Friday, July 18, 2014

خوره نوشته خانم مداد رنگی


خوره

      زن چشم گرداند:  در اتاقک مانوس نیمه تاریک او٫ اشیا آشنای صمیمی هم وانمود میکردند که او را دیگر نمیشناسند …دردنیای گم شده ای مدفون شده و تنها مانده بود. 
تنها به خرید میرفت ٫ تنها میگریست٫ تنها میخندید تنها قدم میزد … روزها به گوشه ی مبلی میخزید و میکوشید غمگنانه ترین ترانه های این تنهایی نفسگیر را نقاشی کند.

گویی سالها از زمانی که با کسی حرف زده بود میگذشت ٫گاهی حتی به حضور صدایش شک میکردو تلاش میکرد صدایی از حنجره خارج کند:   آآآآ... آآآآآآ…  چقدر صدایش غریب بود، تلاشش بیهوده بود. میدانست!

    گم شده ای بود که خوره٫ رفته رفته جانش را خورده بود و چیز زیادی
از او باقی نمانده بود.

   از آیینه میترسید٫ زندگی با دود سیگارهای بیشمار، از چهره ی او محو شده بود! 

    زن پرده ی پنجره ی کوچک اتاقش را کنار زد. آفتاب کمرنگی هیجان برگهای لرزان درخت خرمالورا برملا میکرد. صدای مبهم این ارتعاش را 
خوب میشناخت: 
بزودی شب فرا میرسید! لرزشی در پشت او نشست، خوره میآمد!
میآمد که پاره ی دیگری از جان او را بکند و با خود ببرد!

     آفتاب از جهان او با سرعتی عجیب میگریخت! زن آنقدر به بیرون  پنجره چشم دوخت تا آخرین بگو مگو های تاریکی و روشنی به پایان رسیدند. 
به ساعت دیواری مغرض اتاقش چشم دوخت که له له کنان از دویدنهای بی امان میرفت تا نیمه شب را اعلام کند! 

     در انتظار نیمه شب در گوشه کاناپه ی مخملین گلداری کز کرد. ساعت روی ۱۲ نیمه شب ایستاد و با سردی و بی رحمی به او چشم دوخت!

    خوره اینبار در هیبت زنی لاغر و بدون چهره ! با موهایی غلیظ و مواج و آنقدر بلند که چون دامن دنباله دار ملکه ها چند متر به دنبال او روان بود آمده بود! از ترس رنگ از روی گلهای کاناپه پرید !
زن دستان سردش را زیر بغل پنهان کرد …! 

     خوره مثل همیشه سرد و بی اعتنا با نگاهی عمیق و برنده در اتاق به جستجو پرداخت اول رفت سراغ طراحیهای ان روز. ذغال سیاهی برداشت
و با خشم و بی رحمی به خط خطی کردن آنها پرداخت.

نگاه عجیب و مرموز چهره ی یکی از طراحیها خوره راهم تکان داد: چشمان درشت پر از اندوهی ، که چشم در چشم او دوخته بود!  خوره با دقت تمام  سلف پرتره را پشت و روکرد که ان را نبیند.

    طراحی های دیگر خوره را کاملا عصبانی کردند! فریاد کشید:

 ـ استادی در نشان دادن چین و چروک پوست !؟ که چی؟
کی میفهمه حرفت چیه! این  بیشتر به درد تبلیغ بوتاکس و کرمهای آرایشی میخوره! خانم انتلکتوال!

    زن به دنبال پاسخ میگشت و تته پته کنان بیهوده تلاش میکرد که بگوید: 
ـ این اصلا منصفانه نیست من برای توانایی در بازگویی داستان تک تک این چروکها، سالها صمیمانه به چهره رنجکشان نگاه کردم و با همدلی به غمها و داستان دردهای زندگیشون گوش دادم ! اما هیچ صدایی از گلوی او خارج نشد!

  خوره با خشم و واسواس پرتره های بعدی را در زیر هاشورهای غلیظ ذغال پنهان کرد و با عصبیت و استهزا فریاد زد :

- این داستانها پژواک دردهای خود تواند و در ذهن تنها و نازپرورده ی تو
بافته شده اند! میدانی چرا به دل نمیشینند؟ چون تجربه های عینی خود تو نیستند! از لای رمانها درآمده اند! 
و ادامه داد:
- شاید دستها راز رنجها را بهتر در میان بگذارند خیلی بهتر از چهره ها!
 ولی تو به این دستها از نزدیک نگاه نکرده ای ! هیچوقت !

   سپس خوره با دیوانگی و خشم همه ی کاغذ ها را تکه پاره کرد ….زن همچنان مضطرب و مایوس به او چشم دوخته بود. 
برگ برگ کاغذها، در پاییز عصبی دستان خوره، زردشدندو به زمین ریختند.
صدای خش خش  این برگهای زرد و خشک که زیر پاهای خوره٫ خرد و له میشدند جان زن را از هم میدریدند.
حق با خوره بود میدانست!

 خوره باز به حرف آمد:
-  تو هیچوقت هیچ حرف با ارزشی برای گفتن نداشتی و نداری! تو به رویاهایت سالها پیش٫ پشت پا زده ای. خیلی پیشتر! زمانی که حق انتخاب داشتی!

….سپیده دمان  نزدیک بود.  خوره  استهزا کنان و سرد همانطور که آمده بود در چهار چوب در ناپدید شد و رفت . او مثل شبان پسین ٫ گره کور دیگری به کلاف اندوه زن زده بود.

زن خسته و شرمسار سیگاری روشن کرد و ساعتی بعد همچنان افسرده و اندیشناک درمه غلیظ خواب گم شد.

No comments:

Post a Comment