Sunday, July 19, 2015

داستان < وقتی تفاله های چای روی سینک سرگردان هستند > نوشته خانم فرانک



کتری برقی که به قل قل افتاد و خاموش شد ،فلاسک چای را توی سینک خالی کرد . تفاله های چای روی ظرفهای تلنبار شده شناور شدند .چند لحظه به بازی تفاله های چای نگاه کرد ،لبخندی زد و پوست پیازی را که جلوی خروج آب را گرفته بود برداشت و و توی سبد کوچکی که گوشه ی سینک بود پرت کرد .باخودش فکر کرد : (( اون چای با طعم هل و دارچین دوست داره...))
سریع از دو شیشه کوچکی که کنار قوطی چای بود چند پر هل و دارچین برداشت و با کمی چای درون فلاسک ریخت و آب جوش را رویش خالی کرد...
دستهایش کارها را انجام میدادند اما ذهنش مدام به مکالمه ی تلفنی که داشت پر میکشید و کلمه به کلمه ی حرفها را حلاجی می کرد . حرفها ساده و روشن بود .او خیلی کوتاه گفته بود (( می آیم )) ص
صبح وقتی گوشی را سر جایش گذاشته بود نگاهی به دور و برش انداخته و خودش وحشت کرده بود . خانه به زباله دانی می مانست . کوهی از ظرف های شسته نشده توی آشپزخانه بود. همه جا لیوانهای استفاده شده و لباسهایی که با بی توجهی پرت شده بودند به چشم میخورد. 
این چند هفته بعد از دعوایشان نه توانسته بود کاری انجام دهد ،نه توانسته بود بخوابد .زیر چشمهایش گود افتاده بود. مدام خودش را سرزنش میکرد که انقدر با بی رحمی هرچه دلش خواسته گفته بود و در جواب سکوت و گریه های همسرش فقط صدایش را بالا تر برده و حرف های زننده تری زده بود .
این بار اولش نبود و به همسرش حق می داد که تاب تحمل او را نداشته باشد.
اما امروز که صدایش را شنیده بود امیدی در دلش جان گرفت که می تواند همه چیز را جبران کند . 
در حالی که ذهنش خاطراتشان را مرور می کرد دست هایش کارها را انجام می دادند. 
اول تمام لباس ها را که این گوشه و آن گوشه افتاده بودند جمع کرد . ظرف های کثیف را به آشپزخانه برد .بعد با جارو به جان فرش ها افتاد و بعد از آن هم روی میز را دستمال کشید و کوسن ها را مرتب کرد. لیوانی که از همه تمیز تر به نظر میرسید را برداشت و برای خودش چای ریخت و به عادت همیشه روی مبل ولو شد و پاهایش را روی میز گذاشت. صدای همسرش در گوشش پیچید (( بازم پاهاتو گذاشتی روی میز ...)) و این بار بر خلاف قبل سریع پاهایش را برداشت و با آستینش روی جای پاهای مانده روی میز کشید که نکند لکی باقی بماند ... چای را نخورده به آشپزخانه برگشت و مشغول شستن ظرف ها شد . در ذهنش می کرد که چگونه به استقبال همسرش برود و به او چه بگوید و چگونه عذر بخواهد . انقدر لحظه ی دیدارشان را در ذهنش مرور کرد که اصلا متوجه نشد چطور آن همه ظرف را شسته فقط ذق ذق پاهاهایش به او می گفت که مدتی طولانی بر پا ایستاده ...
کف آشپزخانه را هم با تی دسته بلندی تمیز کرد .روی میز غذا خوری را پاک کرد .با بالکن رفت.گل ها از بی آبی در حال خشک شدن بودند . یاد همسرش افتاد که چقدر وقت صرف رسیدگی به گل هایش میکرد... با آب پاش کوچکی به گل ها آب داد. به دستشویی رفت چند مشت آب روی آینه ی روشویی پاشید تا غبار آن را بشوید. نگاهش که به چهره ی خودش افتاد تازه فهمید چقدر روز های سختی را گذرانده ... دستی به صورتش کشید .ریش اش حسابی بلند شده بود .نوبت خودش بود .با دقت تمام   صورتش را اصلاح کرد و دوش گرفت. در انتها وقتی پایش را به اتاق خواب گذاشت احساس سبکی و آرامش عجیبی میکرد ... روی تخت دراز کشید .احساس می کرد کابوس هایش رو به پایان است. خیلی خسته بود امابه همه ی آن زحمتی که کشیده بود می ارزید. ثانیه ها کند شده بودند انگار... چشم هایش گرم شده بودند . پلک هایش را روی هم گذاشت و خاطراتش جان گرفتند...


 صدای در که آمد چشم هایش را باز کرد . هوا تاریک شده بود و اتاق تاریک تاریک بود. با وحشتاز جایش بلند شد... در یک لحظه هزاران فکر از خاطرش گذشت. چطور تا این ساعت خوابش برده بود؟  چرا او نیامده بود؟...
لامپ اتاق را روشن کرد . چشمش به برگه ای که روی میز آرایش کنج اتاق بود افتاد. روی آن چند جمله نوشته شده بود :
سلام 
خواب بودی بیدارت نکردم . چه خوب که انقدر راحت میخوابی . از ظاهر خونه و خودت هم معلومه که بد نگذشته... چند تا از وسایلم رو لازم داشتم با خودم بردم

مرد دنیا دور سرش چرخید .نمی خواست دیگر منتظر بماند . نباید اینطور تمام میشد . به سرعت کتش را برداشت و از خانه خارج شد . 

No comments:

Post a Comment