Friday, July 18, 2014

دونا نوشته خانم سان فلاورز

دونا

نم نمک باران می زد و بوی عطرش فضا را از یک شادی و غم توامان آغشته بود. یادت رفته بود قلم مو را در جعبه بگذاری، وارد آشپزخانه که شدی در آمد که:
نکنه می خوای با قلم مو آشی رو که بعد از صدو سالی برامون پختی هم به زنی؟ ها؟
پرسیدی راستی این ضرب المثل چی بود؟ بعد از صد و سالی زنم دوخته جوالی؟ و هر دو خندیدید.
بی هوا قلم مو را مثل نجار ها پشت گوش­ات گذاشتی  و حالا با گوش­ی به رنگ عناب در حالی که دستت با ملاقه  درون قابلمه غذا می چیرخید نیم رخت را به طرف او گرفته بودی و طره­یی از موهای خرمایی رنگت سایبان چشمان زیبای خاکستری­ات شده بود.
گفتی  نظرت چیه کمی رنگ هم به این آش اضافه کنم ­؟ و خندیدی و انگار که با خودت حرف می زنی ادامه دادی:
"اقلا دیگه نمی گی غذا هات نه رنگ داره نه طعم،  همه رنگ و روی غذار رومیریزی توی اون تابلوهات، حالا بذار یک بار هم که شده رنگ تابلوهامو بریزم توی غذا ی تو".
و خندیدی، حالا دیگر کاملا به طرف او برگشته بودی و جهره زیبا و افسانه یی­ات  را مثل یک آسمان بهاری که معلوم نیست  صبح زودها از شدت  آبی بودن است که زنگار می گیرد و خاکستری می شود یا رنگ طوسیش در مسابقه ی بود و نبود به آبی می نشیند؛ به طرف او گرفتی. چشمانت تجسم تکه یی از آسمان بود، رنگ موهایت مزه خرما های رسیده جنوب را به حسرت در دهان می کاشت.
گفتی اول بریم کنار دنا یک قدم بزنیم بعد بیاییم آش خوران راه بیندازیم.
ابروهایش درهم گرده خورد لابد با بوم و رنگ نقاشی هم؟
حرفی نزدی رفتی بیرون و ما هم به دنبالت.
دانوب زیبای آرام واقعا  در هوای بارانی دیدنی بود، دانه های باران، غلتان و رقصان  بر دامنش که موجی ملایم  و دلنشین داشت، درست مثل دانه های مروارید کبود بر  تاب گیسوان پری دریا ها، فرود می آمدند .
او ژستی ادبیانه  به خود گرفت و صدایش را صاف کرد و شروع کرد زیر باران... باید...
و تو خنده کنان خواندی :زیر بارون دیدمش تو خیابون دیدمش دوسش دارم همیشه فراموشم نمیشه، حالا دیگر ترانه ها و شعر های بارانی شما از باران پیشی گرفته بود و بر سر  و روی حسم می خورد، خیس شده بودم و کمی هم سردم  بود.
ناگهان در کناره­ی دنا ایستادی و گفتی برگردیم. طاقت دیدن دنای گریان را ندارم. و ادامه دادی این قطره های باران که می بینید آه دانوب است که به صورت اشک بر سرتا پای وجودش جاری می شود.
و من لبخند رود را دیدم  که تو را که جلو تر راه افتاده بودی بدرقه  می کرد.
آشت واقعا خوشمزه بود و نوشیدنیت گوارا حالا دیگر گرم شده بودم.
گفت: پس کی می خواهی شاهکارت را به ما نشان بدهی؟
شانه بالا انداختی
- هر وقت تمام شد.
رفتی، گوش­ات هنوز عنابی بود و خودت خبر نداشتی وقتی که او از تو خواست خودت را در آینه  نگاه کنی. به گوش­ات بالیدی و گفتی عجب رنگی ترکیب کرده ام.
پرده را از روی تابلو کنار زدی و زنی را نشان دادی که دامن ردای بلندش  به موج های دانوب می پیوست و موهایش در اهتزاز باد بود.
و  گفتی فهمیدنی است نه؟


No comments:

Post a Comment