پال تاک 13 جون 2014
ماهي و من
ماهي بود. يک ماهي واقعي. يک ماهي که مدتها از آب بيرون افتاده باشد. دهانش باز و بسته ميشد و صداي خفيفي ميساخت.
ميان آن همه فرياد به صورتش نگاه کردي. باز و بسته شدن دهانش قلبت را فشرد. ميخواستي صورتش را نوازش کني، اما نکردي. تيغ بلندي گلويت را بشدت خراش داد.
بعد به گوشهاي نشستي و فکر کردي.
به اقيانوس نرفتي. ميدانستي که در قعر آن گنجي است که هيچ گاه به آن راه نخواهي يافت.
ماهي دهانش را باز و بسته ميکرد و جلوي تو ايستاده بود. با آن قد بلند و چشمان بيگناهش. اما تو روي آب، يک موچهاي بيشتر نبودي. تو را چه به قعر اقيانوس! اين آرزوها براي تو محال است، حتا در رؤيا هم به آن دسترسي نيست.
اما ماهي که از اقيانوس ميآمد از آن گنج خبر نداشت.
به گوشهاي نشستي و فکر کردي. تيغي که گلويت را ميخراشيد، به سينهات رسيده بود و حالا خون گرمت روي پيراهن سپيدت ميچکيد.
به قطرههاي خون نگاه کردي. انگشتت را به آن ماليدي. آهنگي برخاست، آهنگي که از دهان ماهي نميآمد، از سينهي تو هم نميآمد. نميدانستي از کجا، اما اميد داشتي که از عمق اقيانوس باشد. زيبا بود و غمگين، خيلي غمگين، نواي عجيبي که شبيه به هيچ آهنگي نبود.
انگشت خونينات را روي گونهات کشيدي. فکر کردي که حالا گونهات سرخ شده است.
ماهي همچنان مقابل تو ايستاده بود. دهانش باز و بسته ميشد و نگاهش... ايواي که نگاه چه دور بود. و چه بيگناه. شايد که از عمق اقيانوس بود، از همان جا که تويِ مورچه را به آن راهي نبود، نيست و نخواهد بود.
امانه، اين ماهي با اين دستها و با اين سينهي فراخ حتماً از قعر اقيانوس نبود. شايد هم خبري از آن گنج پنهان نداشت. نداشت؟
به انگشت خونينات نگريستي.
آهنگ تو را با خود آرام برد و ماهي را هم.
ايواي که جدايي غير ممکن به نظر ميرسيد.
No comments:
Post a Comment