پال تاک،
25/1/2013
کودکان
کارتوني
داستان از
فرشته تيفوری
تقديم به گل
آفتابي عزيزم
: هی ساکت، ساکت،
دارن ميان!
آن سه سايهی
کوتاه ساکت شدند و به سرعت درطاقي زير پل خزيدند و به ديگر اشباح پيوستند. کارتونِ
خالي، بالای پل جا ماند. از هيچ کس ديگر چيزي شنيده نشد. اين اشباح کوچک حتا
نفسشان را هم در سينه حبس کردند.
دو پاسبانِ گشت
از روی پل گذشتند. سيگار میکشيدند.
يکي از آنها گفت:
اين هم يک جور پول دراوردنه. مفت و مجانی. نه کار ميخواد بکني، نه زحمت بکشی.
اينا ميريزن توي خونهها و هرچي دوست دارن ميبرن. هيچ کي نمينميگه چرا.
آن ديگری گفت:
اَي روزگار بیانصاف! نشد که ما هم توی اون ستاد کارکنيم. پسر چی درمیآوورديم،
اگه اونجا بوديم. بخشکی شانس!
اولي گفت: رِفيق، اون موقع که شانس قسمت ميکردن،
من و تو اونجا نبوديم!
و صداهايشان با
هر قدم دورتر و محو شد.
سه شَبَح کوتاه
با احتياط از زير پل خارج شدند. آن که کمی بلندتر بود، به سرعت کارتون را برداشت و
به زير پل دويد. آن دو ديگر به دنبالش دويدند. زير پل مشاجرهای بيصدا آغاز شد.
هر کدام يک لبه از کارتون را گرفته و به طرف خودش میکشيد. آنها هيچ نمیگفتند،
صدا نميکردند، اما يک ديگر را هل ميدادند و براي تصاحب کارتون تلاش ميکردند.
بالأخره کارتون پاره شد و آن سايهها لحظهاي مردد و بيحرکت ايستادند. کارتون روي
زمين افتاده بود و سطح کوچکي را ميپوشاند. ناگهان کوتاهترينشان خودش را روی
کارتون انداخت و سعي کرد، با هيکلش تمام آن را بپوشاند. اما آن که بلندتر بود خودش
را به روي او انداخت و بعد از يک کشمکش کوتاه، هر دو روي کارتون جا گرفتند و بیحرکت
ماندند. سومي مدتي در اطراف دور زد و آرام به چندتاي ديگر که هر کدام کنار هم به
وضعي روي زمين خوابيده بودند، جا گرفت و سعي کرد که خودش را به يکي از آنها
بچسباند، تا گرم شود.
کارتون
چيز تجملي است. اما پيدا کردنش زياد هم سخت نيست. بزرگترها در آن جای نميگيرند و
اجباراً گوشههاي آن را پاره ميکنند، تا مسطح شود. عيبش اين است که نمیتوان آن
را تمام روز با خود حمل کرد، موقع کار وکاسبي دست و پا گير است. اين است که کارتونها
در اين اطراقها باقي میمانند و هر شب دعوا برسر گرفتنشان به راه است. اما خستگي
هميشه چيره ميشود و گرسنگي رمق باقي نميگذارد. آنها با يک ديگر صحبت نميکنند،
اما اشارات مسخرهآميزي را رد و بدل ميکنند.
هر
گروهي برای خود جايي دارد، اما هيچ تازهواردي بيگانه نيست. ميآيند و ميروند و
هيچ کس نمیداند، آن دگر کجا رفت. دشمني، دوستي، رقابت، همياری اين جا هم رواج
دارند. اما اين چيزها هم زودگذر است.
***
: هي، هي ي ي ي
ي، پاشو! پاشو! صبح شد.
هوا هنوز تاريک
بود، تاريکِ تاريک. اما صداي اولين ماشين نزديک ميشد. جست و خيز آغاز شد.
ناصر: هي علي،
خيابون پنجم امروز مال منه!
علي: کي ميگه،
ديروز تو خيابون پنجمو داشتي. امروز من اونجام. قرار و تقسيممون سرجاشه!
ناصر: ببين علي،
امروزم من تو خيابون پنجم، در عوض فردا و پس فردا تو برو اونجا.
علي در بلوار بد
کاسبي نکرده بود، اما نميخواست به رفيقش ناصر رو بده. با اوقات تلخي گفت: تو همش
دوست داري دعوا راه بندازي. ميدوني که اگه کتک کاريمون بشه...
ناصر حرف علي را
قطع کرد و گفت: نه والله. نه، علي. فقط امروز خيابون پنجم مال من. در عوض يک چيزيام
به تو ميرسه.
علي:
قول؟
ناصر:
قولِ قول.
طرف عصر علي با
احتياط از بلوار به خيابان پنجم ميرود. پشت ماشينها و آدمها قايم شده، نگاهش به
دنبال ناصر است. اما به هر طرف که چشم مياندازد، ناصر نيست.
با صداي بلند ميگويد:
اين اخمخ، نه خودش کاسبي ميکنه، نه ميذاره ديگران کاسبي کنن.
بعد با جرأت ميان
خيابان ميجهد و با دستمال کثيفش مشغول پاک کردن شيشهی ماشينها ميشود که يا پول
کمي نصيبش شود و يا فحش و ناسزا.
***
شب شده است.
ماشينها کم شدهاند، در خيابان ديگر رفت و آمد چنداني نيست. علي روي سکويي مينشيند.
گرسنه است. بايد کمي نان به دست بياورد. ميخواهد پولهايش را بشمارد. اما ميترسد
که کسي پولهايش را ببيند. همانطور که دست در جيب دارد، سکهها را لمس ميکند و
پيش خودش حساب ميکند. ناگهان از دور هيکلي مثل ناصر توجهش را جلب ميکند.
: آره اين بايد
خودش باشه، برم ببينم چشه!
اما ناصر تنها
نيست. يک سايهي خيلی کوچک همراهش هست. علي با عجله خودش را به ناصر ميرساند.
ناصر ساکت ايستاده و منتظر عکس العمل علي است. نگاه علي چندبار به ترتيب به صورت
آن موجود کوچک و ناصر سُر ميخورَد. چشمان درشت و زيبا تمام صورت گرد و کوچک را
زير خود گرفتهاند. دوشيار از اشک هنوز روي گونههاي برجسته ديده ميشود. لبهاي
تنگ و غنچهاي زير بيني متناسب و ابروهاي باريک و کشيده تناسب دلنشيني دارند.
تعجب از آن چشمان درشت کاملاً مفهوم است و اخمي کوتاه روي پيشاني چين لطيفي
انداخته است. موهاي ژوليده از زير روسري بلندي که تا زير زانوها را ميپوشاند،
پيداست. و در زير آن شلوار سياه و گشادي که تا روي پاها را گرفته است.
علي: اين ديگه
کيه؟
ناصر: نميدونم،
ديروز پيداش کردم. همين جا تو همين خيابون. داشت ميلرزيد، گشنه هم بود.
علي: ناصر مگه تو
ديونه شدي؟ ديشب کجا بود؟
ناصر: بردمش تو
اون دالونه (با دستش پاساژ را نشان ميدهد)، پشت ديفالِ کفش فروشه، کنار سطل بزرگ
آشغال، توي اين کارتون. روش هم پوشوندم. ميترسيدم، گير دست آژانسيها بيفته. اما
صبح که اومدم هنوز اونجا بود.
علي: ناصر، مگه
علق نداري؟ دختر که نبايد توي خيابونا باشه. پيش ما مردا هم که نميشه دختر بياد.
ناصر: چيکار
کنيم؟ اگه ولش کنيم، حتماً ميبرنش، ميدنش به آژانسيها. خودت ميدوني که
اونوقت...
علي: اسمش چيه؟
ناصر: نميدونم!
علي رو به دختر:
اسمت چيه؟
دختر هنوز با اخم
به او نگاه ميکنه، بياعتماد و ترسناک. چشماش پر از اشک شده.
علي: دختر اسمت
چيه؟
دختر با تأمل:
نون!
علي به دور و برش
نگاه ميکند و ميگويد: کم کم وقتشه، بايد يه سري به نونوايي بزنم.
بعد دوباره با
تحکم از دختر ميپرسد؟
: دختر، اسمت
چيه؟
دختر آهسته ميگويد:
زري
علي: خونت کجاست؟
دختر ساکت است،
جواب نميدهد.
علي: مگه تو پدر
و مادر نداري؟
دختر نگاهي به
ناصر ميکند و بعد بريده بريده و ميگويد: مامانم که خوابيده بود، ديگه بيدار نشد.
اونا اومدن برندش. با بغض ادامه ميدهد: من قايم شدم. بعد که خالم اومد... اومد
منو برد پيش عمو. عمو گفت، برو تو خيابون پول بيار. منو آوورد اينجا. خيلی راه
بود. منم گشنم بود...
علي: بابات
کجاست؟
زري: بابا نميدونم،
بابا نديدم...
علي و ناصر نگاهي
به هم رد ميکنند.
زري: نون!
علي: خونهي خالت
کجاست؟
زري: با هق هق
گريه، نمیدونم، اونم پيش ماست...
علي: خونهي عموت
کجاست؟
زري آب دماغش را
بالا ميکشد: اونطرف تره. اما هيچ وقت نيست.
علي: اونجا
کجاست؟
زري: خيلي دوره،
همون جا که همه هستن.
بعد با ناله ميگويد:
گشنمه!
علي: وقت نونه،
همين جا وايسين من ميام.
بعد از چند دقيقه
علي دوان دوان با چند تا نون کلفت و خمير ميرسد. او هميشه در آن هنگام از شب، از
نانواييها يا نان بدپخت و خمير ميگيرد و يا نان ميدزدد.
هر سه روي پلههاي
سنگي ادارهي بهداشت مينشينند و تکههاي نان را با لذت ميجوند.
ناصر: علي حالا
چيکار کنيم؟ اگه ببريمش پيش خودمون چي ميشه، نميشه؟
علي: ناصر تو هم
خيلي کم علقي! اين دختره، ما مرديم!
ناصر: اما
اونوريشم که ميدوني چيه...
علي: فک کنم،
خونهش تو خرابهها بايد باشه.
ناصر: اما کودوم
خرابه؟
علي مدتي فکر ميکند.
بعد از جا بلند ميشود به هتل روبرو ميرود. ناصر با تعجب متوجهی علي است. علي
وارد هتل ميشود.
خانم: ببشقين،
اگه قيچي دارين يه دقيقه به من قضر بدين!
زن: برو بيرون،
کثافت! برو! تا دربان نيومده که بندازدت بيرون، خودت گمشو!
علي از هتل بيرون
ميآيد، نگاهي به اطراف ميکند و بعد باسرعت به مغازهي ميوه فروشي سر نبش ميرود.
بعد از چند لحظه با خوشحالي به آن دو ميرسد. در دستش يک قيچي خيلي بزرگي است.
ناصر با هيجان:
مگه چيکار ميخواي بکني، علي! قيچي چرا آووردي؟ مگه پسِ سرت علق نيست؟
علي: صب کن پسر،
اينقدر حرف نزن. بعد به دور و برش نگاه ميکند.
ميگويد: آها،
اونجا پشت سلط آشغالا! بريم، زود باشين!
ناصر و زري وحشت
زدهاند، اما چارهاي هم نميبينند. دنبال علي راه ميافتند.
علي روسري دختر
را برميدارد. دختر مطيع و بيصدا ايستاده است. اشکهايش روي گونههاي سرخش ميغلطند.
علي ميگويد:
حالا شدي آدم!
((((در گوشههاي
شهر ما، در آن هنگام که تيرگي شب همه جا را ميپوشاند، آنگاه که همه در اطاقهاي
گرم نشستهاند و يا در رختخواب غنودهاند، اشباحي کوتاه در حرکتند. آنها از گوشهاي
به گوشهي ديگر ميدوند، در زير پلها جاي ميگيرند، در کارتونها، در شيار ديوارها
و روي زمين ميخوابند.)))))
No comments:
Post a Comment