نمایشنامه
متن
نمایشنامه قرمز و دیگران نوشته محمد یعقوبی
مكان:
یك پارك
پردهی
اول
صحنه:
قرمز
یكی
روی نیمكتی خوابیده، یكی روی نیمكتی دیگر دارد روزنامه می خواند. یكی
دارد...و روی یك نیمكت مردی كه سراپا قرمز پوشیده نشسته است. بالای چهل و پنج سال به
نظر می رسد. یك تكه مقوا در دست دارد كه روی آن با خط قرمز نوشته شده: اگر تصمیم
گرفتهاید خود را بكشید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش می شود.
صحنه:
ناهید و نرگس
) ناهید روی نیمكت
نشسته است. زنی چادری كه عینك آفتابی به چشم دارد به او نزدیك می شود. نگاه ناهید
به سمت دیگر پارك است. زن چادری كنار ناهید می نشیند. (
نرگس:
سلام ناهید. ( ناهید به سرعت از روی نیمكت برمی خیزد كه برود. نرگس
دستش را می گیرد ) بشین. من تنهام.
ناهید:
جون مامان دروغ نمی گی؟
نرگس:
نه به قرآن مجید.
ناهید:
مواظب بودی كسی دنبالت نكنه؟
نرگس:
آره.
ناهید:
چه جوری پیدام كردی؟
نرگس:
مهران عكست رو داده توی روزنامه چاپ كردن.
ناهید:
كی چاپ شده؟
نرگس:
دیروز. نوشته شده تو اختلال حواس داری و مدتی ئه از خونه اومدی بیرون و دیگه پیدات
نشده. تلفن خونه تون و خونهی مامان اینا رو داده كه هر كی تو رو دیده زنگ بزنه.
ناهید:
می
بینی
چه آدم رذلی ئه؟ حالا هر كی من رو ببینه فوری زنگ می زنه بهخاطر ثوابش
خبر می ده من رو كجا دیده چون فكر می كنه داره یه
خانواده رو از نگرانی نجات می ده دیگه. نمی دونه كه داره قبر من رو می كنه.
نرگس:
شانس آوردی من خونه بابا اینها بودم. وقتی یكی زنگ زد كه نشانی تو رو بده گوشی
رو من برداشتم. ولی می ترسم همین كه من راه افتادم بیام این جا باز یكی دیگه كه تو رو دیده زنگ زده باشه نشانی این جا رو داده باشه.
با این آرایش غلیظی كه تو كردی شدی گاو پیشونی سفید. تو واقعا اون
كارها رو كردی ناهید؟
ناهید:
آره.
ناهید:
برای چی گریه میكنی؟ آدمها از این جا دارن رد میشن
به
ما نگاه می كنن. خیلی خب، پا شو برو.
نرگس:
خدا رو شكر كه من گوشی رو برداشتم. اگه بابا یا علی گوشی رو برمی داشتن الان میاومدن
این
جا
می
كشتنت.
بابا
گفته اگه ثابت شه ناهید اون كارها رو كرده خودم سرش رو میبُرم.
ناهید:
دیگران خانواده دارن ما هم خانواده داریم.
نرگس:
من نگرانت هستم ناهید.
ناهید:
نگران من نباش. من می تونم مشكلم رو تنهایی حل كنم. اما اگه پدر و مادر درست و حسابی داشتیم
من الان وضعم اینجوری نبود.
نرگس:
اون بدبختها چه تقصیری دارن؟
ناهید:
من چند بار از خونه اون مرتیكه زدم بیرون اومدم پیش مامان اینها؟ چه قدر به شون گفتم من دیگه
دوست ندارم برگردم توی اون خونه؟ اما اونها هر بار من رو برگردوند ن پیش اون.
نرگس:
دلم برای مامان میسوزه.
ناهید:
حالش چه طور ئه؟
نرگس:
همش غصه می خوره.
ناهید:
یه كاری برای من می كنی؟
نرگس:
چه
كار
كنم؟
ناهید:
برو خونه ما، از توی كشوی میزتوالتم قباله ازدواج و شنانامه من و مهران رو بردار بیار برای من.
( از كیف خود دسته كلیدی برمی دارد. ) این كلید كشویی ئه كه قباله و شناسنامهها توش ئه. این هم كلید
در ورودی ساختمان ئه. این هم كلید آپارتمان ئه.
نرگس:
میترسم یهو مهران سربرسه من رو ببینه.
ناهید:
اگه الان بری مهران خونه نیست. ولی برای محكم كاری همین كه رسیدی سر كوچه مون ، اول یه زنگ بزن خونه اگه دیدی گوشی رو برنداشت
اون
وقت
برو تو. این كار رو برام میكنی؟
نرگس:
قباله و شنانامهها رو برای چی میخوای؟
ناهید:
میخوام برم خارج. نمیخوام مهران مدركی داشته باشه كه من رو ممنوع الخروج كنه. تا
بخواد هم مدرك جور كنه كه من زنشم من از این كشور رفتم. دارم پول جور میكنم كه
برم.
نرگس:
چه جوری پول جمع میكنی؟
ناهید:
راهش رو پیدا كردم.
نرگس:
( با بغض ) چه بلایی داری سر خودت میآری ناهید؟
ناهید:
دیگه هیچی برام مهم نیست. فكر و ذكرم فقط اینه كه از هر راهی شده پول جمع كنم.
نرگس:
كار درستی نمی كنی. آخه میخوای بری خارج چه كار كنی؟ اون جا كه دیگه نمی تونی از این راه
پول جمع كنی.
ناهید:
اون
جا
دیگه خیالم راحته جانم در خطر نیست.
كار پیدا میكنم.
نرگس:
از وقتی كه این اتفاق برای تو افتاده رابطه من و حامد هم بد شده. مدام بهم سركوفت
می
زنه.
هر چرتی دلش میخواد بهم می گه. دیگه هیچ اعتراضی نمی تونم بكنم. تا یه ایرادی
بهش می گیرم فوری موضوع تو
رو می
كشه
وسط بحث. می گه خواهرت خرابه.
ناهید:
گه می
خوره.
بزن توی دهنش. مرتیكه هیز. همین شوهر پفیوزت اینقدر بهم هیزی میكرد كه حالم
به هم میخورد. حالا مرتیكه واسه من پیغمبر شده. من هیچچی بهت نمیگفتم چون نمیخواستم
زندگیتون به هم بخوره.
نرگس:
ولی من میفهمیدم. خیلی وقتها به خاطر تو با هم دعوا میكردیم.
صحنه:
افشین
( ابراهیم، مردی حدود
60 ساله روی نیمكت نشسته است. صدای بلندگوی پارك: از عزیزان خواهشمندیم روی چمنهای
پارك ننشینید. در صورت مشاهده هرگونه خلاف لطفا به حراست پارك گزارش فرمایید.)
افشین:
سلام.
ابراهیم:
سلام.
افشین:
ببخشید شما از شعر خوشتون میآد؟
ابراهیم:
بله.
افشین:
من با سرمایهی شخصی یه كتاب شعر چاپ كردهم و الان دارم میفروشمش. اگه دلتون میخواد
ازم بخرین.
ابراهیم:
میشه خواهش كنم یكی از شعرهاتون رو بلند برای من بخونید؟ كه من تصمیم بگیرم بخرم یا
نه.
افشین:
خواهش میكنم. یه شعر كوتاه رو براتون میخونم: ...
ابراهیم:
خیلی غمگین و سیاه بود. شعرهای امیدواركننده هم توی كتابتون هست؟
افشین:
نه.
صحنه:
ناهید و نرگس
نرگس:
وقتی فهمیدی داره با زنهای دیگه میپره وسایلت رو جمع میكردی میرفتی پیش مامان
اینها.
ناهید:
میرفتم پیش مامان كه همون حرفهای تكراریش روبهم بگه؟" مرد هر كاری كرد چیزی
نگیم. اگه با یه زن هم دیدیمش ناراحت نشیم. هر جا بره باز برمیگرده پیش زن
خودش." آخه این هم شد حرف؟
نرگس:
حرف درستی ئه. حق با مامان ئه. مرد اگه خیانت كنه فقط خیانت كرده اما زن اگه خیانت
كنه زندگی از هم میپاشه. همینطور كه الان زندگی تو از هم پاشیده.
ناهید:
خیلی خب. حرفهات رو زدی؟ حالا پا شو برو.
نرگس:
من الان نمیخوام برم. هنوز میتونم پیشت باشم.
ناهید:
پا شو برو. من منتظر كسی هستم.
نرگس:
منتظر كی؟
ناهید:
تو چیكار داری؟ پا شو برو دیگه.
نرگس:
منتظر كی هستی ناهید؟
ناهید:
با یكی قرار دارم. گریه نكن. همه دارن نگاهمون میكنن. بلند شو برو. 0 بار دیگر
شمرده و كشیده میگوید:) بلند شو برو.
نرگس:
من یه خورده پول آوردم برات. ببخشید. بیشتر از این نداشتم.
ناهید:
دستت درد نكنه.
نرگس:
بهم زنگ بزن. من رو بیخبر نذار. صبحها كه حامد خونه نیست. بهم زنگ بزن یه جایی
همدیگر رو ببینم.
ناهید:
باشه.
نرگس:
بیا این چادر رو بگیر سرت كن كه نشناسنت. ( چادر مشكی را به ناهید میدهد. )
ناهید:
چادر مامان ئه؟
نرگس:
آره. تو رو خدا همین الان سرت كن. دیگه نیا توی این پارك. ممكن ئه تا حالا خیلیهای
دیگه نشانی تو رو داده باشن. تو رو خدا مواظب خودت باش. تو رو خدا همین الان چادر
رو سرت كن. ( ناهید چادر را سرش میكند. ) این عینگ آفتابی رو بگیر بزن به چشمت.
تو رو خدا یه جوری بگرد كه مردم نتونن بشناسنت. الهی من قربونت بشم.
صحنه:
خروس
( قرمز دارد روزنامه
می خواند. مردی به او نزدیك میشود كه سرش زیر كلهی عروسكی بزرگ یك خروس پنهان
است، نظیر آنچه كه جلوی برخی رستورانها برای جلب مشتری بر سر میگذارند. یك
نوشته از گردن مرد آویزان است كه روی آن نوشته شده: رستوران پارك آمادهی پذیرایی
از شما ست. سیگاری به قرمز تعارف میكند.)
قرمز:
سلام. ( سیگار را میگیرد. )
خروس:
سلام. ( فندك خود را برای قرمز روشن میكند. ) الان نمیكشم.
( مرد كلهی عروسكی
را از سر برمیدارد. حدود سی سال دارد. سیگاری برای خود روشن میكند. )
مرد:
شب رو اینجا میخوابی؟
قرمز:
آره.
مرد:
من هر روز صبح كارم این ئه كه هر كی بهم سفارش كنه از خواب بیدارش میكنم. میخوای
فردا صبح بیدارت كنم؟
قرمز:
بله. ممنون میشم.
مرد:
اسمت چی ئه؟ وقتی میخوام بیدارت كنم چی صدات كنم؟
قرمز:
قرمز.
مرد:
اسم من هم خروس ئه.
[ قرمز مات به خروس
نگاه میكند. سپس لبخند میزند )
قرمز:
واقعا شبیه خروسی.
خروس:
شبیه خروس نیستم. واقعا یه خروسم.
( قرمز مردد شوخی یا
جدی بودن حرف خروس باز هم لبخند میزند ولی با دیدن چهره جدی خروس حالت چهرهی او
هم جدی میشود.]
خروس:
بخند. راحت باش. دیگه به خنده مردم عادت كردهم.
قرمز:
شما واقعا فكرمیكنی خروسی؟
خروس:
فكرنمی كنم. واقعا هستم. گرفتی چی گفتم؟
قرمز:
واقعاً؟
خروس:
نكنه میخوای واسهت قوقولی قوقو كنم؟
قرمز:
نه. نه.
خروس:
چهكارهای داداش؟
قرمز:
بیكار.
خروس:
دنبال كار میگردی پس؟
قرمز:
نه.
خروس:
پس این چی ئه كه نوشتی؟
قرمز:
بابت حرف زدنم پول از كسی نمیگیرم.
خروس:
برای چی قرمز پوشیدی؟ ربطی به این نوشته داره؟
قرمز:
آره.
خروس:
خب. چرا قرمز پوشیدی؟
قرمز:
دلیلش رو نمیتونم بگم. یه راز ئه.
خروس:
خب، من كه همه جور آدم دیدم. این هم روش. من از ده سالهگیم توی این پارك زندگی میكنم.
خیلی اینجا رو دوست دارم. اون درخت رو میبینی؟
قرمز:
آره.
خروس:
كدوم رو میگم؟
قرمز:
اون درازه.
خروس:
نه. اون خپله رو میگم. اون درخت مال من ئه. اون نیمكت زیرش هم تخت خواب من ئه. اینجا
هم كه نشستی مال یه نفر ئه. هر وقت از خونهش قهر میكنه عرق میخوره میآد شب روی
این نیمكت میخوابه. اگه بیاد باید پاشی بری روی یه نیمكت دیگه.
قرمز:
باشه.
خروس:
خب، ساعت چند بیدارت كنم؟
قرمز:
ساعت هفت از خواب بیدارم كنی خیلی ممنون میشم.
خروس:
ساعتت رو با ساعت من میزون كن.
قرمز:
ساعت شما چند ئه؟
خروس:
شش و چهل و پنج دقیقه.
قرمز:
ساعت شما پنج دقیقه جلو ئه.
خروس:
آره میدونم. برای اینكه هیچوقت دیر نكنم همیشه پنج دقیقه ساعتم رو میبرم جلو.
قرمز:
فكر خوبی ئه
خروس:
ببخشید. میتونم یه گهی بخورم؟
قرمز:
این چه حرفی ئه؟ راحت باشین.
خروس:
من نفری پنجاه تومن از كسایی كه بیدارشون میكنم میگیرم.
قرمز:
الان باید بدم؟
خروس:
اگه زحمتی نیست. من پول رو پیش پیش میگیرم. خیلی ببخشیدها.
قرمز:
خواهش میكنم.
[ قرمز دست در جیب میكند
كه به خروس پول بدهد. ]
صحنه:
مارال و فرهاد
( فرهاد و مارال هر
دو زیر سی سال هستند. )
مارال:
خوبم.
فرهاد:
خیلی خوشحالم كه میبینمت؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود؟
مارال:
واقعا؟
فرهاد:
عینكت رو بردار چشمهات رو ببینم.
مارال:
نه، اینجوری راحتم.
فرهاد:
تو خیلی عوض شدی.
مارال:
سه سال خیلی آدم رو عوض میكنه.
فرهاد:
راستی، این هم سوغاتیت.
مارال:
دستت درد نكنه.
فرهاد:
تو الان یه آدم دیگهای هستی. اصلا شبیه اون دختری نیستی كه روی این نیمكت كنارم مینشست
به صدای بلند میخندید و من مجبور بودم هی بهش بگم صدات رو بیا پایین. ( جملهی
آخر را به تركی میگوید. )
مارال:
آره، میدونم.
فرهاد:
من چی؟ خیلی عوض شدم؟
مارال:
نه. كی تشریف آوردی؟
فرهاد:
دیروز.
مارال:
كی برمیگردی؟
فرهاد:
نمیدونم. بستگی به تو داره؟ اگه تو دوست نداشته باشی برم همینجا میمونم.
مارال:
چرا كاری رو كه دوست نداری میخوای بكنی. بهخاطر چی میخوای اینجا بمونی؟
فرهاد:
بهخاطر تو.
مارال:
از كی تا حالا من برای تو مهم شدهم؟
فرهاد:
تو همیشه برای من مهم بودی و هستی.
مارال:
یعنی تو اونجا ازدواج نكردی؟
فرهاد:
نه.
مارال:
برای چی؟ زنهای ژاپنی خوبن كه؟
فرهاد:
عینكت رو برداری چشمهای قشنگت رو ببینم دیگه.
مارال:
نه.
فرهاد:
اگه خواهش بكنم چی؟
مارال:
نه. خواهش نكن.
فرهاد:
ولی من واقعا عوض شدهم. ازت خواهش كردم. یادت نمیآد من چهقدر یه دنده بودم؟ تو
میگفتی بلد نیستم خواهش كنم.
مارال:
آره. واقعا یه خورده عوض شدی. ژاپنیها آدمهای خوبی هستن كه یه خورده تربیتت
كردهن. ( عینگ خود را برمیدارد. )
فرهاد:
سلام. حال شما خوب ئه؟ من فرهادم.
مارال:
اونجا چه كار میكردی؟
فرهاد:
توی كارخونهی بستهبندی كار میكردم. 15 ساعت در روز.
صحنه:
امید بیوجود
خروس:
این كه داشت باهات حرف میزد اسمش امید بیوجود ئه. باهاش دمخور نشو.
قرمز:
برای چی؟ آدم بدی نبود.
خروس:
نه. اصلا آدم بدی نیست. خیلی هم پسر حساسی ئه. ولی نذار باهات دمخور بشه.
قرمز:
برای چی آخه؟
خروس:
انحراف جنسی داره. عاشقت میشه میافتی توی دردسر. خیلی عاشقپیشه ست. زیگیل میشه
و به آسونی ول كن نیست. یه مدتی عاشق من شده بود. نمیدونی چه مصیبتی كشیدم تا
تونستم پسش بزنم. الان با من قهر ئه.
قرمز:
اون نگهبان پارك رو میبینی؟
خروس:
خب؟
قرمز:
فكر كنم توی كار پخش مواد مخدر ئه.
خروس:
آره. ولی تو كاری بهش نداشته باش وگرنه از پارك میندازدت بیرون.
صحنه:
مارال و فرهاد
مارال:
تو جای من بودی چهكار میكردی؟ من بیخبر میزدم میرفتم و حتی یه نامهی ناقابل
نمینوشتم برات و سه سال بعد برمیگشتم و باهات قرار میذاشتم اینجا، اولین چیزی
كه توقع داشتی بهت بگم چی بود؟
فرهاد:
توقع داشتم بگی ببخشید؟
مارال:
ببخشید؟ اونوقت تو حس میكردی همهچی حل شد چون من بهت گفتم ببخشید؟
فرهاد:
آره.
مارال:
یا داری دروغ میگی یا اگه واقعا اینطور ئه كه میگی پس ببخشید خیلی آدم احمقی
هستی.
فرهاد:
دروغ نمیگم آدم احمقی هم نیستم.
مارال:
حالا از من چی میخوای؟ برای چی بهم زنگ زدی؟
فرهاد:
من برگشتم كه باهات ازدواج كنم.
( مارال پوزخند میزند. )
فرهاد
( به تركی ): برای چی میخندی؟
مارال:
جوك بامزهای بود.
فرهاد:
من به خاطر تو برگشتم.
مارال:
رفتی ژاپن قشنگ عشق و حال كردی بعدش هم گفتی حالا وقتش ئه برگردم ایران برم سراغ
مارال احمق دوست دختر قدیمی بگم دوستت دارم عزیزم. مردهای ایرانی همهشون اینجورین
دیگه. عشق و حال خودشون رو میكنن و بعد تصمیم میگیرن با یه دختر ایرانی ازدواج
كنن.
فرهاد:
كی میره ژاپن كه عشق و حال كنه. من داشتم اون جا كار میكردم. ( به تركی ادامه میدهد.
) دستهام رو نگاه كن. داشتم اونجا جون می...
مارال:
حتما بهت خوش گذشته كه سه سال اونجا دووم آوردی. تو آدمی نیستی كه بتونی جایی كه
بهت بد می گذره دووم بیاری.
فرهاد:
من رفتم كه پول دربیارم. مجبور بودم اینقدر بمونم.
مارال:
لااقل شهامت داشته باش بگو رفته بودم كه دیگه برنگردم اما نتونستم بمونم. تو حتی یه
نامه به من ننوشتی. نامه كه میتونستی بنویسی.
فرهاد:
ببخشید.
مارال:
اینقدر بدم میآد یكی هر كاری دلش میخواد بكنه و بعد بگه ببخشید. واقعا فكر كردی
با آوردن یه سوغاتی و ببخشید گفتن همه چیز حل میشه؟ وقتی تصمیم گرفتی بهم زنگ
بزنی چی توی مغزت میگذشت. یعنی تو توقع داری وقتی بیخبر یكی رو میذاری و میری
طرف چهكار كنه؟ توقع داری منتظرت مونده باشه؟
فرهاد:
توقع ندارم منتظرم مونده باشه اما اگه منتظر مونده باشه خیلی خوشحال میشم.
مارال:
پس خیلی خوشحال نباش چون من ازدواج كردهم.
( فرهاد ناباورانه
نگاهش میكند.)
مارال(
به تركی میگوید): فكر میكنی دروغ میگم؟
فرهاد(
به تركی میگوید): آره.
مارال:
من ده ماه بعد از رفتنت ازدواج كردم. چون دلم نمیخواست منتظرت بمونم.
فرهاد:
واقعا ازدواج كردی؟
مارال:
آره.
فرهاد:
من بهخاطر تو برگشتم.
مارال:
تو واقعا توقع داشتی منتظرت مونده باشم؟
فرهاد:
اگه ازدواج كردی پس چرا خونهی پدرت بودی؟
مارال:
یعنی چه؟ مگه آدم ازدواج میكنه دیگه نمیره خونهی پدرش؟
فرهاد(
به تركی میگوید): تو داری دروغ میگی مارال.
مارال:
اسمش بهمن ئه. كارمند بانك ئه. 31 سالش ئه.
فرهاد:
پس حلقهی ازدواجت كو؟
فروغ:
خب... ما با هم اختلاف داریم. داریم از هم جدا میشیم. البته اون آدم بدی نیست.
مشكل از من ئه. ( با تركی ادامه میدهد ) از همون اول دوستش نداشتم.
فرهاد:
پس چرا باهاش ازدواج كردی؟
مارال:
میخواستم همهی پلهای پشت سرم رو خراب كنم. وقتی خبردار شدم رفتی ژاپن، تصمیم
گرفتم مثل احمقها منتظرت نمونم كه شاید خبری ازت برسه دستم. یهو حس كردم یكی توی
وجودم مثل احمقها داره دلداریم میده میگه صبر كن شاید فرهاد برگرده. من با این
آدم توی خودم كه میخواست به تو وفادار باشه لج كردم.
فرهاد:
خیلی كار احمقانهای كردی. ( به تركی ادامه میدهد. ) با این كارت فقط زندگی خودت
رو خراب كردی.
مارال:
آره، كار احمقانهای كردم. اشتباه كردم. اما از كاری كه كردم پشیمون نیستم. خب، من
دیگه باید برم.
فرهاد:
ببخشید.
مارال:
خداحافظ.
فرهاد:
بشین. چرا اینقدر زود میخوای بری؟
مارال:
باید برگردم خونه. ( به تركی ادامه میدهد. ) الان دیگه بچهم بیدار شده.
فرهاد:
بچه هم داری؟
مارال:
خداحافظ.
فرهاد:
پس چرا تلفنی نگفتی كه ازدواج كردی؟ چرا اومدی سر قرار؟
مارال:
چون دلم میخواست ببینمت. میخواستم ببینم چی میخوای بگی بهم.
فرهاد:
من هم تا یه جایی باهات میآم .
مارال:
نه. لطفا با من نیا. دنبال من هم نیا. خداحافظ.
صحنه:
امضا
صدای
بلندگوی پارك: از عزیزان خواهشمندیم روی چمنهای پارك ننشینید. در صورت مشاهده
هرگونه خلاف لطفا به حراست پارك گزارش فرمایید.
قرمز:
امضاش میكنید؟
افشین:
با كمال میل. ( كتاب را میگیرد ) پس شماره تلفنم رو هم صفحهی اول مینویسم اگه
دوست داشتین من خیلی خوشحال میشم بهم زنگ بزنید و نظرتون رو دربارهی شعرهام بگید.
قرمز:
بله. حتما.
صحنه:
دورانی داشتیم ما
ابراهیم
( به خروس ): من خرما خوردهم سی شاهی. گوسفند خریدهم بیست تومن. گاو خریده م صد
و بیست تومن. قیمت ها خوب یادم مونده. خوب یادم ئه سال 1325 گشنه بودیم. نون پیدا
نمیشد. با مرحوم ابوی رفتیم یونجه خریدیم. توی آب خیس كردیم با ماست خوردیم. از
گشنهگی نمردیم. یه چیزی بود كه بخوریم. اما حالا چی؟ ...ما كه دیگه به آخر عمرمون
رسیدیم اما خدا به داد شما جوونها برسه. من از روزی میترسم كه مردم بیفتن به جون
هم گوشت تن هم رو بخورن. مردم اصلا دیگه عاطفه ندارن. برای اینكه محبت از سیری
شكم ئه. شكم كه سیر نباشه محبتی در كار نیست. احترام از سیری شكم ئه. شكم ملت باید
سیر باشه. نباشه، وضع همین ئه كه داریم میبینیم. به خاطر یه تكه نان میافتن به
جان هم، فحشا زیاد میشه، آدم میكشن. اونوقتها اینجوری نبود كه. دلم واسه شما
جوونها خیلی میسوزه. دورانی داشتیم ما. درست ئه كه الان به ما پیرها بد میگذره
اما دلمون خوش ئه كه جوونی خوبی داشتیم. شماها الان چیزی ندارین كه من حسرتش رو
بخورم. جوونیتون كه به درد نمیخوره. همهتون ماتمزدهاین. تقصیری هم ندارین.
خروس:
معلوم ئه جوونیهات خیلی خوش گذروندی.
ابراهیم:
من هر چی در میآوردم خرج زنها میكردم.
صحنه:
مردی كه میخندد
( قرمز دارد روزنامه
میخواند. مردی حدود سی ساله میآید كنارش مینشیند. شروع میكند به خندیدن. قرمز
نگاهش میكند و لبخند میزند. )
علی
باحال: من میخوام خودم رو بكشم.
قرمز:
برای چی؟
علی
باحال: برای اینكه روی نیمكت من نشستی.
قرمز:
پا میشم. بفرمایید.
علی
باحال: نه. بشین فعلا. بذار یه خورده با هم حال كنیم.
( قرمز مینشیند. مرد
به قرمز نگاه میكند و میخندد. )
علی
باحال: پرسپولیسی هستی؟
قرمز:
نه.
علی
باحال: پس واسه چی قرمز پوشیدی؟
قرمز:
دلیلش رو نمیتونم بگم. یه راز ئه.
علی
باحال: بابا، خالی نبند واسه من. من خودم خدای رمز و رازم. بگو قرمز پوشیدم جلب
توجه كنم. حالا چی میگی مثلا به اونهایی كه میخوان خودشون رو بكشن؟ میگی برن
خودشون رو بكشن؟
قرمز:
نه.
علی
باحال: پس چی میگی بهشون؟
قرمز:
باید موقعیتش پیش بیاد تا حرف بزنم. با هر كی به زبان خودش حرف میزنم.
علی
باحال: من اگه میخواستم راهنماییشون كنم خودشون رو نكشن میگفتم دو تا بندازن
بالا. فقط دو تا. اما عمرا اگه بهشون بگم. بذار خودشون رو بكشن. برای چی میخوای
جلوشون رو بگیری؟ این هم یه جور مرگ ئه دیگه. بذار یه تعدادی خودشون رو بكشن كه یه
خورده كم شیم. خیلی زیادیم به خدا.
صحنه:
سمیرا
افشین
( به سمیرا ): سلام. ببخشید شما از شعر خوشتون میآد؟ من یه كتاب شعر چاپ كردهم
كه میخوام بهتون هدیه كنم.
پردهی
دوم
روی
نیمكت قرمز نشسته است. روی یك تكه مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر میدانید چرا
زندهاید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش میشود.
صحنه:
مرسی
[ سمیرا و افشین روی
نیمكتی نشستهاند. سمیرا سرگرم خواندن نامهای ست. لحظهای بعد چشم از نامه بر میدارد
و به افشین خیره میشود. ]
افشین:
چرا اینجوری نیگام میكنی؟
سمیرا:
مرسی. خیلی قشنگ نوشتی.
افشین:
دلم میخواد هر روز برات بنویسم.
[ خندهی سمیرا ]
افشین:
برای چی میخندی؟
سمیرا:
همینجوری.
افشین:
بگو به چی میخندی.
سمیرا:
دلیل مشخصی نداره.
افشین:
من میدونم به چی میخندی. كارم خیلی خندهدار ئه. با اینكه هر روز میبینمت و
باهات حرف میزنم باز هم برات نامه مینویسم، خندهدار ئه آره؟
سمیرا:
نه.
افشین:
راستش رو بگو. واقعا به نظر تو خنده دار نیست؟
سمیرا:
گفتم كه نه.
افشین:
اون حرفها رو نمیتونم بهت بگم. فقط میتونم بنویسمشون.
سمیرا:
خوش به حالت كه میتونی بنویسی. من خیلی دلم میخواست میتونستم بنویسم. اما نمیتونم.
افشین:
من هم خیلی دلم میخواست بتونم حرفهام رو بگم. اما نمیتونم.
سمیرا:
( با لحنی كه شوخی به نظر برسد ) پس ما یه جورایی همدیگر رو تكمیل میكنیم.
صحنه:
سربازها
( دو افسروظیفهی
شهرستانی روی چمن پارك دراز كشیدهاند. یكی كرد و سرباز دیگر از استانی دیگر مثلا یزد،
لرستان، اصفهان یا...باشد. )
بابك:
تو از زندگیت راضی هستی؟
ژوآن:
چی؟
بابك:
میشه این كتاب رو بذاری كنار یه خورده با من حرف بزنی؟
ژوآن:
چی بگم؟
بابك:
اگه میخواستی كتاب بخونی برای چی بهم گفتی باهات بیام بیرون؟ ترجیح میدادم توی
پادگان بمونم.
ژوآن:
حرف بزن. میشنوم.
بابك:
اگه الان جای من یه زن یا دختر اینجا نشسته بود تو همینجور كتاب میخوندی؟
ژوآن:
آره.
بابك:
بدبخت. اینقدر كافور میریزن توی غذا كه بخوای هم نمیتونی هیچ غلطی بكنی.
ژوآن:
چرا پا نمیشی بری دختربازی؟
بابك:
دختربازی خرج داره.
ژوآن:
خب دید بزن. دید زدن كه خرج نداره.
بابك:
تو از زندگیت راضی هستی؟
ژوآن:
چهطور مگه؟
بابك:
اینجوری حال نمیكنم. یا كتاب بخون یا با من حرف بزن.
ژوآن:
بنال.
بابك:
از زندگیت راضی هستی؟
ژوآن:
نه.
بابك:
خوب ئه. اگه میگفتی راضی هستی میزدم توی دهنت. چرا راضی نیستی؟
ژوآن:
خب، تا حالا اونطور كه میخواستم زندگی نكردم. زندگیم رو همیشه با این فكر و
انتظار گذروندم كه دورهای رو تموم كنم. وقتی میرفتم مدرسه، بیصبرانه منتظر روزی
بودم كه مدرسه تموم شه و دیپلم بگیرم. فقط برای اینكه از شر مدرسه راحت بشم. چه
نقشهها كه برای بعد مدرسه توی سرم داشتم. اما بعد از مدرسه مثل خیلیهای دیگه چپیدم
توی دانشگاه و باز انتظار، این بار برای تموم كردن دانشگاه و باز نقشهها برای
بعد از دانشگاه و حالا بیصبرانه انتظار برای تموم شدن سربازی كه از این مملكت گه
بزنم برم.
بابك:
كجا میخوای بری؟
ژوآن:
سوئد.
بابك:
برای چی میخوای بری؟
ژوآن:
اونجا همینكه آدم كار داشته باشه همه چیز حل ئه. هر چی آدم بیشتر كار كنه و
بهتر كار كنه بیشتردرمیآره. اما اینجا اگه آدم بخواد سالم زندگی كنه و از صفر
شروع كنه امكان نداره به جایی برسه. پدرم جلوی چشمم ئه دیگه. مثلا مهندس این
مملكت ئه. من مطمئن م توی سوئد یه مهندس كه از صبح تا ساعت 3 بعد از ظهر كار میكنه
از لحاظ مالی دیگه تامین ئه.
بابك:
پس وطن چی میشه؟
ژوآن:
وطن جایی ئه كه آدم احساس كنه داره توش راحتتر از جاهای دیگه زندگی میكنه. جایی
كه آدم احساس كنه داره توش از زندگی لذت میبره.
بابك:
همینجا میشه از زندگی لذت برد. من فكر میكنم هر آدمی چهار چیز داشته باشه از
زندگیش لذت میبره. پول. زن. خونه. ماشین.
ژوآن:
زنها آدم نیستند دیگه؟
بابك:
خب، هر مردی. تو میگی هر مردی چی لازم داره؟
ژوآن:
ماشین. زن. یه اتاق خواب. حمام. توالت. سوئد.
بابك:
بدون پول چه جوری میخوای زندگی كنی؟
ژوآن:
آره. و پول. بدون شغل هم كه نمیشه پول درآورد. البته اینجا اگه شغل هم داشته باشی
تضمینی نیست كه پول هم داشته باشی.
بابك:
دلت برای پدر مادرت تنگ نمیشه.
ژوآن:
یكی دو سال بعد برای اونها هم اقامت میگیرم.
بابك:
برای اینكه بتونی برای اونها هم اقامت بگیری باید تابعیت اونجا رو به داشته باشی.
ژوآن:
همین كار رو میكنم. با یه دختر سوئدی ازدواج میكنم. تو هم بیا اقدام كن. اگه با یه
دختر سوئدی ازدواج كنی بهت خونه میدن. اگه بچه دار بشین بهت حقوق میدن.
بابك:
از زنهای سوئدی خوشم نمیآد.
ژوآن:
زن های سوئدی همه بور هستند و چشم آبی. خوشت نمیآد؟
بابك:
نه. زن ایرانی یه چیز دیگه ست.
ژوآن:
من همین كه یه دختر بور سوئدی رو ماچ كنم دخترهای ایرانی از یادم میرن.
بابك:
برای داشتن تابعیت سوئد یه راه دیگه هم وجود داره؟
ژوآن:
چی؟
بابك:
متولد شدن در سوئد. ( میخندد )
ژوآن:
میرم اون جا یكی رو متولد می كنم.
( بابك میخندد. )
صحنه:
نیمكت روبهرو
خروس:
نیمكت روبهروی من خالی ئه. مال یكی بود كه بدجوری معتاد بود. یه ماه پیش مرد. خدا
بیامرزدش. بد شما نباشه آدم خیلی خوبی بود. خب هر كی یه ایرادی داره دیگه. ایراد
اون اعتیاد بود. خیلیها دلشون میخواست اون نیمكت رو صاحاب شن، من نمیذاشتم. بیا
اونجا. اون نیمكت مال تو. دنبال یكی میگشتم كه از رفتارش خوشم بیاد. میآی؟
قرمز:
آره.
صحنه:
سربازها
ژوآن:
میرم اون جا یكی رو متولد می كنم.
( بابك میخندد. )
ژوآن:
تو هم بهتر ئه اقدام كنی.
بابك:
من اگه یه ماه پدر مادرم رو نبینم دلم براشون تنگ میشه.
ژوآن:
تو كه اینقدر پدرمادرت رو دوست داری بهخاطر اونها هم كه شده باید بری كه بتونی
بعد برای اونها هم اقامت بگیری. مگه نمیبینی اینجا وضع پیرها چهطور ئه؟ من پیرها
رو كه میبینم بیشتر مصمم میشم كه برم. نمیخوام پدر مادرم به همچین وضعی دچار
بشن. اینقدر بیتوجهی به پیرها توی این مملكت واقعا توهین آمیز ئه. من اصلا از
ترس پیری خودم از این مملكت فرار میكنم. تو هم به حرفم گوش كن. اقدام كن. دیر
بجنبی دیگه پشیمونی سودی نداره.
بابك:
اگه به حق علی مطمئن بشی یه سال دیگه میمیری اولین كاری كه میكنی چی ئه؟
ژوآن:
میرم سوئد.
بابك:
ازدواج نمیكنی؟ حتی اگه بدونی یه سال دیگه میمیری؟
ژوآن:
نه. حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه.
بابك:
من فكر میكنم خیلی زود بمیرم.
ژوآن:
هر كس همون قدر كه از زندگیش توقع داره به دست میآره. اگه اینجوری فكر كنی حتما
به حق علی زود میمیری. اگه میخوای زنده بمونی باید به زنده بودن فكر كنی.
بابك:
تا حالا فكر كردی اصلا چرا زندهای؟ اصلا برای چی وجود داری؟
ژوآن:
برای اینكه برم سوئد.
بابك:
نه. واقعا.
ژوآن:
یه زمانی میگشتم دلیلی برای وجود خودم اصلا وجود آدمها پیدا كنم اما وقتی میبینم
این همه موجودات وجود دارن: نهنگ، مارماهی، سنجاقك، سوسك و هیچ هم وجوشون برام مهم
نبوده و پی دلیلی برای وجودشون نگشتهم و به آسونی پذیرفتم دلیلی برای وجودشون نیست
نتیجه میگیرم دلیلی هم برای وجود خودم نباید باشه. اگر هم هست من سردرنمیآرم چی
ئه.
بابك:
ولی حتما یه دلیلی وجود داره وگرنه خیلی احمقانه ست.
صحنه:
منوچ
( افشین روی نیمكتی
نشسته است. منوچ به او نزدیك میشود. بیست و سه چهار ساله است.)
منوچ:
آتیش داری؟
افشین:
نه.
منوچ:
( كنارش مینشیند. ) به من میگن منوچ بیكله.
افشین:
حالتون چهطوره؟
منوچ:
كلهم خراب ئه. میفهمی؟
افشین:
آره
.
منوچ:
درست شنیدی چی گفتم؟ به من میگن منوچ بیكله.
افشین:
آره
.
منوچ:
خب بهم چی میگن؟
افشین:
منوچ بیكله.
منوچ:
آره . چون كلهم خراب ئه. فهمیدی؟
افشین:
آره.
منوچ:
الان منتظر اونی؟
افشین:
كی؟
منوچ:
اون دیگه.
افشین:
نمیدونم شما كی رو میگین.
منوچ:
خودت رو به اون راه نزن دیگه. خوشم نمیآد با اون دختر حرف بزنی.
افشین:
به شما چه ربطی داره؟
منوچ:
به من خیلی ربط داره. این جوری با من صحبت نكن، حالت رو میگیرمها!
افشین:
شما چه كاره اون خانومی؟
منوچ:
دوستش دارم.
افشین:
باهاش دوست بودی؟
منوچ:
تو دیگه نباید باهاش حرف بزنی.
افشین:
اون اگه نخواد باهاش حرف نمیزنم.
منوچ:
ببین نصفه! من كلهم خراب ئه. میزنم شل و پلت میكنمها. پا شو خوشم نمیآد اینجا
منتظرشی. پا شو.
( افشین میرود روی یك
نیمكت دیگر مینشیند. )
منوچ:
اینجا هم نباید بشینی. دیگه هم دو رو بر دخترهای این پارك پیدات نشه فهمیدی؟
افشین:
همهشون دوست دخترهای شما هستن؟
منوچ:
آره، فرمایشی بود؟
افشین:
نه. فقط كنجكام بودم بدونم.
منوچ:
خیلی خب، برو دیگه. چرا اینجا وایسادی من رو نیگا میكنی؟ اگه یه بار دیگه ببینم
دور و بر دخترهای این پارك میچرخی دهنت رو سرویس میكنم. فهمیدی؟ اصلا هم دیگه
نباید پات رو بذاری توی این پارك فهمیدی؟ همین الان هم باید از این پارك بری بیرون.
افشین:
تو چهكارهی این پاركی؟
منوچ:
دستت رو بنداز.
( صدای سوت نگهبان
پارك كه به طرف آنان میآید. )
صحنه:
بهرام و فروغ
( هر دو حدود سی و
پنج سال دارند. )
فروغ:
چند روز اول كه پیداتون نشد زنگ زدیم خونهتون كسی گوشی رو برنداشت، فكر كردیم شاید
رفتین مسافرت. اما ده روز كه گذشت و باز پیداتون نشد نگران شدیم. آدرستون رو هم
كه نداشتیم.
بهرام:
هومن كجا ست؟
فروغ:
رفته شهرستان، پیش پدر و مادرش.
بهرام:
به! من منتظرم بودم بیاد یه دست شطرنج بزنیم.
فروغ:
آزیتا حالش چهطور ئه؟
بهرام:
خبر ندارم. ما از هم جدا شدیم.
فروغ:
چی میگی!؟
بهرام:
دو ماه ئه.
فروغ:
من ...الان نمیدونم چی باید بگم. خیلی متاسفم.
بهرام:
نه، متاسف نباش. من خوشحالم كه از هم جدا شدیم. تازه حالم داره خوب میشه؟
صحنه:
آرزو
( امید بیوجود آرایش
غلیظی كرده و لاك زده است. صندل زنانه به پا دارد. حدود بیست و پنج سال دارد.)
خروس:
كی عمل كردی؟
امید
بیوجود: هفتهی پیش. تا دیروز بیمارستان بودم.
خروس:
یعنی تو الان زنی؟
امید
بیوجود: آره. واقعا تا وقتی كه من عینكم رو برنداشتم من رو نشناختی؟
خروس:
نه. اگه حرف نمیزدی شاید باز هم نمیشناختمت.
امید
بیوجود: خدا رو شكر. تو رو خدا نخند. برای چی میخندی؟
خروس:
راستش قیافهی قدیمت میآد جلوی چشمم.
امید
بیوجود: بد آرایشم كردهم؟
خروس:
نه.
امید
بیوجود: تو رو خدا قیافهم خوب ئه؟ اگه آرایشم زیاد ئه كمش كنم؟
خروس:
آره. كمش كن. بالاخره كار خودت رو كردی دیگه. حالا اوضاع چهطور ئه؟ راضی هستی؟
امید
بیوجود: آره. خیلی خوب ئه. الان دیگه حس میكنم وجود دارم. سنگینی نگاه مردها رو
كه حس میكنم كلی لذت میبرم زنم و اینقدر مورد توجهام.
خروس:
یعنی از این بعد میخوای بیای اینجا هی دلبری كنی دیگه؟
امید
بیوجود: نه. میخوام ازدواج كنم.
خروس:
مگه تو میتونی بچهدار هم بشی ؟
امید
بیوجود: نه. با یكی ازدواج میكنم كه ازم بچه نخواد.
خروس:
با كی؟
امید
بیوجود: پیداش میكنم. آدم خوب پیدا میشه. یه بچه هم از پرورشگاه میگیریم بزرگ
میكنیم. اگه من میتونستم بچهدار هم بشم بچه به دنیا نمیآوردم. همیشه آرزوم این
بود كه یه بچه پرورشگاهی بگیرم بزرگ كنم. خیلی دلم براشون میسوزه.
خروس:
خدا كنه به آرزوهات برسی. من برات دعا میكنم امید بیوجود.
امید
بیوجود: میشه لطفا دیگه من رو امید صدا نكنی؟
خروس:
چی صدات كنم عزیزم؟
امید
بیوجود: آرزو.
صحنه:
بهرام و فروغ
فروغ:
میفهمم چی داری میگی. واقعیت این ئه كه همهی زن و مردهای دنیا دارن یه جورایی
همدیگر رو تحمل میكنن. چون هیچكس سر جاش نیست. چه طور بگم هیچ سیستم درستی برای
ازدواج وجود نداره. منظورم این ئه كه ما در قرن كامپیوتر زندگی میكنیم، الان دیگه
میشه آدمها نیمهی گمشدهشون رو پیدا كنن. اگه آدمها به هم دروغ نگن راههای زیادی
میشه پیدا كرد كه آدمها بتونن نیمهی گم شدهی خودشون رو پیدا كنن. فقط كاش آدمها
كمتر به هم دروغ بگن. مثلا همین شما كه از هم جدا شدین در واقع نمیخواستین دیگه
به هم دروغ بگین.
بهرام:
نه. مشكل من نیمهی گمشده و از این حرفها نبود. موضوع این ئه كه من اصلا نباید
ازدواج میكردم. من هیچ وقت به درست بودن و انسانی بودن موقعیت دو تا آدم كه میخوان
با هم ازدواج بكنن و زیر یه سقف زندكی كنن اعتقاد نداشتم. همیشه فكر میكردم
ازدواج خیلی چیز گندی ئه. كم كسانی رو دیده بودم كه دل م بخواد جاشون باشم. خب من
كه همچین اعتقادی داشتم نباید ازدواج میكردم یا لااقل به این زودیها نباید
ازدواج میكردم. یه زمانی من حالم از دیدن هر زن و مردی كه داشتند با هم ازدواج میكردند
به هم میخورد. خب، من با همچین طرز فكری اصلا نباید ازدواج میكردم.
فروغ:
تو همهی اینها رو به آزیتا گفتی؟
بهرام:
آره. اون هم قبول كرد كه بیمعنا ست بخوایم به زندگی با هم ادامه بدیم.
فروغ:
این خیلی قابل تحسین ئه. به نظرم شماها آدمهای خیلی صادق و شجاع و ...رمانتیكی
هستین. فرق تو و آزیتا با من و هومن این ئه كه شما شهامت داشتین ما نداریم. راستش
اگه من هم شهامت داشتم كار من و هومن هم خیلی زود به جدایی میكشید.
بهرام:
واقعا؟
فروغ:
اگه الان میشد زمان رو عقب كشید و من عقل الان رو داشتم اصلا حالاحالاها ازدواج
نمیكردم. اگر هم میخواستم ازدواج كنم مسلما با هومن ازدواج نمیكردم. خیلی مرد
خوبی ئه اما نیمهی گمشدهی من نیست اصلا هیچ شباهتی هم به نیمهی گمشدهی من
نداره. اصلا نمیدونم چی شد كه به سرم زد واقعیت رو بهت بگم. شاید دلیلش این ئه
كه تو صادقانه به من گفتی چرا از آزیتا جدا شدی.
بهرام:
من یه مردم و دارم بهت میگم اگه هومن بدونه تو دربارهش چی فكر میكنی دیگه یك
روز هم حاضر نمیشه به زندگی با تو ادامه بده.
فروغ:
اصلا قرار نیست هومن بدونه. مگه این كه تو بخوای بهش بگی؟
بهرام:
مطمئن باش من بهش نمیگم.
فروغ:
مطمئنم.
بهرام:
من منظورم این بود كه بهتر ئه واقعیت رو به هومن بگی.
فروغ:
من نمیتونم. آدمها برای من دو دستهاند. یه عدهی كمی كسانی هستند كه من دوستشون
دارم. مثلا مادرم. اما یه عدهی زیادی هستند كه من دوستشون ندارم ولی دلم هم نمیخواد
بفهمن كه دوستشون ندارم. من با این عده جوری رفتار میكنم كه خیال كنن دوستشون
دارم. هومن هم یكی از همینها ست.
بهرام:
این كارت خیلی غیراخلاقی ئه.
فروغ:
اتفاقا به نظر من این یه كار صد در صد اخلاقی ئه. من با گفتن واقعیت به كسی كه
دوستش ندارم فقط باعث اذیت و آزارش میشم.
بهرام:
به نظر من تو باید به هومن بگی.
فروغ:
واقعا؟
بهرام:
آره.
فروغ:
من با خودم عهد كرده بودم اگه با مردی آشنا شدم كه احساس كردم به نیمهی گم شدهی
من نزدیك ئه اونوقت به هومن بگم.
بهرام:
واقعا به این چیزها اعتقاد داری؟
فروغ:
آره. تو اعتقاد نداری؟
بهرام:
نه. این یه طرز فكر زنانه ست.
فروغ:
نه.
بهرام:
آره. شما زنها ذاتا زمینی هستید، اما در عمل تلاش میكنید آسمانی و غیرزمینی باشید.
برای همین به این چیزها اعتقاد دارید. برای همین بیشتر از ما مردها اهل فال و دعا
هستید.
فروغ:
چرا فكر میكنی ما زنها ذاتا زمینی هستیم؟
بهرام:
برای اینكه بچه به دنیا میآرید. این یه خصلت زمینی ئه.
صحنه:
یك مرد واقعی
امید
بیوجود: میخوام ازدواج كنم؟
قرمز:
یعنی به كسی قول ازدواج دادی؟
امید
بیوجود: نه. دارم میگردم یه آدم خوب پیدا كنم.
قرمز:
من جای تو بودم اینقدر زود ازدواج نمیكردم. اما خب جای تو نیستم.
امید
بیوجود: برای چی زود ازدواج نكنم؟
قرمز:
صبر كن تا به زن بودنت عادت كنی. با مردها دوست شو. هی دوستیت رو با این مرد قطع
كن با یه مرد دیگه دوست شو. اما توی تلهی هیچكدومشون گیر نیفت. هر آدمی یه تله
ست. هنوز زود ئه برای تو بیفتی توی تله. اما وقتی هم میخوای ازدواج كنی با یكی
مثل خودت ازدواج كن. یكی كه تغییر جنسیت داده باشه.
امید
بیوجود: نه. دلم میخواد با یه مرد واقعی ازدواج كنم.
صحنه:
بهرام و فروغ
بهرام:
برای اینكه بچه به دنیا میآرید. این یك خصلت زمینی ئه ولی ما مردها زمینی نیستیم
اما ناخواسته تلاش میكنیم زمینی باشیم. و شما زنها ناخواسته تلاش میكنید غیرزمینی
باشید.
فروغ:
من ایمان دارم هر كی یه نیمهی گم شده داره.
بهرام:
لااقل بگو فكر میكنم. نگو ایمان دارم. یه جای شك و تردید برای خودت بذار.
فروغ:
من ایمان دارم.
بهرام:
هر جور راحتی.
فروغ:
بذار حالا كه امروز این قدر صادقانه با هم حرف زدیم من صادقانه به یه چیز دیگه هم
اعتراف كنم. من اگه قبل از ازدواج با هومن باهات آشنا میشدم با تو ازدواج میكردم.
من اصلا پیشبینی نمیكردم یه روز این حرفها رو بهت بگم. ولی الان احساس خوبی
دارم كه این حرفها رو دارم بهت میگم. واقعیت این ئه كه این مدتی كه تو و آزیتا
پیداتون نبود من خیلی نگران بودم مبادا بلایی سرت اومده باشه. شاید فهمیده باشی همین
كه دیدمت چهقدر خوشحال شدم. واقعیت رو بخوای دروغ گفتم كه از جدا شدن تو و آزیتا
متاسف شدم. اصلا هم متاسف نشدم. خواهش میكنم نرو. بشین.
بهرام:
من فكر نمیكردم قرار ئه حرفهامون به اینجا برسه. من اصلا فكر نمیكردم تو ...
فروغ:
بشین. الان همه دارن به ما نگاه میكنن.
بهرام:
من دوست ندارم وارد همچین جریانی بشم.
فروغ:
بشین. خواهش میكنم.
بهرام:
من و هومن به هر حال یه جورایی با هم دوستیم. الان من حس خیلی بدی دارم.
فروغ:
داریم با هم حرف میزنیم. كاری كه نمیكنیم.
بهرام:
من اصلا حال و حوصلهی این حرفها رو ندارم. من اصلا فكر نمیكردم همچین حرفهایی
پیش كشیده بشه.
فروغ:
من هم فكر نمیكردم. اما حالا كه این حرفها رو زدم نمیذارم بری. بشین. من تازه پیدات
كردم. اونوقتها زن داشتی و من نمیتونستم حرفهای دلم رو بگم. خوشحالم كه
الان میتونم. مگه نمیگی باید واقعیتها رو به هومن بگم؟ خیلی خب، من بهش میگم.
صحنه:
مریم
مریم:
سلام بابا.
ایوب:
سلام. چه عجب این طرفها! دیگه یادت میره یه سری به من بزنی عزیزم. مامان حالش
خوب ئه؟
مریم:
آره. شما حالتون خوب ئه؟
ایوب:
نه. یه مقدار پول داری بهم بدی دختر گلم؟
مریم:
بگو چی میخواین من براتون میخرم.
ایوب:
چیزی رو كه من میخوام تو نمیتونی بخری.
مریم:
من برای چیزی كه شما میخواین پول نمیدم.
ایوب:
اگه ندی مجبورم باز برم دور پارك بگردم كتم رو بفروشم.
مریم:
بابا. شما چرا اینقدر من رو اذیت میكنین؟
ایوب:
تو داری اذیتم میكنی دخترم. توی این سن و سال و با این وضعی كه دارم هنوز شماها
میخواین من رو به راه راست هدایت كنین. نمیشه عزیزم. نمیشه. اگه قرار بود بشه
تا حالا میشد.
مریم:
خداحافظ.
ایوب:
تو رو خدا بشین. من دوستت دارم. من پدرتم.
مریم:
شما دفعهی پیش هم بهم قول دادین. بهتون گفتم اگه یه بار دیگه بیام ببینم اینجوری
هستین دیگه نمیآم دیدنتون.
ایوب:
به خدا سعی خودم رو كردم.
مریم:
من الان خجالت میكشم اینجا كنارتون نشستهم.
ایوب:
یه مقدار پول بهم بده برو. حق داری خجالت بكشی عزیزم. من خاك بر سر نمیتونم. هر
كاری میكنم نمیتونم. یه مقدار پول بده برو كه دیگران با من نبیننت. تو رو خدا
اذیتم نكن. پول بده كه مجبور نشم كتم رو بفروشم.
مریم:
دارین تهدیدم میكنین بابا؟ مطمئن باشین این دفعه اگه كتتون رو بفروشین من دیگه
براتون كت نمیخرم. ( برمیخیزد كه برود. )
ایوب:
نرو. تو رو خدا پنج شیش تومن پول بهم بده. من گرسنهم ئه.
مریم:
میرم براتون غذا میخرم. ولی پول بهتون نمیدم.
صحنه:
گفت و گو با پشهی ماده
قرمز:
( دستش را دراز كرده و با پشهای كه روی دستش نشسته دارد حرف میزند. ) تو برای
من عشوه میآی؟ تو كه میدونی قدرت دست من ئه. طبیعت من رو قویتر از تو آفریده
اونوقت تو برای من عشوه میآی؟ واقعا فكر میكنی عددی هستی؟ تو واقعا این قدر
اعتماد به نفس داری كه برای من عشوه میآی؟ آخه اگه من بخوام همین حالا میتونم تو
رو از هستی ساقط كنم كه. من قدرت دارم. زندگی و مرگ تو الان بستگی به ارادهی من
داره اونوقت تو برای من عشوه میآی؟ من نمیكشمت با این كه میتونم بكشمت اما
نمیكشمت تا ثابت كنم خیلی قویتر از تو ام.
خروس:
با كی داری حرف میزنی قرمز؟
قرمز:
با یه پشهی ماده كه روی دست من نشسته.
خروس:
ای ناكس! از كجا میدونی ماده ست؟
قرمز:
نرها نیش نمیزنن. فقط پشههای ماده نیش میزنن. كارت رو بكن عزیزم. بمیك. نوش
جان. با شما نبودم. داشتم با خروس حرف میزدم. شما كار خودت رو بكن.
پردهی
سوم
روی
نیمكت جلوی صحنه قرمز نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر احساس بیهودگی
میكنید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش میشود.
صحنه:
سوریه
( علی باحال و خروس
روی نیمكت نشستهاند )
علی
باحال: دم در هر هتلی یه مردی وایساده، بفهمه ایرانی هستی، میپرسه: خانم لازم؟ هر
سهتامون رفتیم بالا، مهدی كافر یه زن لبنانی سبزه رو انتخاب كرد و رفت توی یكی از
اتاقها. اون مرد از ما پرسید شما خانم نمیخواین؟ ما گفتیم نه. مرد گفت: خانم،
خوب. ما باز هم گفتیم: نه. یكی از زنها اومد دور و بر من، اما من واقعا با دیدن
فاحشهها تحریك نمیشم. من و شهرام رفتیم میخونه خوشمزهترین شراب زندگیمون رو
خوردیم. یارو صاحاب اونجا با ما رفیق شد گفت: I have for you special wine. عجب شرابی بود. تو
حتما باید یه سفر بری سوریه. خیلی مردم شاد و مهماننوازی هستند. باید بری ببینی
تا بفهمی من چه میگم. از همه جا صدای موسیقی شاد شنیده میشه. زنهای سوری خوشگل
هستند. مردهاشون نه. مردها درب و داغون هستند. حتما اونجا هم مردها كار میكنند،
دهنشون سرویس میشه كه زنهاشون حال كنن. بهقرآن از این به بعد من هر سال یه
سفر خارج میرم. پشیمونم كه چرا زودتر از این نرفتم. حاضرم تموم سال كم خرج كنم
و سخت بگذرونم ولی دو هفته برم همچین جایی با خیال راحت عشق و حال كنم. این دفعه
پولم رو جمع میكنم میرم تركیه.
صحنه:
ایوب
مریم:
سلام بابا.
ایوب:
سلام. دلم خیلی برات تنگ شده بود. چرا بهم سری نمیزنی؟ هیچ بچهای با پدرش اینطور
رفتار نمیكنه كه تو با من رفتار میكنی.
مریم:
من با خودم عهد كرده بودم كه دیگه نیام دیدنتون. الان هم اگه مجبور نبودم نمیاومدم.
ایوب:
چی شده؟ اتفاقی برای مامانت افتاده؟
مریم:
نه.
ایوب:
حالش خوب ئه؟
مریم:
آره.
ایوب:
خدا رو شكر. پس چی شده؟ چرا گفتی مجبور شدی بیای دیدنم؟
مریم:
من میخوام ازدواج كنم.
ایوب:
تو مگه چند سالت ئه؟
مریم:
27
ایوب:
عزیزم. هنوز خیلی برای ازدواج زود ئه.
مریم:
نه بابا جان. هم سن و سالهای من الان یكی دو تا بچه دارن.
ایوب:
با كی میخوای ازدواج كنی؟ من میشناسمش؟
مریم:
نه.
ایوب:
چه مدتی ئه كه میشناسیش؟
مریم:
دو سال ئه؟
ایوب:
چهكاره ست؟ چند سالش ئه؟
مریم:
معلم زبان ئه. 29 سالش ئه.
ایوب:
من باید ببینمش.
مریم:
نه بابا جان. من بخشی از واقعیت رو بهش گفتم.
ایوب:
گفتی بابام معتاد ئه.
مریم:
نه. خجالت كشیدم این رو بگم. اما گفتم كه مامانم از بابام جدا شده و ما نمیدونیم
بابام كجا زندگی میكنه چون هیچ ارتباطی باهاش نداریم.
ایوب:
ولی من باید ببینمش. برام خیلی مهم ئه كه دخترم با كی میخواد ازدواج كنه.
مریم:
بابا!
ایوب:
من زندگی مادرت رو تباه كردم. نمیخوام دخترم با كسی ازدواج كنه كه به سرنوشت
مادرش دچار بشه.
مریم:
من هیچوقت به شما نشونش نمیدم بابا.
ایوب:
یعنی نمیخوای من توی مراسم عقد و عروسیت باشم؟
مریم:
نه. مگه اینكه تا اون موقع بتونین ترك كنین.
ایوب:
ترك میكنم. قول میدم. دختر كوچولوی من میخواد عروس بشه. باورم نمیشه. برای من
تو همیشه كوچولویی. وقتی بهت فكر میكنم قیافهی یك سالهگیت میآد به ذهنم.
مریم:
من اومدهم كه ازتون خواهش كنم بریم یه دفترخونهای به مامان وكالت بدین كه اگه
شما نتونستین سر عقد من باشین مامان از طرف شما وكالت داشته باشه كه اجازه خوندن
خطبهی عقد رو بده.
صحنه:
روز تولد
خروس:
امشب چهكارهای؟ جایی میخوای بری؟
قرمز:
نه.
خروس:
پس شام مهمون منی. كالباس و خیارشور میخرم. عرق سگی هم دارم. هستی؟
قرمز:
آره. ولی به چه مناسبت؟
خروس:
امروز روز تولدم ئه.
قرمز:
اه! تولدت مبارك.
صحنه:
ایوب
مریم:
من اومدهم كه ازتون خواهش كنم بریم یه دفترخونهای به مامان وكالت بدین كه اگه
شما نتونستین سر عقد من باشین مامان از طرف شما وكالت داشته باشه كه اجازه خوندن
خطبهی عقد رو بده.
ایوب:
من تا اون موقع خودم رو درست میكنم. قول میدم.
مریم:
شما از این قولها زیاد دادین بابا جان.
ایوب:
این دفعه با همهی وقتهای دیگه فرق میكنه. عروسی دخترم ئه.
مریم:
بابا من یه دفترخونه اسناد رسمی آشنا پیدا كردم. خواهش میكنم با من بیاین به
مامان وكالت بدین. خواهش میكنم.
ایوب:
مامانت هم میآد دفترخونه.
مریم:
فكر نكنم بیاد. حضور مامان لازم نیست. شما باید وكالتنامه رو امضا كنین.
ایوب:
میشه مامانت رو بیاری؟ دلم خیلی براش تنگ شده.
مریم:
سعی خودم رو میكنم. ولی فكر نكنم بیاد.
ایوب:
بهم نگفتی اسمش چی ئه؟
مریم:
نیما.
ایوب:
نیما چی؟
مریم:
فامیلیش رو بهتون نمیگم. میخواین پیداش كنین آره؟
ایوب:
عزیزم، من مثل یه ناشناس میرم باهاش حرف میزنم. میخوام ببینم چه جور آدمی ئه.
مریم:
آدم خوبی ئه. حتی سیگار هم نمیكشه. فردا بیام دنبالتون با من میآین دفترخونه؟
ایوب:
آره عزیزم. هر كاری كه بدونم خوشحالت میكنه انجام میدم. فقط تو رو خدا یه كاری
كن مامانت هم بیاد. خیلی دلم میخواد ببینمش. من خیلی اذیتش كردم.
مریم:
مگه نمیگین میخواین ترك كنین؟
ایوب:
آره.
مریم:
پس بهتر نیست هر وقت ترك كردین مامان ببیندتون؟
ایوب:
آره. بهتر ئه.
مریم:
اگه شما ترك كردین من از خدام ئه كه شما هم توی مراسم عقدمون باشین. من از خدام ئه
كه خونوادهی شوهرم ببینند شما هم توی مراسم هستین. به شرط این كه از بودن شما توی
مراسم خجالت نكشم. الان قیافهتون تابلو ئه.
ایوب:
من ترك میكنم حالا میبینی.
مریم:
تو رو خدا گریه نكنین بابا. آدمهایی كه دارن میرن ما رو میبینن.
ایوب:
اصلا خوشحال نیستم كه داری ازدواج میكنی.
مریم:
برای چی بابا جان؟
ایوب:
تو هنوز خیلی كوچولویی.
صحنه:
بی بلا هرگز نباشد خانهای
ابراهیم:
چند سالت ئه؟
افشین:
بیست و دو.
ابراهیم:
زن نداری؟
افشین:
نه.
ابراهیم:
برای همین اینقدر لاغر و ضعیفی. زن بگیر. من خودم تا وقتی جوون و مجرد بودم لاغر
مردنی بودم اما همینكه زن گرفتم پروار شدم. شاعر میگه: زن بلا باشد به هر كاشانهای
/ بیبلا هرگز نباشد خانهای.
افشین:
[ میخندد. ] یه بار دیگه این شعر رو بگین دلم میخواد یادداشت كنم.
ابراهیم:
بله. زن بلا باشد به هر كاشانهای / بیبلا هرگز نباشد خانهای. نوشتین یا باز هم
بخونم؟
افشین:
درست نوشتم دیگه؟ زن بلا باشد به هر كاشانهای / بیبلا هرگز نباشد خانهای.
ابراهیم:
بله. درست ئه. زن خوب ئه. آدم رو به زندگی وابسته میكنه. چه طور بگم به زندگی آدم
معنا میده. من زنم قریب یه سال ئه كه مرده و زندگیم از هم پاشیده.
افشین:
خدا بیامرزه.
ابراهیم:
خدا اموات شما رو بیامرزه. سیگاری هستی؟
افشین:
نه.
ابراهیم:
احسنت. احسنت. وقتی میبینم جوونها سیگار میكشن خیلی ناراحت میشم. من نمیدونم
چی میفهمن از این سیگار كه پولشون رو خرج میكنن براش. اصلا …
[ در حین صحبت ابراهیم
سمیرا میآید ]
سمیرا:
سلام.
افشین:
سلام.
ابراهیم:
سلام. بفرمایید بشینید. من نشستهم با ایشون حرف زدم كه انتظار خستهش نكنه. داشتم
با ایشون راجع به مضرات سیگار حرف میزدم. هم برای خود آدم سیگاری ضرر داره هم برای
دیگران. خب من از حضورتون مرخص میشم.
افشین:
حالا نشستین دیگه.
ابراهیم:
نه. ترجیح میدم تنهاتون بذارم. امیدوارم باز هم ببینمتون. قدر همدیگر رو بدونید.
قدر این روزهاتون رو بدونید. خداحافظ شما.
سمیرا
و افشین: خداحافظ.
[ ابراهیم از صحنه بیرون
میرود. صدای بلندگوی پارك: از عزیزان خواهشمندیم روی چمنهای پارك ننشینید. در
صورت مشاهده هرگونه خلاف لطفا به حراست پارك گزارش فرمایید. ]
سمیرا:
این كی بود؟ چهقدر غمگین بود.
افشین:
زنش یه سال ئه كه مرده.
سمیرا:
نازی!
افشین:
من یه ساعت ئه منتظرتم.
سمیرا:
ببخشید خوابم برده بود.
افشین:
این دفعه سه صفحه نوشتم.
سمیرا:
پس میبرم خونه میخونم.
افشین:
نه. همین حالا بخون.
سمیرا:
آخه سه صفحه!
افشین:
بخون دیگه. ناز نكن.
صحنه:
ژ3
خروس:
گه! گه! گه!
قرمز:
با منی؟
خروس:
نه. با اونهام.
قرمز:
كیها رو میگی؟
خروس:
همهی اونهایی كه الان توی خونههاشون لمیدن و دارن شامشون رو میخورن. گهها.
همهشون گهن. اونها میدونن یه آدمهایی هستن كه جایی ندارن بخوابن و محتاج یه
لقمه نون هستند. اونوقت چهطور روشون میشه شامشون رو بخورن؟ چهطور خوابشون میبره؟
دلم میخواد همهشون بمیرن.
قرمز:
یه بار رفته بودم شمال كنار دریا، چند تا بچه رو دیدم كه یه مرغ دریایی رو گرفته
بودند داشتند تنش رو با صابون میشستند. بعد ولش كردند پرنده اومد روی آب بشینه
توی آب فرو رفت و غرق شد.
خروس:
چرا غرق شد؟
قرمز:
بچهها چربی تنش رو با صابون شسته بودند دیگه.
خروس:
چه ربطی به حرف من داشت؟
قرمز:
نمیدونم. ولی یه ربطی داشت. الان نمیتونم ربطش بدم. ولی یه ربطی داشت.
خروس:
كاش من پول داشتم.
قرمز:
اگه همین الان از آسمون یه گونی پول بیفته پایین جلوی پات چیكارش میكنی؟
خروس:
آسمون فقط به من میشاشه.
قرمز:
گفتم اگه. اگه همچین اتفاقی بیفته.
خروس:
یه ژ3 میخرم و كلی تیر.
قرمز:
برای چی؟
خروس:
میرم خونهی تك تك آدمهای پولدار، میكشمشون. پولدارها همهشون مضرن. چون از
دیگران میدزدن و گذران میكنن. همهشون گهن.
قرمز:
همهشون گه نیستن.
خروس:
وقتی یه آدم پولدار رو میبینم پشت ماشینش خیلی خوشحال نشسته و خدا رو بنده نیست
دلم میخواد گلوش رو بگیرم فشار بدم بگم مرتیكهی مادرقحبه ماشینی كه زیر پات ئه
با پولی كه از ماها دزدیدی خریدی، اگر هم با ارث پدرت خریدی پس پدرت دزد بوده. (
جملات پایانی را با گریه میگوید )
قرمز:
تو خیلی خوردی. حالت اصلا خوب نیست.
خروس:
من دروغ گفتم كه امروز تولدم ئه. من اصلا نمیدونم كی به دنیا اومدم.
قرمز:
خب این كه ناراحتی نداره.
خروس:
من هر سال این روز برای خودم جشن تولد میگیرم. مهر ماه رو دوست دارم. روز چهارم
هر ماه رو هم دوست دارم. دلم میخواست همچین روزی به دنیا میاومدم. ولی كاش به
دنیا نمیاومدم.
قرمز:
برای چی؟
خروس:
من هیشكی رو توی این دنیا ندارم.
قرمز:
گریه نكن. من هم هیچكس رو ندارم. بس ئه دیگه. تو كه جنبه نداری برای چی اینقدر
خوردی؟
خروس:
اگه بمیرم هیشكی بهخاطر مردنم ناراحت نمیشه. هیشكی نیست كه من رو از دست بده.
قرمز:
مگه مریضی؟
خروس:
تو داشتی من رو زیر درختم خاك میكردی.
قرمز:
چی؟
خروس:
دیشب خواب دیدم كه مردهم.
قرمز:
پس واسه همین توی خواب ناله میكردی؟
خروس:
اگه بمیرم قول میدی من رو زیر درختم خاك كنی؟
قرمز:
خواهش میكنم حرف مردن رو پیش من نزن. تو نباید بمیری.
خروس:
من هیشكی رو توی این دنیا ندارم.
قرمز:
من هم هیچكس رو ندارم.
خروس:
اگه بمیرم هیشكی بهخاطر مردنم ناراحت نمیشه.
قرمز:
خواهش میكنم مواظب خودت باش. تو نباید بمیری.
خروس:
دیشب خواب دیدم كه مردهم. تو داشتی من رو زیر درختم خاك میكردی.
قرمز:
خواهش میكنم حرف مردن رو پیش من نزن.
پردهی
چهارم
روی
نیمكت جلوی صحنه قرمز نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر خشمگین هستید
با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش میشود.
صحنه:
سلام عزیز دلم
( ایوب روی نیمكت چرت
نئشهگی میزند. )
مریم:
سلام بابا.
ایوب:
سلام عزیز دلم.
مریم:
( گریهكنان ) من سر قولم موندم بابا. اومدهم كه ببینم اگه حالتون خوب ئه تاریخ
و محل عقد و عروسی رو بهتون بگم.
ایوب:
خیلی سعی كردهم اما نتونستم. بهخدا خیلی سعی كردهم مقاومت كنم. عقدتون كی ئه؟
مریم:
پس فردا؟
( ایوب چرت میزند. )
مریم:
بابا، شما به من قول دادین.
ایوب:
من فدای تو بشم. خیلی عذرمیخوام. بهخدا خیلی سعی كردهم.
مریم:
نیما بهم گفت بهتر ئه پدرت رو دعوت كنی برای عقد. هر پدری آرزوش این ئه كه عروسی
دخترش رو ببینه. من گفتم سعی میكنم پیداش كنم.
ایوب:
ببخشید. من خیلی سعی كردهم.
صحنه:
و حتی یك كلمه هم نگفت
سمیرا:
تا كی قرار بذاریم كه تو هی برای من نامه بنویسی؟
افشین:
منظورت چی ئه؟
سمیرا:
چهكار میخوایم بكنیم؟
افشین:
پیشنهاد تو چی ئه؟
سمیرا:
ازدواج.
افشین:
من اهل ازدواج نیستم.
سمیرا:
من هستم.
افشین:
من نیستم. ازدواج یه كار كاملا ارتجاعی ئه.
سمیرا:
حرف آخرت ئه؟
افشین:
ولی دوست دارم با هم باشیم.
سمیرا:
دیگه من دلم نمیخواد دوستیمون به این شكل ادامه پیدا كنه. ادامهی این رابطه دیگه
برام جالب نیست. اولها جالب بود. یه شاعر. یكی كه هر روز حرفهای عاشقانهش رو مینویسه
برام چون نمیتونه به زبان بیاره. اما دیگه جالب نیست. من میخوام ازدواج كنم. با
من ازدواج نمیكنی؟
افشین:
من دوستت دارم اما نمیخوام ازدواج كنم. فكر نكنم هیچوقت ازدواج كنم.
سمیرا:
پس ادعا نكن كه دوستم داری.
افشین:
من دوستت دارم برای همین نمیخوام ازدواج كنم.
سمیرا:
الان داری چرت و پرت میگی دیگه؟ وقتی آدم یكی رو دوست داره باهاش ازدواج میكنه.
آدمهای نرمال اینجورین.
افشین:
( با لحن كتابی میگوید ) خوشا به حال آنان كه یكدیگر را دوست ندارند و با هم
ازدواج میكنند. یكدیگر را دوست داشتن و ازدواج كردن وحشتناك است. این حرف یكی
از شخصیتهای هاینریش بل ئه، توی كتاب: و حتی یك كلمه هم نگفت.
سمیرا:
خیلی حرف مزخرفی ئه.
افشین:
راستش من هم به درست بودن این جمله اطمینان ندارم اما چون از این جمله خوشم میآد
گفتم. خیلی حرف غیرعادی ئه. از همین خوشم میآد. من مثل تو با اطمینان نمیتونم
بگم جملهی مزخرفی ئه.
سمیرا:
خیلی حرف مزخرفی ئه.
افشین:
شاید واقعا ازدواج ادامهی درستی برای دوستی دو تا آدم نیست.
سمیرا:
خیلی حرف مزخرفی ئه.
افشین:
نمیدونم. شاید هم حق با تو باشه. یا آدم ازدواج نكنه یا اگه میخواد ازدواج كنه
با كسی ازدواج كنه كه دوستش داره. نمیدونم. ولی میدونم كه دلم میخواد هر روز
ببینمت. دوست دارم هر روز صدات رو بشنوم. واقعا چه اشكال داره همین جور فعلا
ادامه بدیم؟
سمیرا:
نه. بهتر ئه امروز آخرین روز دوستی ما باشه.
No comments:
Post a Comment