Friday, July 18, 2014

مهتاب نوشته خانم سان فلاورز

مهتاب
مهتاب زیباست.حتی از لبه­ی شکسته دیوار بی خود بلند گلی، طوری با قلم موی نامریی اش بر فقر دیوار اکلیل نقره یی می کشد که گویی دیوار قصر دختر شاه پریان است.
در پس این دیوار بلند کاه گلی، زیر لحافی از چلوار سفید که پارچه­یی تافته یزدی آبی  و عنابی و سبز رنگی را قاب گرفته است دخترکی آرمیده است ازپرتو مهتاب رنگین کمانی  نقره کاری شده  بر  چهره زییا و معصوم دخترک طاق زده است.
تو گویی خود دختر شاه پریان است . که در قصر خود در میان رختخواب مخمل و حریر ملیله دوزی  آبی اش به خواب رفته است . پایین پای دخترک بر تشک چه­یی لیمویی زیر پتویی فندقی رنگ پسرکی کاکل زری، به راستی کاکل زری حلقه های زرین مویش را به دست ستاره ها سپرده است تا چون تاجی از الماس های گران بها بر آن بنشینند.
درست دم در ووردی هم مادرو پدری پشت به هم زیر لحاف پنبه یی هزار تکه شان در حال پچ پچ کردند.انگار که رو به دیوار روبرو حرف می زنند.
-         فردا دیگه نمی ذارم این بره سر کار، نگاهش کن از درد به خودش می پیچه، هنوز خیلی کوچیکه برای بار جا به جا کردن.
-         طفلک رنگ تو صورت بچم نمونده آخه یه دختر بچه مگه طاقت چقدر خشت زدن در روز رو داره؟

. این 100 تا، رو بزنم تموم میشه. اگه زود تر برسم خونه می تونم شالی رو که برای داداشی شروع کردم به بافم به نیمه می رسونم فردا هم تمومش می کنم آخه اونو اگه به بنده، کمر کنتر زیر بار درد می گیره.
بیا پسر این بار رو بذار همین جا.
چشم آقا اما پولم چی میشه؟ امروز میدین. ؟
عجب چشم سفید نمک به حرومی هستی ها، مگر تا حالا پولت رو ندادم؟ چرا آقا اما حالا لازم دارم. خیلی مهمه،
 از صدای پس گردنی احمد آقا صدایش را بلند کرد، نزن حاجی معصیت داره.
این بچه اصلا نمک نشناسه معصومیت چی؟ این ها رو باید دیوار روشون خراب کرد، بد عُمری ها. بسه دیگه آب غوره نگیر، بیا.
چند تا اسکناس تا خورده به طرف صورت پسرک پرت شدند. از دست پاچگی اشک چشمش را با آن ها پاک کرد.
نیم ساعت بعد اسکناس های اشک آلود، یک گل سر، یک بسته بیسکویت و دو عدد نان شده بودند و پسرک که از صبح زیر بار گران قامتش را راست و محکم نگه داشته بود، زیر بار این هدیه های کم وزن اما گران قدر و قیمت،آن قدر خمیده بود  که گویی گنجشکی آشیانه عقابی را بر سر گذاشته و می رود.

 پدر هنوز دستمزد عقب مانده اش را نگرفته بود. از کاری هم که وعده اش را داده بودند خبری نشد.
سلام مادر جان برایت بسکویت خریدم که دلت با خوردن داروها غش نرود.
باز شب بود و مهتاب هم چنان می درخشید و این بار قطره های اشک مادر بود که در تلالو ماه مروارید های غلتان شور مزه­ی صدف های جنوب را به خاطر می آورد و شقیقه های نقره یی پدر بودند که با درخشش ماهتاب و چینی که از غم و خشم بر پیشانیش افتاده بود، او را به خدایان اساطیری شبیه ساخته بود.
ستاره و سهیل مدت ها بود که به خواب رفته بودند.

و در خواب دندان قروچه می رفتند و گاه ناله یی سر می دادند.

No comments:

Post a Comment