Tuesday, April 7, 2015

سیگار نوشته آقای همشهری

سیگار

نیمه‌های شب بود. برق شهر هم رفته بود.

از پیچ و تاب های خاموش کوچه‌های شب گذشت.

با باری که بر دوش داشت دیگر پاها هم نای کشیدن تنش را نداشتند، هر طور بود کشان کشان خود را به درب خانه رساند.

بار را از دوش بر زمین نهاد ، تن‌ خسته را روی دیوار خانه پهن کرد، با مشت چند بار به در بسته کوفت.

دقایقی بعد صدایی از درون خانه شنیده شد.

 کیه؟
مرد گفت: منم.
گربه ای سریع از روی برحین دیوار روبرو گذشت.
درب با احتیاط تا نیمه باز شد، زن از لای درب چهره مرد را زیر نور ماه دید.

دنبال بهانه بود.

احتیاط را کنار زد ، درب را به پهنای شانه باز کرد، سرش را جلو آورد و در چهار چوب درب، چشم در چشم مرد در تاریکی با صدایی همراه با خشم گفت: حالا هم می‌خواستی نیایی، این چه وقت آمدن، کپه تو همونجا میذاشتی که تا حالا بودی.

شبح زن در بشت تاریکی گم شد. 
آوای او تیغی بود که بر جان مرد فرو رفت.
ترنم امیدی که او‌را تا به اینجا کشانده بود در وجودش خاموش شد.
گامهایش سست شدند و از حرکت باز ماندن.

دیگر دل داخل شدن نداشت. 

مرد کنار درب تکیه به دیوار روی زانو نشست، پاکت سیگار را از داخل جیب پیراهنش بیرون آورد، یک نخ آنرا آتش زد.

سرخی سر سیگار در آن تاریکی‌ شب چون ستاره‌ای میدرخشید.

چند پکی به سیگار زد، چرخش دود سیگار در گلوی خشکش ، مرد را به سلفه انداخت.

سیگار که هنوز تا نیمه هم نرسیده بود با فشار بر روی کفّ زمین، خاموش شد.
سرخی جای خود را به سیاهی داد.
سیگار را بالا آورد، زیر کنگره نور ماه مقابل چشمانش نگاه داشت و دقایقی خیره به آن.

لبخند تلخی‌ روی لبانش نقش بست، سیگار را به گوشه‌ای نا پیدا در تاریکی‌ پرت کرد  و به خود گفت .
زندگی‌ هم یک سیگار است یا در انتها خاموش میشود یا در نیمه راه خاموشش می کنند.

Hamshahri

140228


No comments:

Post a Comment