Friday, July 18, 2014

ترس نوشته آقای فانوس

کارگاه تجربی نوشتار
هفته ماراتُن کودک
مارس دوهزارو چهارده
ترس

روزبه -بابا!بهت قول میدم،قول میدم همه کارهاشوخودم بکنم.آخه چطوری دلت میاد؟ اینقدر خوشگله که آدم سیرنمیشه از دیدنش.قفسش هم همینطوری مجانی میدن بایه کیسه پنج کیلوئی شِن و هفت تاقوطی غذای مخصوص گُربه ها.من بهشون قول دادم شما رو راضی کنم...مامان حرفی نداره.
کیوان - پسرم،موضوع قفس و چند بسته غذا و شِن واین جور چیزا
نیست گفتم که،من با آوردن حیوون،هر حیوونِ خونگی مخالفم.چند دفعه باید بگم؟
روزبه مُعترض و بُغض کرده بطرف مادرش در آشپزخانه میدَود و کیوان را درلابلای دودِ مُتراکم سیگاری که میکشد،غرق در خاطرات کودکی اش تنها میگذارد.


************************************************************

- کدومتون میتونه یه دور،دور باغ بزنه و برگرده؟
بابک - آخه توتاریکی که نمیشه.خُب پس بذارید چراغ قُوه اتونوبرداریم.
- نه دیگه قرارمون این بود ببینیم میتونید از جلو تاریکی در بیائید یا نه.
با چراغ قوه که دیگه تاریکی معنی نداره.
کیوان - داداش، بابا دُرست میگه ولی من آخه با چراغ قوه هم میترسم.یعنی
از تنهائی میترسم نه از تاریکی.
مادر -اول بلال هاتونو تموم کنید بعد برید!دارن سرد میشن.هوشنگ
حالاتوهم شبی،وقت گیر آوردی برای آزمایش شهامت بچه ها؟
پدر- شد ما بیائیم یکبار بخوایم روی این دوتا کارکنیم شما توذوقمون نزنین؟
خُب باید یه وقت یادبگیرن مُستقل بشَن.حالادیگه جُفتشون هفت سالگی رو پُشت سر گذاشتن.نمیشه که هی بگی بچه ان،بچه ان،بُزرگ شدن عزیزم.
بابک - اصلا بابا چطوره اولش منو داداش کیوان،دوتائیمون با چراغ قوه
بریم،بعد تنهائی باچراغ قوه،آخرش هم هرکی واسه خودش تنهائی بره؟
پدر- چه فکر خوبی!میبینی مهین من هی بهت میگم این بچه مغزش خوب کار میکنه تومیگی نه.
مهین درحالیکه به بهانه برداشتن لیوان از روی میز،خودش را به هوشنگ نزدیک میکند آهسته و جویده در گوشش میگوید:
- یــــــــواش!نگفتم این جور چیزهاروجلوشون نگو.تو همیشه این بابکو عمداً جلوی کیوان تشویق میکنی،اصلاً هم به فکرت نمیرسه که شاید کیوان «بچه ام»ناراحت بشه بعدم فکر کنه شاید اونو بیشتر دوستش داری.
پدر -  تو فقط بلدی تو ذوق آدم بزنی.
مهین- کیوان جون بلالت اگه تموم شد بیا این نصفه روبردار،اون یکی نصفه رو هم بده به داداش کوچیکه ات بحورین تا قوی بشین و برین باغو دور بزنین.
کیوان - مامان!تو هم میای با من و بابک سه تائی بریم؟
مهین - بابک جون تودیگه الان داره ده سالت میشه پسرم.وقتی تعطیلات
تموم بشه باید دست داداشتو بگیری ،بتونین سوار اتوبوس بشین برین
مدرسه و بیائین. داری کم کم واسه خودت مردی میشی عزیزم.
کیوان - آره..مامان ..ولی تاریکی و تنهائی رو دوست ندارم چیکار کنم؟
وقتی دو برادرآخرین نیمه های بلال باقیمانده را به نیش میکشند،بالاخره
کیوان رضایت بگردش انفرادی دورباغ میدهد.یک مسافت دویست متری
در سه انحنای نامُرتب هندسی که میانش را درختان خرمالو،کاج،بوته
های لوبیا،گوجه فرنگی ویک حوض بزرگِ بیقواره وزشت اشغال کرده.
او بعد از ورود باولین پیچ،با صدای بُلند مادرش را برای یافتن اطمینان
خاطر ،بُلند صدا میزند.پاسُخ مهربانانه مادرکمی آرامش میکند،اما دوری
از آن کانون روشن و ایمِن که مُدام کم سوترمیشود کار آسانی نیست.
چند بار بسرش میزند بازگردد ولی برای راندن افکار مُزاحم،بدون آنکه
تعمّدی داشته باشد بقدمهایش شتاب میدهد.وقتی وحشت همه وجودش را تسخیر میکند و تصمیم نهائی را برای باز گشت میگیرد تازه متوجه 
میشود چه بخواهد برگردد،چه مسیررا ادامه دهد،راه باقیمانده یکی است.
 روشنائی ضعیف،ازپسِ درختان،دقیقا درطرفِ مقابل محوطه است.
پس با شتاب رو به جلو، جاده منحنی را تعقیب میکند.درست در لحظه ای که رگه ای از شادی برای کسب موفقیت در ضمیرش راه پیدا کرده،آ
آن دوگلوله براق وآتشین و خباثَـتی که از آنها میبارد ،از پشت بوته های لوبیا کیوان را درجایش میخکوب میکند. نفس اش بند میاید.همیشه در
قصه ها شنیده بود چشم گُرگها توی تاریکی برق میزند.گربه فربه ودله
دزدمحله که درپی شکار شبانه درآنجا کمین کرده کنجکاو نگاهش میکند.
وقتی سکوت شب با جیغ غافلگیر کننده کیوان شکسته میشود، پدر و
مادرهرگز متوجه نمیشوند،آن مسافت راچطور طی کرده وخود رابالای سر او رسانده اند.
کیوان زمانی بخود میاید که عده ای ازدروهمسایه بالای سرش جمع شده
 وهرکس توصیه و پیشنهادی در رفع مشکل دارد.مادرسعی میکند بقایای  قند داغِ لیوان راتا بآخر باو بخوراند.واو فقط در فکرآن دو گلوله براق و آتشین است.


        ************************************************

روزبه زانوی کیوان رامُدام تکان میدهد وشکایت از بی توجهی او دارد.
کیوان - عزیزم من هیچوقت نمیذارم پای گُربه توی این خونه باز بشه.
هرچقدر دلت میخواد میتونی پاموتکون بدی.میدونی!من از گربه بدم میاد
میترسم .بشین تا واست تعرف کنم. من وقتی بچه بودم.....

فانوس
 













No comments:

Post a Comment