Tuesday, June 23, 2015

نمایش نامه هیس

هیس
  مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،

  آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

 *آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،

  *از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه

 * مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،

 * از لپ هام گرفت تا گل بندازه

 * تا اومدم گریه کنم گفت :
هیس ، خواستگار آمده

 *خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من نه سالم

 *گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره

  *گفتند :
هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
  حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :

  *کجا بودم مادر ؟ آهان

  *جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود

 *بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ

  *سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را

  *ریختند تو باغچه و گفتند :

  تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها

  *گفتم : آخه ....

 * گفتند:
هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه




  *بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز،به شوخی منو بغل کرد و نشوند

 *رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم

 * به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم

  *مامانم خدا بیامرز ، گفت
هیس ، دوست داشتن چیه ؟
  عادت می کنی
  *بعد هم مامانت بدنیا اومد

  *با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،

  *بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد

  *یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

  *نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،

 * یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟

 * می گفت
هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
  *می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
  *گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

  مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
  *آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
  *اونقده دلم می خواست که یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد

  *دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت
  *حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
  *گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
  *آی می چسبید ، آی می چسبید
  *دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
  *ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،
 * اگه میزد حکما باید  یه  دو روز می خوابیدم


  *یادم میاد  یکبار گفتم ، آقا.. میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
  گفت:
هیس،دیگه چی با این عهد و عیال،
  همینمون مونده که انگشت نما شم

  مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
  *می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
  یهو پیر شدم ، پیر

  پاشو دراز کرد و گفت :
* آخ ننه ، پاهام خشک شده ،
 * هر چی که  بود تموم شد ..آخیش خدا عمرت بده ننه

  *چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس

  به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم

  و رسیدم به کودکی اش هشتی، وشگون ، یه قل دوقل، عاشقی و ...

  گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی

  گفت :
 *حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟

  انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

  خنده تلخی کرد و گفت :
 *آره مادر جون ،  اینقدر به همه هیس نگید

  *  بزار حرف بزنن بزار زندگی کنن


  *آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از هیس خوشش نمی یاد!

No comments:

Post a Comment