهم به دنبال ردّ پرواز پرنده به آن سوی خیابان پرتاب شد
کافه تریأی که با چراغهای روشنش هنوز نفس
میکشید مرا به خود جلب کرد.
به آرامی به آن سوی خیابان خالی از اتومبیل
رفتم، دستگیره درب کافه را چرخاندم و داخل شدم.
زن
جوان و خوش تیپی با شالی به رنگ سبز فیروزهای بر دوش در انتهای سالن پشت به درب ورودی
و صندلیها،
تنها کنار یک میز نشسته بود و از میان پنجره، خلوت خیابان
پائیزی را تماشا میکرد.
به طرفش رفتم، مقابلش ایستادم و مودبانه سلام
کردم
و با اشاره به صندلی خالی مقابلش گفتم: میبخشید خانم اجازه دارم اینجا بنشینم؟
زن جوان بدون آنکه نگاهش را از قاب پنجره جدا
کند سلامم را با اکراه پاسخ گفت و با دست به
پشت سرش اشاره کرد، با لحنی تحکم آمیز گفت: آقا این همه جا.
بی درنگ، با لحنی قاطع گفتم: میبخشید خانم
آخه صندلی خالی وجود نداره.
زن تصویر خیابان را رها کرد، سرش را با شتاب
چرخاند و نگاهی به سر تا سر سالن انداخت - تمام صندلیها خالی بودند.
نگاهش را به نگاهم گره زد ، لبخند نرمی روی
لبانش نقش بست و من بی آنکه سخن بیشتری بگویم صندلی خالی مقابلش را از پشت میز بیرون
کشیدم و خود را در آن جای دادم.
همشهری
150205
No comments:
Post a Comment