مشت و چکش
بلند بالاست و لاغر ، غیر از چشمانش که اندوه می پراکند همه
ی اعضای صورت و بدنش گوئی به حالت خبردار قرار دارند و شاید هم در حالت دفاعی .
چادر مشکی اش را محکمتر دور خود می پیچد ، به اتاق کوچک نگاه می کند ؛ده بیست
صندلی است که بیشتر آن را اقوام همسرش اشغال کرده اند .
روبروی قاضی ایستاده است
قاضی می گوید : شما متهم به قتل همسرتان هستید .
جواب می دهد : بله
قاضی بی حوصله می گوید : بله یعنی چه ؟ یعنی اعتراف می کنید که همسرتان را
کشته اید ؟
می گوید : بله یعنی اتهامم را می دانم .
قاضی می گوید : در پرونده تشکیل شده برای شما نوشته شده با یک ضربه ی چکش
همسرتان را بقتل رساندید .
می گوید : بله با یک ضربه چکش به قتل
رسید ؛ مردذلیل و بدبختی بود ؛ خیلی ذلیل
صدای گریه و ناله و ناسزای وابستگان مقتول ، سالن را پر می کند .
قاضی چکش را روی میز می کوبد و جمعیت را به سکوت دعوت می کند .سپس با حیرت به
او نگاه میکند و می گوید : یعنی چه ؟
می گوید : یعنی تحمل یک ضربه را هم نداشت ، صدایش خشک و عاری از هرگونه احساسی
است ، نه خشم ، نه اندوه ، نه نفرت و نه حتی پشیمانی .
قاضی میگوید : متوجه منظورتان نمی شوم بیشتر توضیح دهید .
می گوید : ماجرائی کسالت آور و طولانی است .
قاضی باعصبانیت می گوید توضیح دهید .
می گوید : سی و سه سال تمام به هر بهانه و گاه هم بی بهانه با مشت و لگد جلوی
چشمان دو دخترم بجانم می افتاد ؛ اگر غذا مطابق میلش نبود ، مشت می خوردم ، از
نمرات درسی بچه ها راضی نبود ، من مشت می خوردم ، اگر همه ی حقوقم را حتی یک روز
دیرتر به او تقدیم می کردم ، اگر در میهمانی حرفی میزدم که نمی پسندید ، مشت
میخوردم . متوجه هستید سی و سه سال تمام مشت و کتک خوردن یعنی چه ؟ درد جسمی اش
یکطرف و تحقیرش طرف دیگر .
بنظر می رسد قاضی دیگر به حرف های او توجه ندارد و به دست مشت کرده ی خود خیره
شده است اما زن ادامه می دهد :
صبر کردم و صبر کردم شش ماه پیش دختر کوچکم ازدواج کردو رفت ، حالا دیگر خاطرم
از دو دختر جمع شده بود ، بدون خواستن نظر او ، زودتر از موعد خود را باز نشسته
کردم وقتی فهمید دوباره با مشت و لگد به جان من افتاد .
قاضی همچنان به دستان مشت کرده ی خود خیره شده است .
زن ادامه می دهد : ناگهان چشمم به چکش افتاد ؛ برداشتم و برسرش کوبیدم ، بدبخت
با یک ضربه مرد ، خیلی ذلیل و بیچاره بود.
باور کنید ضربه ای که به او زدم به اندازه ی مشت های این همه سال قوی نبود ،
اصلادلم نمی خواست با یک ضربه بمیرد ؛ میخواستم اول باچکش قدرت مشت زدن را ازاو
بگیرم و بعد با مشت و لگد تحقیرش کنم و وقتی حس کردم به اندازه کافی تحقیر شده است
با ضربه ی دوم چکش او را بکشم ، اما نشد ، بدبخت مرد ، مردک ضعیف و بیچاره .
زن سکوت می کند ، نفرین و ناسزای اقوام همسر اتاق را در خود می گیرد ، قاضی که تا بحال چنان در
افکار خود غرق بوده است که گوئی چیزی را نشنیده است بخود می آید ، مشتش را باز می
کند و چکش را برمی دارد و برای امروز ختم جلسه را اعلام می کند و چنان با سرعت از
اتاق بیرون می رود که گوئی می خواهد چکشی را پنهان کند .
یکتا
No comments:
Post a Comment