Friday, July 18, 2014

آرزوی کودکانه نوشته خانم سان فلاورز

آرزوی کودکانه!
به دستان کوچکش نگاه کرد.  شیارهای کف دستانش به یادش آورد که باز هم یادش رفته است وازلین بمالد.
شلوارپلاستیکی پایش را می خاراند اما از رنگ آبی تیره آن خیلی خوشش می آمد. بلوز بافتنی سفید و آبی راه راهش با این شلوار خیلی جور بود.. کفش کتانی صورمه ای و کاپشن نازک به اصطلاح ضد بارانش که به قول خودش، منبع ذخیره آب باران بود تا ضد آن باشد، کاملا با هم تناسب داشت و در نگاه اول او را که می دیدی با آن صورت گندمگون و تمیز و براقش، موهای سیاه صاف و لخت مانند ابریشم و به رنگ آبنوس، اصلا نمی توانستی تشخیص به دهی که این پسرک تمیز و زیبا با این لباس هماهنگ و مرتب، یک کودک نخ تاب است و نان آور خانواده. مادر وقتی دم در دستمال غذایش را که سیب زمینی آب پز و یک دانه گوجه فرنگی و چند پر جعفری بود، به او می داد با نگاهی خریدار به مرد خانواده­ی سه نفری شان زل زده بود و از آن چه که می دید از شوق چشمانش تر شده بودند.
راهش را از میان  اولین برگ های پائیزی اخرایی و دارچینی و سبز  زرد قاطی که او را  یاد کرم ابریشم می انداخت به طرف محل کار در پیش گرفت. کرم ابریشم مانند بودن رنگ  تک و توک برگ ها خیالش را در زیر آسمان نیمه ابری و طرح هایی که لکه های درخشان خورشید بر جای گذاشته بود، به دور دست ها، به یونجه زار به کودکی و به دنبال پروانه دویدن ها کشاند. کودکی؟ مگر چند سالش بود؟ تازه وارد 13 ساله گی می شد. و درست سه سال بود که بعد از مرگ پدر در اثر صانحه یی که در معدن  مس  اتفاق افتاده بود، بزرگ خانواده شده بود و نان آور مادر و خواهر کوچک زیبایش که از جان بیشتر دوستش می داشت و این آخری یک حقیقت زیبا بود، عشق این برادر به خواهر کوچک و شیرین زبانش که وارد 5 ساله گی می شد.
با نزدیک شدن به  بازار استانبولی ها  دلش کوچک و مهربانش مثل کبوتر بال بال زد و چشمان سیاه  درشتش که از شدت سیاهی سفیدی هایش آبی می زد و خانم معلمش به آن ها دریای سیاه می گفت با مژه های بسیار بلند و بر گشته، به طرف مغازه چرخید،  جرات نمی کرد نگاه کند، می ترسید که آن جا نباشد، به هر زحمتی که بود به خودش جرات داد و به ویترین نگاه کرد ، نه هنوز آن جا بود دوچرخه آبی خوش رنگش پشت ویترین بود، هنوز کسی آن را نخریده بود، نمی شد فهمید به خاطر دوچرخه است که  همین دو دست و نیم لباسی را که فراهم کرده  مجموعه یی از آبی هاست؟ یا چون رنگ آبی را دوست می دارد، عاشق این دوچرخه آبی رنگ است.
بزرگ ترین آرزویش  داشتن این دوچرخه بود و می دانست که تقریبا محال است که او به تواند حتی با کمک مادرش که نه تنها رخت و لباس این و آن را می شست و سبزی پاک می کرد و شور و ترشی می انداخت و مربا می پخت  بالکه سیم های دوچرخه را هم در خانه وصل می کرد،به تواند  این دوچرخه را به خرد، اما آرزو که گناه نبود آرزویش را که می توانست داشته باشد، این را همین دیروز در جواب خانم مددکاری که برای سر کشی کلاس درس آن ها آمده بود گفت.
مدد کار؟ عجب اسم پر طمطراقی برای آن زن که وقتی از آرزو های شان پرسیده بود، و بعد از شنیدن پاسخ او ، با خنده و ژستی  همراه با ترحم گفتته بود: شما از الان باید یاد بگیرد که منطقی فکر کنید. آرزوی محال  خوب نیست.
اما اگر آرزو ها همه  غیر محال می بودند که دیگر به آن ها نمیشد آرزو گفت، این را معلم کلاسشان با لحنی تقریبا عصبانی بعد از این  که او با لحنی بغض آلود به خانم مددکار جواب داده بود، تقریبا فریاد کشیده بود.


No comments:

Post a Comment