Wednesday, July 15, 2015

زیارت مشهد نوشته خانم محبت

زیارت مشهد
از مدرسه که آمد  کتاب هاش رو با دقت به‌‌‌ گوشه ای‌  گذاشت  و روپوش ارمک  رو هم در آورد و آویزون کرد.
مادر در آشپزخانه در حال ریختن چای: مهمون داریم، دختر عموت با شوهرش آقا شاه احمد، تازه رسیدن.
لیوان را از شیر آب  پُر میکند، رو به مادر:
اونا که همیشه خونهٔ مان پس مهمون نیستن.
مامان: هیس٬ خوب نیست اینو بگی، میشنوفن،خیلی بد میشه.
راستی مامان !چرا اسم شوهرش شاه احمده؟ مگه راست راسی شاهه؟
مامان : نه مادرجون ،چه میدونم والا مادرشوهرش که میگه از بس تو بچگیش خوشگل بوده بهش میگفتد شاه، وگرنه اسمش همون احمده.
خدایئشم خیلی خوش قیافه بود.
فقط سه روز از مدرسه باقی مونده بود، بعدشم تعطیلات عید ، آخ جــــــون یعنی بازی٫ مهمونی٫ کلی شکلات ٫ عید دیدنی و عیدی گرفتن.
مامان:  قراره بریم زیارت مشهد با دخترعموت، بابات و شاه احمد می مونن خونه ٫ ما خودمون میریم .
بقول مامان بعد از اون همه دوا درمون نذر کرده بودند برن پابوس امام که بچه دار بشن.
بعد از نهار رفت پیش خواهر کوچولوش که هنوز تو قنداق بود و شیر میخورد، شعرهایی رو که تو مدرسه یاد گرفته بود رو براش خوند و کلی حرف زدو بازی کرد تا بالاخره هردوشون خوابشون بُرد.
این سه روز مثل برق و باد گذشت و صبح زود همراه مامان، دختر عموو دوتای دیگه از بچه ها و پدر و شاه احمد که برای بدرقه آمده بودند راه افتادند به طرف مشهد.
توی کوپه جای زیادی نبود و راه هم طولانی و حرکت قطار یکنواخت و خسته کننده.
موقع خواب قرار شد بچه ها کف کوپه روی پتوی نرمی که مادر پهن کرده بود بخوابند ودختر عمو، مادر وخواهر کوچولو روی صندلی ها.
وقتی رسیدند مشهد همشون حسابی خسته و کوفته شده بودند. با وجودی که مادر کلی خوراکی همراه خودش آورده بود بقول بابا ته خوراکیها بالا امده بود.
بنا به تصمیم مادر که البته خیلی هم بجا بود، قرار شد همه استراحت ویک خواب درست و حسابی داشته باشیم و روز بعدش بریم زیارت و روزهای بعد از اون هم گشتن بازار رضا و خرید سوقاتی و از این حرفا. 
مامان کلهٔ سحر: پاشین پاشین که داره دیر میشه، حرم شلوغ میشه به هیچی نمیرسیم. 
مامان تو رو خدا بزار بخوابیم .
مامان: نه نه ،خواب مال شبه، بهتره تا حرم شلوغ نشده بجنبیم.
صبحانه خورده نخورده همه پیش بسوی حرم.
حق با مامان بود موج زوار بود که شتابان بطرف صحن می رفتند.
در آن شلوغی ودرلابه لای و همهمه جمعیت  بعد از چند بار چرخیدن بی هدف دور اطاقک فلزی همراه با مخلوطی ازبوی عطرهای تند و آزاردهنده وبالاخره بعد از خواندن زیارت نامه حالا موقع  خواندن نمازبود.
مامان پتوی نقش دار کوچکی روی زمین پهن کرد خواهر کوچولو رو در اطاق بغلی یا همان نمازخانه روی کف آن خواباند و شال ترمهٔ  زیبای یادگاری رو با دقت روی بچه کشید و با دخترعمو مشغول نماز شدند، بچه ها هم هاج و واج محو دیدن آدمهای جوراجور شدند. 
بعد از نماز نسبتاً طولانی مادر بطرف بچه رفت که در تمام مدت خوابیده بود و در کمال تعجب دید از شال ترمهٔ گرم خبری نیست و خواهر کوچولو از سرما دستهاشو مُشت کرده .
مادر با حالتی ازنا امیدی و تلخی دورو بر بچه رو گشت ولی انگار پارچهٔ ترمه غیب شده بود یا بقول خاله آب شده بود رفته بود تو زمین یا همون نمازخونه.
آنشب خواهر کوچلو تا صبح تب داشت همراه سرفهٔ شدید.
مامان دست پاچه و نگران بعد از مشورت با دختر عمو مجبور شدند که سفر و نذر و زیارت رو کوتاهتر از موعد تمام کنند و به خونه برگردند.
تقریبا نیمی از طول راه را بچه سرفه کردو گریه، دختر عمو زیر لب دعا میکرد که زودتر حال بچه خوب شه.
سفر کوتاه مدت به پایان رسید با خواهر کوچولویی که به گفتهٔ دکتر در اثر خوابیدن درهوای سرد نمازخانه بدون پوشش کافی دچار سینه پهلو شده و ........
راستش همیشه شنیده بودیم که قربونش برم حضرت شفا میده، مراد میده و سلامتی، تا جایی که دختر عمو تقریبا همهٔ امیدش رو برای بچه دارشدن به این سفر بسته بود،
ولی انگاری این بار دعاها جاشون عوض شده بود یعنی به قیمت جان خواهر کوچلوی بیگناه، یا شایدم بی خبری دزد طمع کار شال ترمه، نمیدونم ولی اینو میدونم که از آنروز به بعد بردن اسم مشهد و زیارت در خانه ممنوع اعلام شد.

No comments:

Post a Comment