Monday, May 12, 2014



کارگاه تجربی نوشتار
ژانویه 2014
متن فانوس
  «زن»

زن - کم کم آماده بشم برَم
 مرد -امشب اینجا نمیمونی؟
 زن - نه نمیتونم.
 مرد - چرا؟
زن - چرا نداره! هروقت دلم بخواد میمونم ،هروقت نخواد نه.الان هم میخوام برم.
مرد - پس توهرکاری رو برای دلِ خودت میکنی.وجود من و رابطه بینمون برات بی معَنــیــیه!
زن - خُب فرق بین یک زن با یک مردهمیشه همین بوده.زن ها بیشتر به دلشون وابسته ان تا مرد ها.
مرد - واسه همین هم کمترازمنطق واستدلال استفاده میکنند.ولی ولش کن
بذارجروبحث نکنیم.تو میری چون دلت اینطور میخواد,حرفی نیست.ولی
من دوست دارم وقتی میگی«نمیتونم»دلیلِ نتونستنت روبگی.وقتی بجای دلیل برای نتونستن میگی    «دلم میخواد»   اون موقع بخودم حــــــــق میدم,اعتراض کنم و بگم زن ها کمتر منطقی اند.
زن - به فرض درست بودن حرفت در مورد من،فکر نمیکنی تعمیم دادنش به همه زن ها نادرست باشه؟
مرد - حق با توئه ، ولی مگر نه اینکه مُشت نمونه خرواره؟
زن - در مورد اشیاءشاید،ولی نه در مورد آدم ها.من از همین خصلت
مرد ها که اونو تعمیمش هم میتونم بدم،خوشم نمیاد.چون تقریباًهمه مرد ها
تو دنیا، زن ها رو شیئ میبینند و شیئ میدونند.این شیئ انگاری تا وقتی وجود داره،زن ها هم حق دارند از دلشون پیروی کنند ولو بخوادغیر  منطقی باشه.
مرد - پس میتونستی از همون اولش بگی « نه نمیمونم،  چون دلم نمیخواد».نه اینکه بگی« نمیتونم بمونم».
زن - خب دلم خواست بگم نمیتونم.توضیحی هم براش ندارم ؛شاید هم اون موقع دلم نمیخواست دلتو بشکونم.ولی بعدش،وقتی با اون لحن طلبکارپرسیدی چرا؟ من هم مجبور شدم راستشو بهت بگم.
مرد -ولی هنوز جواب منو درموردبی معنا یا با معنا بودن رابطه امون رد یا تائید نکردی.
زن - بی معنی یا معنی دار بودن رابطه امون چیزیه که شایدهرکدوممون ازش برداشت متفاوتی داشته باشیم.
مرد - چی میخوای بگی؟یعنی برداشت های متفاوت مردانه و زنانه؟
زن - نه! برداشت های متفاوتی که آدم ها میتونن داشته باشن.زن و مرد هم نداره.
مرد - ولی منظور من معنا داشتن تو یک رابطفه عاطفی بود که خب
قاعدتاً بین یک زن و مرد پیش میاد.
زن - چرا یکراست سر اصل موضوع نمیری؟رابطه بین خودمون!به نظر من، رابطه ما اسمش خیلی چیز ها میتونه باشه ولی حتم دارم مدت هاست دیگه یک رابطه عاطفی نیست.میخوام بگم لااقل بنظر من نیست.
مرد - اگه نیست پس چیه؟لابُد میخوای بگی فقط رفع بعضی نیاز های غریزیمونه به اضافه عادتی که بهم کردیم!
زن - آره! و خب مسلماً این که ما دوتا همدیگه روقبول داریم و برسمیت میشناسیم!ضمن اینکه اختلافاتمون با همدیگه هم قُرص و مُحکم سرجاشه
یعنی از اولش هم سرجاش بوده.منتها هرکدوممون حاضر شدیم اون یکی رو همونطور که هست بپذیریم.
مرد - ولی من اگه فکر میکردم کسی بمن بچشم شیئ نگاه میکنه هرگز حاضر نمیشدم برم طرفش.
زن - خب برا همین هم میگم امشب اینجا نمیمونم ووقتی میپرسی چرا مجبور میشم اون جوابو بهت بدم.
مرد - امشب؟مگه امشب چیزی پیش اومد؟مگه رفتار نامناسبی از من دیدی؟
زن - وقتی از من پرسیدی امشب اینجا میمونم،درخواست اصلیــــتوبه
وضوح تو چشمات دیدم.ما که دیروز با هم آشنا نشدیم.نوزده ماهه همدیگه رو میشناسیم.تو زندگی مستقل خودتو داری،من هم همینطور.
از اولش هم هیچ تعهدی بهمدیگه ندادیم. یه مدت فکر میکردم همدیگه رو دوست داریم.حتی تصمیم داشتیم زندگی مشترکی رو شروع کنیم.
ولی نه تو حاضر بودی زنِ «تو کوما» رفته ات روکه تو بیمارستان
وضعش اصلاًمعلوم نبود ترک کنی و نه من میتونستم با این وضعیت تن به زندگی مشترک بدم.ولی خب ارتباطمون ادامه پیدا کرد.بعدش هم دچارِ یکنواختی شد.یک عادتِ مُراوده ای!راستش برا من که دیگه چنگی
به دل نمیزنه.
مرد - آره.ولی تو قصدت از همون اولش ازدواج بود.نمیدونم ،شاید هم
فکر میکردی زنم میمیره یا چه میدونم من از دادگاه بخاطر وضعش تقاضای طلاق میکنم.وقتی هم فهمیدی درمورد زنم اهل مسئولیت و پا بند اصول هستم ،خودتو پا در هوا و بلاتکلیف احساس کردی.خودت جدا شده بودی, تکلیفت اتفاقاً نسبت به من خیلی روشن تر بود ولی میدیدی من رو هم نمیتونی سرزنش کنی که چرا زن بدبختمو ول نمیکنم.کاش من هم تو اون تصادف لعنتی از بین میرفتم!
زن - چرا باز داری سعی میکنی با این حرف هامنو احساساتی بکنی؟
اگه تو مقصرِاون حادثه بودی،شاید این حس عذاب وجدانت رو ازت میپذیرفتم.ولی وقتی هیچ نقشی توش نداشتی،این ادا ها میشه «فقط جلب توجه من» . برا همین هم عصبانیم میکنه.
مرد - این من بودم که اونروز زنم رو وادار کردم با من بیاد.واسه اینکه نمیخواستم تنهایی اون مسیر طولانی رو رانندگی کنم.اون طفلی هم علیرغم میلش،فقط برای اینکه منو همراهی کنه سوار اون ماشین نکبتی شد.تو فکر میکنی اگه جای من بودی میتونستی خودتو ببخشی؟
زن - خب تو چه میدونستی یک عوضی مست با اون سرعت میکوبه
پشت ماشینتون؟
مرد - آره ، ولی چرا باید من هیچ چیم نشه ولی زنم اینجور صدمه ببینه؟
زن - برای این که تو همه واژه نامه ها اسم اینو گذاشتن تصادف میفهمی
تص-صا-دوف!
مرد - خیله خب!بهتره دیگه حرفشو نزنیم.این حرف هارو تا حالا هزار دفعه زدیم هیچی هم عوض نشده ،هیچوقت هم جز اعصاب خرد کردن
نتیجه ای نداشته.
زن - چرا اتفاقاً تا مدت ها که داشته!دستکم برای تو!چون باعث میشده من باهات مهربون تر بشم!و خب تو هم همینو میخواستی مگه نه ؟
مرد - حالم از این جور حرف زدن بهم میخوره.خود با نمکت هم متاسفانه متوجه نیستی که داری بااین جور حرف زدن، به هردومون توهین میکنی
زن - من که اولش بهت گفتم،فرق زنها با مرد ها اینه که زن ها بیشتر به دلشون وابسته اند.
مرد - خواهش میکنم برو!همین حالا! مگه نگفتی نمیمونی و میری چون دلت اینطور میخواد؟خب پس برو دیگه؟
زن - برای اینکه خیالتو راحت کنم ایندفعه برای همیشه میرم.فقط باید کیف دستی مو از رو آویز بردارم.......آهان اینم کیفم!خداحافظ!
مرد - خداحافظ!لطف کن دیگه هم هیچ وقت به اس-ام-اس هام جواب نده!من شاید نتونم جلو خودمو بگیرم ولی تو تسلط بیشتری رو خودت داری. لطفاً جواب نده!
زن - باشه،ولی فراموش نکن من کاری رو که دلم بخواد میکنم!


پایان
































No comments:

Post a Comment