Friday, July 18, 2014

برف نوشته خانم مداد رنگی


برف


.سرمای خاکستریٔ صبح زمستان بر صورت پیر مادر سنگینی‌ کرد و او را از خواب بیدار کرد
 سرفه شدیدی درد را در پهلوهایش پیچاند، از تختخواب برخاست.

با حجم سنگین پالتو و لباسهای گرمی‌ که شبِ قبل برای غلبه بر سرما پوشیده بود، در حالی‌ که روسری پشمی ضخیمش را بر سرو صورتش صاف میکرد، با بی‌ حسی و ناتوانی‌ به سمت آشپزخانه خزید.

 .دردِ زانوها نای حرکت را از او گرفته بودند

امروز درست یک هفته بود که به علت کمبود گازوئیل شوفاژ‌های فلزی نه تنها گرم نبودند بلکه سرد و یخزده به سرمای آپارتمانِ کوچک او افزوده بودند.

.مادر کتری برقی را از آب پر کرد و کلید آن را زد
 در حالیکه با انگشتانِ یخزده چای در قوری کوچک یک  نفرهٔ خودش می‌ریخت  نگاهی‌ به سفرهٔ خالی‌ نان انداخت

.باید برای خریدِ نان به نانوایی میرفت

با اضطراب عصا را برداشت و به کنار پنجره رفت، پرده‌های دو لایه را کنار زد .و با تنها یک چشمِ کم سویش نگاه تارش را به کوچه دوخت.

آهی بزرگتر از همهٔ تنهایش در سینه‌اش تیر کشید و شعری از خاطرش گذشت:

ٰ جز روزگار من،

همه چیز را سفید کرده برف.؛.”

سیدنی

۲۵/۸/۲۰۱۳

No comments:

Post a Comment