Friday, June 12, 2015

داستان خانم یکتا

                    داستان

لباس سیاهش رابه تن و خود را در آینه نگاه می کند ، 46ساله و زیباست ، میداند که زیباست با این حال دلش می خواهد آرایش کند ، کاری که هرگز اجازه نداشت ، اما نمی شود ،الان هم نمی شود ، حداقل تاچندماهی نمی شود ،28 سال صبر کرده است ، چندماه را هم حتما می تواند صبر کند .
تقه ای به در می خورد ، با حس گناه ، از آینه دور می شود ، در باز می شود و دخترش می گوید : مامان زودباش ،داره دیر میشه ، ماباید قبل از همه انجا باشیم .
می پرسد:برادرت هم حاضر است ؟
بله حاضر است . راه می افتند و می رسند ، اما قبل از همه نرسیده اند ، دوستان و آشنایان و فامیل گویا عجله بیشتری داشتند . باخود فکر می کند: این قبیله ی همیشه حاضر در عروسی و عزا . از این فکر خنده اش می گیرد ولی نباید بخندد، نمی خندد.از این که بازهم نمی تواند بخندد ، بلندبلند بخندد ، اشگ در جشمهایش حمع می شود و جه به موقع . به سویش می آیند ، با چهره هائی به ظاهرغمگین روبوسی است و گفتن تسلیت . می نشینند و به این همه آدم با حیرت نگاه می کند ، 200 نفری آمده اند ، هرکس با کنار دستی اش مشغول صحبت است . صدای تق وتق بلندگو بلند و همه ساکت می شوند . سخنران پس از خواندن یک آیه ی طولانی از همه بخاطر حضورشان تشکر می کند و می گوید : امروز ما در سوگ مردی بزرگ نشسته ایم ، مدیری لایق و متعهد و آگاه ، همسری مهربان ......
صدای جواد در گوشش می پیچد: نکبت آخه اسم این غذاست ؟ این آشغال ها را بخورد بچه هات میدی که اینجوری هار شدند . آی دلم میخواد این صورت خوشگلت را از ریخت بندازم اما بخاطر موقعیتم نمی تونم .
سفره را از روی میز می کشدو ظروف و غذاها روی مرمر سالن پخش می شوند و از اتاق بیرون می رود .
صدای سخنران : پدری دلسوزو فداکار
صدای جواد : پسر تو واسه ی من آدم شدی ؟ برای من شاخ و شونه می کشی ؟ بدبخت پول من اگه نبود کسی به تو محل سگ میذاشت ؟ میخوای از خونه بندازمت بیرون ؟
به نقطه ای خیره می شود و حوادث مثل فیلم سینمائی جلوی چشمانش رژه می روند :
روزهای بد ، روزهای بسیار بد ... صدای دونفری که با هم حرف می زنند اورا از عالمش بیرون می کشد می شنود که : می بینی یک قطره اشگ هم نمی ریزه داره حساب ثروتشو می کنه . دردل با خود می گوید : حساب ثروت که مشخص است دارم حساب آزادی هایم را می کنم . بموقع جلوی لبخندش را می گیرد . مجلس بالاخره تمام می شود و همراه با دخترو پسرش راهی خانه می شوند . به اتاق خواب می رود ، پنجره را باز و ملافه هارا عوض می کند دردوکیسه نایلون بسیار بزرگ همه ی کت و شلوارها و لباس ها و کفشهای اورا می ریزدو به زیر زمین می برد ، از دستشوئی لوازم مربوط به او را نیز جمع می کند و درکارتونی می ریزد ، حس خوبی دارد ، پاک کردن او ، آن هم در زمانی کمتر از یکساعت ، پاک شدن خانه .به اتاق برمی گردد ، گوشی تلفن را برمیدارد و شماره می گیرد ، صدای آرامش بخشی از آنطرف خط می گوید : جانم



                                                                                     یکتا    

No comments:

Post a Comment