Friday, July 18, 2014

کوسه نوشته خانم سان فلاورز

کوسه
صدای برخورد موج به بدنه بلم  از صدای رعد و برق و زوزه­ی باد در گوشش آزار دهنده تر بود. آفتاب سوزان بندر سرتا سرستون فقراتش را از ورای پیراهن چلوار سفیدش بریان کرده بود، هر چه سعی کرده بود طاقت بیاورد و آب شور دریا را بر تن و جانش نریزد نتوانسته بود و حال سوزش  نمک بر زخم پشتش که در اثر تابش خورشید به وجود آمده بود امانش را بریده بود، در قمقمه­اش آب شیرین داشت اما نمی توانست آن را هدر دهد، چاره­ای جز تحمل نداشت. کاری که در آن به مقام استادی رسیده بود، چرا که از بچه_گی وادار به آن شده بود، تحمل، صبر شکیبایی، با خاله نمکی، که همه او را نمکو خاتون صدا می زدند عجین شده بود.، سال های سال از زمانی که  نان آور خانواده شده بود می گذشت. از وقتی که مادرش مرد و او سر پرستی  خواهر و برادر کوچکش را  عهده دار شد و کمک پدر از تور بافی و ماهی گیری و بلم رانی تا پخت و پز و را از ده ساله گی شروع کرده بود.  بعد از مرگ پدر هم  سرپرستی خواهر و برادرش را داشت خودش شبانه درس خواند آن هم در آلونک خودشان، عطش عجیبی به  خواندن و نوشتن داشت،  میل شدیدش به درس خواندن ضرب المثل شده بود، می گفتند:  مگر ای درس از آب دریا شورترن که ای نمکو هرچی می خونه سیر نمی­شه؟ خواهر و برادرش را به مدرسه گذاشته بود و یک تنه از پس مخارج خانه بر می آمد، ماهی گیری، صدف شویی، تور بافی حصیر بافی جاجیم بافی  نخ ریسی کاری نبود که انجام نداده باشد و ندهد.
 کتاب هایش را  در ازای لباس شستن  در خانه تیمسار مجانی  از دختر او می گرفت ، دفتر و قلم  را هم.
حالا هم باز او سرپرست بود، سال پیش که سلیم از دریا با یک پا بر گشت، باز او نان آور خانواده شده بود، برادرش را خیلی زود از او گرفتند، و بیش از مرگ برادر نیش و کنایه  مردم قلبش را خنجر می زد، "مدرسه گذوشتیش که حرفای گنده گنده یاد بگیره، آخرشم زبون سرخش سر سبزشو به باد داد، تو با ای کتابوات". خواهرش هم با یک ایلیاتی عروسی کرده و به زاهدان رفته بود و معلم دهکده بود و هر از گاهی به او سر می زد و برایش پول می فرستاد.
نمکو اما، عهد کرده بود که نگذارد آب تو دل شوهر و بجه هایش تکان به خورد.
شدت گرما  امانش را برید جرعه یی آب نوشیده و کمی از آن را هم به قول خودش پِشُفته یی از آب را هم به سر و صورتش پاشید. تصمیم گرفت هر چه بادا باد  تور را بالا بکشد، سنگینی تور لبان خشکیده و آب سوخته اش را  به خنده باز کرد خال کوچک سیاهی که درست زیر لب پایینش بود، موقع خنده یک "ب" زیبا را بر چهره­اش می نوشت، آن وقت ها که با سلیم دوتایی به دریا می زدند،  سلیم سر به سرش می گذاشت که ای "ب" چیه، بوسه ن؟ و او می خندید کاشکی بارون بود می زد بَشن دو تایمون خنک می شدیم.
وقتی که او و سلیم به هم عاشق شدند، همه جزیره موافق بود، زیبا ترین دختر جزیره قشم و رشید ترین و جذاب ترین پسر بندر ، که هر دو فداکار و زبر و زرنگ هم بودند، چیزی بیش از حق عشق شان را در پیش چشم مردم سختی دریا و طوفان کشیده تنگ دست اما  مهربان  موجه و لایق پشتیبانی کرده بود، روزی که سلیم با خنجر کوچکی بین لبانش به ته آب شیرجه رفت و قبل از رفتن قول داد
کوسه
درشت ترین مروارید جزیره را برای تار زلفون سیات میارم، همه برایش دست زدند و پیرها در دل دعا کردند و جوان ها بی تابی.
راست گفته بود درشت ترین مروارید جزیره را که آبی خاکستری بود برایش آورد، حالا گیریم درشت تر از ان هم قبلا صید شده باشد،  وقتی که تمام مردم قبول داشتند که مروارید سلیم بزرگ تر از همه بوده. کسی حرفی خلاف نمی توانست بزند.
مروارید نمکو نه تنها مثال میزان عشق بود بلکه معیار سنجش درشتی مروارید های صید شده بود  و می رفت که  صربالمثل شود و به افسانه ها به پیوندد.
شب عروسی سلیم و نمک خاتون  تمام نخل های جزیر با چراغ دستی و چراغ توری و فانوس چراغانی شده بود و حتی قایق  ها را لامپ کشی کرده بودند، زیبا تر از هرچیز حتی از آسمان صورمه یی پرستاره­ی جزیره و قایق های آراسته و پشت هم ردیف شده رقص جاشویی عروس و داماد بود، همچی رقصی هیشکی ندیده و نشنیده.
مروارید سلیم بر سینه جوان و آفتاب  خورده عروس که در لباس متقال سفیدی از هر مرواریدی درخشان تر می نمود؛ با چشمان آبی دریا رنگش و موهای مجعد و طلایی­اش را که رنگ طلای کهنه بود و قامت ظریف و کشیده­اش .غوغایی از آبی دریا و خاکستری موج به راه انداخته بود.


No comments:

Post a Comment