Wednesday, September 9, 2015

کلاغ ها نوشته آقای همشهری

کلاغ ها
طنین زنگ پایان درس با صدای غار غار کلاغ ها در هم می‌‌آمیخت‌ و هجوم دست جمعی‌ کودکان به سوی درب خروجی دبستان  آغاز می شد .                    
پرنده‌ها با بالها‌یشان هوای فشرده آسمان را می‌‌شکافتند و پیش می رفتند، کودکان هم ، با تقلید از آنها با فشار بر یکدیگر تلاش میکردند برای  خروج از درب تنگ دبستان از هم سبقت گیرند.
در نگاه کودکانه ، مهاجرت کلاغها در آن وقت غروب نشانه بازگشت پرنده‌ها از مدرسه به خانه بود.
یک به یک کوچه پس کوچه‌های راه مدرسه تا خانه را چشم بر آسمان همراه با پرواز کلاغها رقص کنان طی میکرد،گاهی‌ هم ،سر مسابقه داشت ، اما همیشه بازنده بود.

در چار چوب در ورودی خانه، مادر به انتظارش ایستاده بود. از دور او را دید و دوان در آغوش مادر جهید و با شادی فریاد زد : مامان مامان  قبول شدم،  و در رویایش کتاب های سال آینده را ورق می زد.
مادر بوسه‌های گرمی‌ بر گونه اش نهاد و گفت : آفرین پسرم ، بابات هم بشنوه خوش حال می‌شه.

 زن استکان چای را جلوی مرد گذاشت و با لبخندی که رنگ امید داشت گفت: یک خبر خوش، بچه قبول شده.
دست نحیف و لاغرش  را دراز کرد، از روی طاقچه کاغذی را برداشت و در حالیکه آنرا نشان مرد میداد، گفت: اینهم کارنامه قبولیش، میگه با نمره های خوب قبول شده و یک تشویق نامه هم از طرف مدرسه بهش دادن.
مرد لبخندی زد، کاغذ را از دست زن گرفت، نگاهی‌ به آن انداخت و بدون آنکه آنرا بتواند بخواند، پس داد.
پرسید: خودش کجاست؟
دوست داشت این خبرو، خودش به تو بگه، اما هرچی‌ منتظر شد، تو نیومدی، آخر سر خوابش برد، گفت به بابا نگو ، می خوام خودم بهش بگم که قبول شدم.
مرد نگاهی به اطراف اطاق انداخت،  کودک در گوشه ای کز کرده و خوابیده بود.
زن ادامه داد : تا یادم نرفته اینم بگم، صبح داری میری پول بذاری. می‌خوام برم مدرسه ، اسم بچه رو برای سال بعد بنویسم.
مرد مگسی را که روی لبه استکان چای نشسته بود پراند آن را نزدیک دهانش برد، یک قلپ از آن نوشید و رو به زن گفت، با جعفر آقا صحبت کردم، قراره از هفته دیگه بره پیش اون مشغول بشه، همین پنج کلاس بسّه.
زن با اخم روئی و کمی دلشوره گفت:چی‌ میگی‌ مرد ،اون هنوز بچه‌ ‌ست ، فکر آیندشو کردی؟ میخوای‌ اون هم مثل ما بیسواد باشه ؟
مرد پکی به سیگارش زد و با تلخی‌ پاسخ داد: نه، نمی‌خوام، اما چطوری! کلمه آخر را با بغض آدا کرد
بعد از لحظه‌‌ای سکوت ، در حالیکه مرد تلاش میکرد چهره‌ شرمگینش را از نگاه زن پنهان کند، سرش را به زیر انداخت و ادامه داد:من الان تو خرج خونه موندم، با این روزگار گرونی ، توان پرداخت اجاره یک اتاق سه در چهار را هم ندارم، مگه نمی‌بینی الان چند ماهه که اجاره عقب افتاده، صاحب خونه همش غر می‌زنه ، میگه اتاق را خالی کنید و من امروز فردا می‌کنم تا بلکه کاری گیرم بیاد. دو ماه کار سه ماه بی‌ کاری، اینم شد زندگی ، حالا فکر کن بچه مدرسه‌ای هم داشته باشیم، میشه نور علی نور. اقلا اون  با کار کردنش می‌تونه یک کمک خرجی  باشه.
زن آهی کشید و  حالیکه تصویر آینده کودک از خاطرش می گذشت با لحنی غمگین گفت: میخواهی‌ اونم مثل ما بدبخت بشه!
مرد در حالیکه ته سیگارش را در نعلبکی استکان خاموش میکرد، با ورمندانه گفت: کی‌ گفته، طبقه سه باید خوشبخت باشه، از اولش همین بوده، ما به دنیا میایم جون می‌‌کنیم، فعلّگی می‌کنیم تا یک عده دیگه خوشبخت باشند و راحت زندگی‌ کنند، نگاه کن دورو ورتو سرنوشت همه ما همینه، همین صغری خانم همسایه ربرویی (با دست اشاره به اتاق ربرو کرد) مگه دو تا بچه قدو نیم قد هم سنّ و سال بچه ما نداره که صبح زود از خونه میزنند بیرون  تا بتونند شکم خودشون سیر کنند ، بعد تو دم از خوشبختی می زنی.
زن بغضش ترکید بال روسریش را روی صورتش نقاب کرد و اشگش را از دید مرد پنهان.

خورشید در دور دست پشت کوره های آجر پزی در حال نا پدید شدن بود و سایه بی رمق توده کلاغها روی زمین کشیده می شد.
کشیده محکمی به گوشش اصابت کرد .
بچه مگه خوابی‌؟ شب شد، به جای اینکه سرت به کارت باشه مثل کفتربازا چشم به آسمون دوختی . 
نعره  صاحب کار بود.
چشم از روی پرواز کلاغ‌ها دزدید، سرش را به زیر انداخت، در حالیکه دانه های اشک روی گونه اش ماسیده بود در خیالش همچنان  طنین زنگ  مدرسه و پرواز پرندها جریان داشت.
در تصور او پرنده مدرسه بود ومدرسه پرنده.

همشهری

No comments:

Post a Comment