Wednesday, July 15, 2015

قلب خالی نوشته خانم بکتا

                                           قلب خالی
زن سراپا ماتم و وجودش یکپارچه اندوه است ، اشک نمی ریزد ، شوک این مرگ ناگهانی ، اشکهایش را خشکانده است . چهار دخترش برسرو سینه می کوبند و بابا بابا می گویند . حس می کند ازهمین حالا دلش برای همسرش تنگ شده است ، درست مثل زمانی که ماموریت می رفت . وقتی مرد او را می بوسید و خداحافظی میکرد و در را پشت سرش می بست ، حس می کرد دنیا خالی است و چیزی سخت روی قلبش افتاده است ، هرچه زمان آمدنش نزدیکتر می شد ، قلبش تند تر می زد . بیست سال تمام ذره ای از این حس در او کم نشده بود و حالا بخود میگفت : آن چیز سخت تا ابد تا زمانی که زنده است روی قلبش سنگینی خواهد کرد .
بهشت زهرا شلوغ است و از هر طرف صدای قاری و گریه بلند ، گرما بیداد می کند . دوستان و اقوام و آشنایان منتظرند هرچه زودتر مرده دفن شود تا بعد در سالن غذا خوری خنک ، دور هم جمع شوند . او اما این بیست سال پر از تفاهم و عشق را مرور می کند و زیر لب می گوید : اگر این همه به ماموریت نمی رفت ، اگر این قدر تند رانندگی نمی کرد چه سال های خوشی می توانست در انتظارشان باشد ! در بین اقوام و دوستان ، عشق و تفاهم و زندگی آرام آن ها سر زبان ها بود ، خانواده ها برای نصیحت فرزندان هنگام ازدواج ، آن دو را نمونه می آوردند و خودشان در حسرت چنین عشقی ، از حسادت لبریز می شدند .
همچنان خاطراتش را ورق می زند : وقتی برای چهارمین بار ، بازهم دختر بدنیا آورد به همسرش گفته بود : چقدر احساس شرمندگی می کنم ، تو همه ی آرزوهای مرا برآورده کردی اما من نمی توانم حتی یک خواست قلبی تو را عملی کنم ، مرد خندیده و با مهربانی گفته بود : تو چهار دختر خوب مثل خودت بمن دادی ، هدیه از این بهتر ؟
با یاد آوری آن روزها قلبش هر لحظه فشرده ترمی شود . از وقت نهار کمی گذشته است برادرش میگوید: پاشو مردم خسته اند برای نهار باید برویم . از برادر میخواهد او مهمانان را همراهی کند چون می خواهد کمی اینجا تنهای تنها با همسرش درد دل کند.همه می روند بجز زن وپسری هفت هشت ساله ، زن زیبا و جو.ان است وبیاد نمی آورد که تا بحال او را دیده باشد ، دیگر مطمئن است اشتباهی پیش آمده است . به زن نزدیک می شود میخواهد بپرسد برای چه کسی عزاداری می کند که زن بدون کلامی ازکیفش شناسنامه ای را در می آورد و به او می دهد با حیرت شناسنامه که المثنی است را از زن می گیردو باز می کند ، نام همسرش را می خواند و زن که همسر همسرش است و فرزندش ، باورش نمی شود .چند بار به شناسنامه و زن نگاه می کند .شناسنامه را روی خاک می گذارد و براه می افتد ؛ قلبش دیگر نه سنگین است و نه فشرده می شود قلبش خالی است .
                                                                                    یکتا

No comments:

Post a Comment