Friday, July 18, 2014

باری نوشته خانم سان فلاورز

بازی
دیوار کوتاه گلی از شدت بزرگی پنبه زار پیش چشمان کودکی آن ها  از دیوار چین هم بزرگ تر بود.بزرگ ترها بارها و بارها اخطار داده بودند که اجازه ندارند به پنبه زار بروند چون  مار دارد ،یا به قول دایه خانم جک و جونوری چیزی  می گزدشان.
آن دو هم بازی کوچک اما کاری به پنبه زار نداشتند. برای آن ها پرچین گلی دور باغ  مهم تر بود. تمام بازی ها شان از آن و در پناه آن بود.پسرک تپل سرخ و سفید و زیبا بود، صورتش از بس گرد بود پرگار را هر نقطه اش که می گذاشتی یک دایره کامل سرخ و سفید تحویل می گرفتی موقع خنده هم چال بسیار زیبایی روی گونه سمت راستش  می افتاد، دخترک لاغر و بسیار نحیف با صورتی گرد و چشمانی درشت و موی فر فری بود.
سوار بر اسب  های شان( دو چوب پشه بند) پای پرچین رسیندند. پسرک گفت من این یابو را این جا می گذارم سوار این کره اسب دریایی می شوم به پر پشت من که پرواز کنیم.
دخترک با خنده گفت محمد رضا چقدر خنگی اسب دریایی  شنا می کنه نمی پره.
محمد رضا جواب داد : خنگ خودتی اسب دریای پرواز می کنه قصه ملک جمشید رو نشنیدی؟مگه؟ سوسو خانم!
دخترک جواب داد :اِ راست می گی اما یعنی چی اگه پرواز می کنه چرا اسمش کره اسب دریاییست؟
حالا بیا بشین پشت من برگشتیم از مامان اینا می پرسیم.
دخترک گفت رفتن با اسب تو می ریم بر گشتن با اسب من.
پسرک گفت قبول .
سوسو از اسب(دیوار گلی) با لا رفت و محمد رضا می تازاند ، چند دقیقه یی که گذشت سوسوبه طرف محمد رضا گفت حلا نوبت من تو پشتم بنشین، و او جواب داد دختر که تنها اسب نمی رونه، باید پشت بشینه،!
"جر نزن خودت گفتی رفتن با تو بر گشتن با اسب من،|"
"نه  امروز فقط با اسب من یه بار دیگه اسب تو"
دخترک چرخید و بر عکس سوار شد و گفت من اصلا با اسب خودم میرم تو هم با اسب خودت. پسرک شروع کرد به اذیت کردن که اون که اسب نیست. جاده از این وره از اون طرف اصلا اسب رد نمی شه. دخترک پایین پرید و گفت من اصلا با این اسب سفیدم میرم باغ پسته به خوشه چین ها کمک می کنم.
پسرک پایین پرید و گفت  نه بیا اول بریم تو قالی بافی ببین چه قدر قشنگه قالی آماده شد می خوام بدم به تو.
مگه تو بافتی؟
نه اما قالی باف خونه که مال بابامه.
برای رفتن تو ی قالی باف خانه مجبور شدند سرشان را خم کنند.
در 8 ردیِف دخمه­یی خاک گلی ،زن ها و دختر های کوچولو مشغول بافتن بودند و صدای نقشه خوان می آمد که:
-         دو بشکی چیدم جا خوشا پیش رفت.
و یکی صدا می زد: "لاکی"
پشت یک دار قالی نشستند و سعی کردند که به بافند خیلی سخت بود. دخترک تعجب کرده بود که پس چطور این بچه ها که همسن او و یا حتی کوچیک تر  بودند می توانستند به بافند.
صدای دایه خانم از دم در که دنبالشان می گشت از جا بلندشان کرد:
-         مگه نمی دونی بوی پشم قالی برای تو خوب نیست؟ می خوای مریض شی کار دستم بدی.؟
بیرون که آمدند نور خورشید سرخ کویری چشم هایشان را زد.
بریم اسب سواری اگر پشتم بشینی قول می دم برم برات کورک پنبه به چینم.
-         من اسب رو می رونم باشه؟
-         امروز من فردا تو خب؟
دختر در حالی که دستانش را در هوا تکان می داد و با لحن شماتت باری تکرار می کرد و سعی می کرد ادای پسرک را در بیاورد می گفت امروز من فردا تو. پا به دو گذاشت به در چوبی بزرگ و میخکوب شده دایه خانم رسید  و وارد خانه شد و کلون در را  از تو انداخت.
حیاط بزرگ  و وسیع گِلیِ ­ی دایه خانم  تنها یک اتاق را در بر گرفته بود که او با  مادر افلیجش در آن زندگی می کردند.
نه درختی نه گُلی فقط یک باغچه خیلی کوچولوی لاله عباسی  و قسمت پایین خانه که یک عالمه پله می خورد که به پایاب برسد، چندین درخت بید بر سر راه جشمه روییده بود. همین و بس.
دخترک به انتظار  روی پله اتاق دایه خانم نشست دستش را زیر چانه­اش  گذاشت و به دیوار رو برو زل زد و به محض این که از سوراخ بالای دیوار بسیار بلند صورت گرد پسرک بیرون زد رویش را بر گرداند یعنی که انگار او را نمی بینید.
و پسرک که بی محلی او را دید شروع کرد با  صدای بسیار زیبایش به خواندن که:
"هر که می بینی  یاری داره من ندارم
شب که میشه کلبه یی روشن ندارم
برم پیش خدا دستی بر آرم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
پس چرا یک گل به صد گلشن  ندارم
من از کی کمترم یاری ندارم"
و دخترک با لحنی که از شادی و تحسین می لرزید سعی می کرد که وانمود کند نشنید است و گفت:
-         من  که نمی شنوم چی می خونی منت کشی هم نکن.
اما بار سوم خواندن بود که از جا بلند شد به طرف در دوید و در حال دویدن گفت به دو شرط اول من رو به بالای این برجت به بری من می خواهم از آن بالا  خونه دایه خانم رو ببینم و من اسب رو می رانم!
بییش از 12 اتاق پله مانند درست از دم در و سمت راست باغ شروع می شد که در دو طرف آنان زنان و دختر بچه ها نشسته بودند با دندان هایشان پسته های  تازه را که دهن بسته بود خندان می کردند.
در آخرین اتاق چندین دست رختخواب در چادر شب های یزدی پیچیده شده بود و پنجره کوچکی  درست بالای آخرین رختخواب قرار داشت، پنجره که نه، یک |"سوراخ" همان سوراخی که صورت گرد محمد رضا از آن بیرون می زد و برایش ترانه می خواند.
زیر خنده زد :
-         اینه برجت؟ ها ها! من فکر می کردم  چقدر بالا رفتن سخت است.
حالا تو برو خونه دایه خانم من از این بالا برات می خونم.




No comments:

Post a Comment