دوشنبه 3 فوريه
2014
پال تاک
ماراتن داستان
کودکان
کودک کار
از فرشته تيفوری
خانم آدامس؟
هه... هه...
آقا آدامس؟
خانم؟ ...خانم؟
صداي التماس آميز
پسرک از شيشهي ماشينهايي که جلوي چراغ قرمز ايستاده بودند، به درون اتومبيلهاي
اطراف ميرسيد.
پسرک موهاي ژوليدهي
قهوهاي و مجعدي داشت. چشمان درشت در صورت گرد اولين چيزي بودکه توجه را جلب ميکرد
و يا نگاهي غمبار و ملتمس که از عمق فشاري دروني سرچشمه ميگرفت. ابروهاي کشيده و
باريک و پيشاني بلند اصالتي خاص را چهرهاش مينماياند. بيني کوتاه و لبهاي نازک
زيبايي او را تکميل ميکردند. تنها پيراهني که به تن داشت، بسيار گشاد بود و شکاف
يقهي آن، قسمتي از سينهاش را نشان ميداد. پيراهنش را در شلوار کرده بود و کمري
که در نظر اول به طناب ميمانست، محکم دور آن پيچيده و شلوار سياهش را که تا روي
غوزک ميرسيد و چند جاي آن پاره بود، سفت نگاه ميداشت. پاهايش برهنه بودند.
جعبهاي در دست
داشت که تعدادي آدامس در آن چيده شده بود.
روز سختي بود. و
حالا که آهسته رو به تاريک ميرفت، او هنوز در لابه لاي ماشينها ميدويد که شايد
بتواند چند آدامس ديگر بفروشد.
خانم آدامس؟
...خانم؟ ...خانم؟
با اشارهي دست
دختربچهاي از شيشه ماشيني به آن سو دويد. چراغ سبز شده بود و ماشين در تراکم
اتومبيلها به کندي حرکت ميکرد. صداي دخترک در گوشش پيچيد. گفت: بيا، پسر، بيا،
دو تا بده!
وقتي خانم پول را
در دستش گذاشت و گفت: بقيهاش مال خودت، از خوشحالي همان جا ايستاد. ميخواست چيزي
بگويد. اما هيچ حرفي از گلويش خارج نشد. فقط صدايي که براي خودش هم نامفهوم بود.
نگاهش هنوز در نگاه دخترک موج ميخورد که بوق بلند ماشيني او را از جا پراند.
فوراً با مهارتي که در اين يک سال ياد گرفته بود، از ميان اتومبيلها مارپيچوار
گذشت.
پول نان شب را در
جيب شلوارش، در مشت ميفشرد. دقايقي چند با دو نان وارد خرابهاي شد. مهرو، خواهر
کوچکش جلو دويد:
پرويز، پرويز
آمدي؟ بعد با خنده گفت: هي.. نان... جانمي...
پرويز داخل اطاقي
شد که ديوار جلويي نداشت. نور فانوس خيابان مستقيم درون آن خرابه و اطاق ميتابيد.
زني در گوشهاي
کز کرده و خود را در پتويي کهنه که رنگش را نميشد تشخيص داد، پيچيده بود. چشمان
بيفروغش را برق کوتاهي از شادي براي يک لحظه روشن کرد و لبخندي بر لبان پژمردهاش
نشست. پسرک به او نزديک شد و بوسهاي بر گونهاش نهاد. بعد تکه ناني به دست مهرو
داد که منتظر جلويش ايستاده بود. ليواني را که در آن محلولي بود و کنار زن روي
زمين بود، برداشت و کمک کرد که زن آن را بنوشد.
سکوت بود و زن
آرام به خواب رفته بود. فقط صداي جويدن نان از دندانهاي کوچک خواهرش شنيده ميشد.
پرويز روي يک تکه
حصير نشست و با عشق به مهرو که با لذت مشغول خوردن نان بود، نگاه کرد.
: پرويز! پرويز!
: چيه؟
: بازم برام از
اون وقتها ميگي؟
پرويز او را روي
پاهاي خود نشاند و به فکر فرو رفت. او سيزده يا چهارده ساله بود، اما فراست و
تعمقي بزرگسالانه داشت.
: پرويز، اِي... پرويز!
بازم برام بگو!
پرويز موهاي بلند
و ژوليدهي مهرو را نوازش داد و گفت:
اون وقتها که
پدرمون بود. خيلی خوب بود. ما غذاهاي خوب داشتيم. آقا جون هميشه چيزهاي قشنگ
برامون ميآورد. ما جاي ديگهاي زندگي میکرديم. يه جايي که حياط داشت و
چند اطاق دور و ورش. توي هر اطاق يک همسايه بود. همسايهها هم خوب بودند. توي حياط
يه حوض بود که ما همه چيمونو توي اون ميشستيم. حتا ميتونستيم خودمون رو هم
بشوريم. همه تو رو دوست داشتن، چون که از همهي بچهها کوچيکتر و خوشگلتر بودي.
: پرويز، زندگي
يعني چي؟
: پرويز نگاهش
روي صورت معصوم خواهرش ايستاد. زير لب گفت: زندگي يعني چي؟
پلکهاي مهرو سنگين ميشدند و لحظاتي بعد او به خواب
رفت.
پرويز با ملايمت
خواهرش را کنار مادرش خواباند و خودش بيرون رفت. چند لحظه بعد صداي سوتي شنيده شد.
اين رضا بود. دوست قديمش که در کوچهي سابق آنها زندگي ميکرد.
رضا: پرويز،
مادرت چطوره
پرويز با بعض:
نه، خوب نيست.
رضا: بيا، اينو
بگير، مادرم داده. ميگه خوب کمکش ميکنه.
ظرف پلاستيکي بود
که داخل آن مايع زرد رنگي ريخته بودند.
پرويز: خدا شماها
رو عوض بده. راستي رضا ميتونم فردا بيام و خواهرم رو بيارم؟
رضا: البته که ميتوني.
صابون هم اونجا هست.
پرويز با آهي
بلند: شکر! ببينم، با کارفرمات صحبت کردي؟
رضا: امروز
نديدمش، فردا حتماً بهش ميگم.
پرويز: يادت نره،
بيا اين آدامس مال توست.
رضا: ممنون.
No comments:
Post a Comment