پال تاک، هفته
ماراتون داستانهاي زنان
13/3/2014
اولين نامه
فرشته تيفوري
رقيه خانم هفت
پسر ويک دختر داشت. دخترش، دلبر که کوچکترين فرزندش هم بود، سه سال داشت که پدرش
بر اثر بيماري سرطان از دنيا رفت. رقيه خانم با زحمت بسيار بچههاي قدو نيم قدش را
بزرگ کرد.
روزها در جايي
نظافت ميکرد، شبها روميزي، دستمال، روتختي و از اين قبيل چيزها را گلدوزي ميکرد
و آخرهاي هفته هم مشغول مرباپزي ميشد که از فروش آن هم پولي نصيبش ميگشت.
رقيه خانم سواد
ندشت. او در دهي نزديک تبريز به دنيا آمده بود. در آن ده مدرسه نبود. از ده تا شهر
راه طولاني بود و وسيلهاي براي رفتن به مدرسه وجود نداشت. از آن گذشته، دختران ده
در خانه کمک بزرگي براي مادر و خانواده بودند و از بچههاي کوچکتر نگهداري ميکردند.
اما رقيه هميشه دوست داشت، نوشتن و خواندن بداند. اين بود که با کار و زحمت زياد
بچههايش را به مدرسه فرستاد که با سواد باشند.
مسعود معلم شد،
قدرت مهندس مکانيک، مهرداد کارمند ادارهي ماليات، اسدالله وارد تجارت، حبيب خياط،
احمد کشاورز و عادل هنرپيشهي تئاتر، دلبر هم مدرسهي پرستاري را تمام کرد.
رقيه خانم با
همان پشت کار و نيروي سابق مشغول بود. اما حالا که فرزندانش سر و ساماني يافته
بودند، ميخواست خواندن و نوشتن بياموزد. در کلاسهاي سوادآموزي مخصوص بزرگسالان
شرکت کرد و با علاقهي زيادي مشغول فراگيري شد. هر عصر به کلاس ميرفت و شبها
خسته به خانه باز ميگشت.
يک شب وقتي پياده
راه خانه را پيش گرفت، درجادهاي که دوطرفش گندمکاري بود، صداي گريهي نوزادي را
شنيد. ايستاد، با دقت گوش کرد. اشتباه نميکرد، صداي گريهي نوزادي بود. رقيه خانم
صدا را دنبال کرد. چند متر دورتر از جاده، در ميان گندمها، نوزادي در پتو پيچيده،
روي زمين بود. رقيه با تعجب به اطراف نگاه کرد. اما در آن موقع از شب و در آنجا
هيچ کس نبود. نوزاد را نميتوانست تنها بگذارد. او را برداشت و به خانه برد.
بعد از آن که شير
رقيقي به نوزاد داد و او را تميز کرد، دلبر به خانه آمد و از ديدن يک نوزاد تعجب
کرد. رقيه خانم ماجرا را براي او تعريف کرد. هر دو با دقت لباسها و آنچه که همراه
نوزاد بود، بررسي کردند. چيز به خصوصي پيدا نشد. نامهاي يا شئاي يا علامتي، هيچ
چيز نداشت.
به پاسگاه خبر
دادند. اما مأموري در آن موقع از شب آنجا نبود که به آنجا بيايد و موضوع را بررسي
کند. به اين ترتيب دو سه روزي گذشت. در اين مدت رقيه خانم از نوزاد نگهداري ميکرد
و به او علاقمند ميشد.
بالأخره از
پاسگاه يک نفر با شخص ديگري از ادارهي ايتام (سازمان رسيدگي به کودکان يتيم)
آمدند. پس از سؤالهاي متعدد، صورت جلسهاي تهيه کردند و رفتند. رسيدگي به پروندهي
اين کودک مدتها به طول انجاميد. در اين زمان رقيه خانم با عشق و علاقه از کودک
نگهداري ميکرد و به او دلبسته بود. دلبر هم شبها ميرسيد و نوزاد را با محبت
قلبي در آغوش ميگرفت.
در اين مدت رقيه
خانم نتوانست مرتب در کلاس حاضر شود، اما آنچه را که ميآموخت، با پشتکار و جديت
در منزل تمرين ميکرد.
نوزاد رشد ميکرد
و حرکاتش براي رقيه و دلبر دوستداشتني بودند. بالأخره رقيه خانم تصميم گرفت، کودک
را به فرزندي قبول کند و با کمک پسرانش موفق به اين کار شد. او را شيرين نام
گذاشت.
شيرين دو ساله
بود که رقيه خانم اولين نامهاش را خطاب به فرزندانش نوشت و هنگامي که همهي آنها
در خانه جمع شدند، نامه را خواند:
«فرزندان عزيزم،
من حالا هفتاد
سال و يا بيشتر دارم. با زهمت خواندن و نوشتن ياد
گرفتم و خيلي خوشحالم و افتخال ميکنم که ميتوانم،
برايتان بنويسم. باز هم خيلي خوشحالم که هر کدام از شما سواد آموز شديد و شغل خوبي
داريد. به خاست خدا شيرين هم سواد دار ميشود و
مثل شما شغل خوبي پيدا ميکند. دوست دارم بدانيد که آدم هرچه بخواهد، ولو با زهمت، به دست ميآورد. اين معنيِ پايداري است. ميخواهم
که شما هم مغسد خوب داشته باشيد و پايداري کنيد.
مادرتان که هميشه
شما را دوست دارد،
رقيه»
نامه کوتاه بود و
اگرچه چند غلط املايي هم داشت، اما از عمق دل سرچشمه گرفته بود. دلبر که به شدت
تحت تأثير قرار گرفته بود، اشکهايش را پاک کرد، برخاست و مادرش را بوسيد.
نامه را در قاب زيبايي جاي دادند و
زينتبخش
No comments:
Post a Comment