قلب خالی
زن سراپا ماتم و وجودش یکپارچه اندوه است ، اشک نمی ریزد ،
شوک این مرگ ناگهانی ، اشکهایش را خشکانده است . چهار دخترش برسرو سینه می کوبند و
بابا بابا می گویند . حس می کند ازهمین حالا دلش برای همسرش تنگ شده است ، درست
مثل زمانی که ماموریت می رفت . وقتی مرد او را می بوسید و خداحافظی میکرد و در را
پشت سرش می بست ، حس می کرد دنیا خالی است و چیزی سخت روی قلبش افتاده است ، هرچه
زمان آمدنش نزدیکتر می شد ، قلبش تند تر می زد . بیست سال تمام ذره ای از این حس
در او کم نشده بود و حالا بخود میگفت : آن چیز سخت تا ابد تا زمانی که زنده است
روی قلبش سنگینی خواهد کرد .
بهشت زهرا شلوغ است و از هر طرف صدای قاری و گریه بلند ،
گرما بیداد می کند . دوستان و اقوام و آشنایان منتظرند هرچه زودتر مرده دفن شود تا
بعد در سالن غذا خوری خنک ، دور هم جمع شوند . او اما این بیست سال پر از تفاهم و
عشق را مرور می کند و زیر لب می گوید : اگر این همه به ماموریت نمی رفت ، اگر این
قدر تند رانندگی نمی کرد چه سال های خوشی می توانست در انتظارشان باشد ! در بین
اقوام و دوستان ، عشق و تفاهم و زندگی آرام آن ها سر زبان ها بود ، خانواده ها
برای نصیحت فرزندان هنگام ازدواج ، آن دو را نمونه می آوردند و خودشان در حسرت
چنین عشقی ، از حسادت لبریز می شدند .
همچنان خاطراتش را ورق می زند : وقتی برای چهارمین بار ،
بازهم دختر بدنیا آورد به همسرش گفته بود : چقدر احساس شرمندگی می کنم ، تو همه ی
آرزوهای مرا برآورده کردی اما من نمی توانم حتی یک خواست قلبی تو را عملی کنم ،
مرد خندیده و با مهربانی گفته بود : تو چهار دختر خوب مثل خودت بمن دادی ، هدیه از
این بهتر ؟
با یاد آوری آن روزها قلبش هر لحظه فشرده ترمی شود . از وقت
نهار کمی گذشته است برادرش میگوید: پاشو مردم خسته اند برای نهار باید برویم . از
برادر میخواهد او مهمانان را همراهی کند چون می خواهد کمی اینجا تنهای تنها با
همسرش درد دل کند.همه می روند بجز زن وپسری هفت هشت ساله ، زن زیبا و جو.ان است
وبیاد نمی آورد که تا بحال او را دیده باشد ، دیگر مطمئن است اشتباهی پیش آمده است
. به زن نزدیک می شود میخواهد بپرسد برای چه کسی عزاداری می کند که زن بدون کلامی
ازکیفش شناسنامه ای را در می آورد و به او می دهد با حیرت شناسنامه که المثنی است
را از زن می گیردو باز می کند ، نام همسرش را می خواند و زن که همسر همسرش است و
فرزندش ، باورش نمی شود .چند بار به شناسنامه و زن نگاه می کند .شناسنامه را روی
خاک می گذارد و براه می افتد ؛ قلبش دیگر نه سنگین است و نه فشرده می شود قلبش
خالی است .
یکتا
No comments:
Post a Comment