Tuesday, April 7, 2015

مبارز نوشته خانم تیفوری

پال تاک، کارگاه نوشتار
ماراتون داستان‌هاي توانمندي زنان 2015
مبارز
فرشته تيفوری

خودش را روي صندلی بلند جلوي رل کاميون جا به جا کرد، صندلي را کمي به طرف جلو کشيد و آينه‌ي چپ و راست را ميزان کرد.
پسر دوازده ساله‌اش روي صندلي کنار راننده نشسته بود. زانوي چپش را به راست و چپ تکان می‌داد. سرش را به پشتي صندلي تکيه داده و خوب لميده بود. نگاهش به سقف کاميون خيره بود و معلوم نبود در چه فکر يا رؤيايي سير مي‌کرد.
زن نگاهي کوتاه به او کرد و لبخندي از مهر بر لبانش نشست. صداي کودکش در گوشش بار ديگر طنين افکند که مي‌گفت:
- تو بزرگترين مامان دنيايي. مي‌توني يه کاميون به اين بزرگي‌رو خيلي جاها ببري.
گاهي هم دوست داشت پشت رل بنشيند و اداي راننده درآورد.

کاميون بار گرفته بود و حالا وقت رفتن و آغاز سفر بود. زن ماهرانه کاميون را از گاراژ بزرگي که پشت بازار ميوه‌ها بود، بيرون راند و چندي بعد وارد جاده‌ي خارج از شهر شد و راه گردنه‌هاي کوهستاني را پيش گرفت.  
چشمان پسرش سنگين مي‌شد و آرام خوابش مي‌برد.
زن هم چنان که مي‌راند، دفتر زندگی‌اش را ورق مي‌زد.
حالا نزديک به دو سال بود که راننده‌ی کاميون شده بود. ساده نبود. سختي کار جا کردن خودش ميان راننده‌هاي مرد بود که رانندگي کاميون را مخصوص خودشان مي‌دانستند و او را نه فقط به حساب نمي‌آوردند، بلکه در همان اوايل خطرات جدي برايش ايجاد کرده بودند. چند بار در جاده‌هاي تنگ جلويش پيچيده بودند، بوق زده بودند و با انگشت حرکت زشتي را نشان داده بودند. اما حالا، موضوع رانندگي کاميون براي زنان کم کم عادي مي‌شد.
اول کار خيلي سختي کشيد. اما او اولين زني بود که رانندگي کاميون را شروع کرده بود. تکرار اين واقعيت احساس افتخار و رضايت را در دلش بيدار کرد و شاد شد.  
***

با اين ايده‌لوژي مزخرف مي‌خواي هنوز اين جا درس بدي؟ جواب پدر مادر را رو چي بدم؟ آموزش و پرورش گفته، بايد بري. ديگه کاريش نميشه کرد. تقصير خودت است که سر کلاس به بچه‌ها چيزهاي ديگري غير از درس تلقين مي‌کردي. حالا اين هم نتيجه‌اش.

از مدرسه بيرون آمده بود. غم و نگراني مثل کوه روي قلب و سينه‌اش فشار مي‌آورد. همين ديروز بود که قبض برق رسيده بود و هنوز پولشو تأمين نکرده بود. شکم پسرش رو چطور بايد سير بکند؟
در چند خيابان پرسه زد. روي يکي از پله‌هاي بانک نشست و به فکر فرو رفت.
***
دوازده سال پيش، وقتي پسرش تازه به دنيا آمده بود، وارد خدمت آموزش و پرورش شد. شغلش را خيلي دوست داشت. با علاقه به بچه‌ها درس مي‌داد. تنها درس نمي‌داد، به آنها پرورش فکري هم مي‌داد.
-       خانم اجازه، خانم؟
-       بگو!
-       جلوي در خونه‌ي ما يه چيزي سبز شده. ننه مي‌گه جنّا اين کارو کردن. مي‌گه، شبها مي‌آين، روش مي‌شينن.
-       دختر جون جن وجود نداره. اين حتماً يک نوع قارچه که سبز شده. جن و پري نداريم، ملائکه هم نداريم، اينو توي زندگيت بدون. هرچي عقل و علم قبول کرد، تو هم قبول کن. هرچي با عقل جور نيومد، بريز بيرون.
-       خانم اجازه؟ اين درسته که سن شرعي دخترا از هفت سالگيه اما مال پسرا ديرتره؟
-       اي بابا، فکر تحصيل باشين. در اين فکر باشين که بعداً که بزرگ شدين کسي باشين، فايده برسونين، کمک به ديگران کنين. خانم‌هاي تحصيل کرده بشين.
واي که چه ايده‌لوژي مزخرفي را به دخترها ياد داده بود. آن هم دستمزدش، اخراج از مدرسه و کار! مغموم و سرافکنده روي آن پله نشسته بود و سرش را بين دو دست گرفته بود.
يک مرتبه صداي درونش را شيند:
-       بدو، پروين! پروين بدو، بدو!
عکس زني که مصمم ايستاده بود و در يک دستش مشعل داشت و پيراهن نيمه‌چاکش سينه‌ي چپش را نشان مي‌داد، در خاطرش نقش بست.
-       بدو پروين! پروين بدو، بدو!
فکر کرد، چه مي‌تواند بکند. بايد دنبال کار ديگري مي‌رفت.
کاميوني از جلويش رد شد. بار ميوه‌ي کاميون از چادر خوب‌نبسته پيدا بود.
-       پروين راننده‌ي کاميون!
بلند شد و به گاراژ کاميون‌ها رفت. وقتي با مردي که مسئول ترابري ‌بود صحبت کرد و گفت که مي‌خواهد، راننده‌ي کاميون شود، مرد نگاهي تمسخر آميز به او کرد:
-       خانم شوخي مي‌کني؟
-       نه آقا دنبال کار مي‌گردم.

   


No comments:

Post a Comment