Wednesday, July 16, 2014

حلزون نوشته خانم طیفوری

پال تاک 11/7/2014
کارگاه نوشتار

حلزون
داستان کوتاه از فرشته تيفوری

حلزون غمگين، با تأني و حرکاتي سنگين از خانه‌اش بيرون آمد. او به خوبي مي‌دانست که خاج شدن از خانه برايش پايان زندگي و معناي مرگ است. اما چاره‌اي نداشت. کرم‌هاي وحشي دور خانه‌اش حلقه زده بودند و مرتب به خانه‌اش مي‌کوبيدند و از او می‌خواستند که خانه را برايشان خالي کند. يک بار به آنها گفته بود که اين خانه‌ي پيچ در پيچ به درد آنها نمي‌خورد و اين جاي کوچک همه‌ي آنها را در خود نخواهد گرفت. اما کرم‌هاي وحشي او را تهديد به مرگ کرده بودند. مي‌خواستند بيرونش بکشند، مي‌خواستند درِ خانه‌اش را با خاک ببندند، می‌خواستند به خانه‌اش آب باز کنند، می‌خواستند خانه‌اش را تا چاه غلط داده و در آن بياندازند.
حلزون ناچار به ترک خانه‌اش شد. وقتي از آن بيرون آمد، نگاهي غمگين به خانه‌اش کرد و قطره‌هاي اشک از چشمانش بيرون ريختند. سرش را آرام برگرداند. اين آخرين نگاه او به جايگاه مأنوسش بود، خانه‌اي که هميشه حفظش کرده بود و او همواره در زيبايي و نظافت آن کوشيده بود.
کرم‌ها خنديدند و مسخره‌اش کردند. بعد با شن و خاک و فرياد وارد خانه‌اش شدند. حلزون گفت: آيا اينها واقعاً می‌خواهند در اين خانه‌ي کوچک من زندگي کنند؟ اينها که در آن جاي نمي‌گيرند. نه، اينها مي‌خواهند خانه‌ی زيباي من را با همه‌ی چيزهاي قشنگي که در طول سال‌ها جمع کرده‌ام از بين ببرند.
حلزون ديگر آنجا نايستاد که شاهد ويراني و شکستن خانه‌اش باشد. او سنگين و غمگين هيکل خودش را روي زمين کشاند و نمي‌دانست به کجا برود و در کدام سوراخ پناه بگيرد. غرورش هم به او اجازه نمي‌داد از ديگر حيوانات تمناي جايي کند.
زير شاخه‌ي گل سرخي ايستاد و خودش را جمع کرد. گل سرخ به آواز عاشقانه‌ي بلبلي گوش مي‌کرد و مي‌خنديد. حلزون کمي به گل و شاخه‌اش نگاه کرد. نه، اين جا براي او جا نبود. شاخه‌هاي اين گل پر از خار بودند و تن نرم او را مي‌شکافتند.
حلزون به راه افتاد. به يک درخت تنومند رسيد. ايستاد و خودش را جمع کرد. برگ‌هاي درخت با وزش باد مي‌رقصيدند و شادمانه تکان مي‌خوردند. حلزون مدتي به تنه‌ي درخت نگريست. نه، اين جا هم جاي او نبود. در آن تنه‌ي خشن حشرات زيادي زندگي مي‌کردند و پرندگان روي شاخه‌هايش لانه ساخته بودند و او صيد آنها مي‌شد.
حلزون با اندوه بسيا به راه افتاد و هم‌چنان مي‌رفت و مي‌رفت که سايه‌ی قدمي بر او افتاد و سنگيني يک پا روي تنه‌ی نرمش و بعد ديگر هيچ نبود... هيچ.    



No comments:

Post a Comment