Friday, July 18, 2014

دعا نویس نوشته آقای فانوس


کارگاه تجربی نوشتار
مارس دوهزارو چهارده
- دُعا نویس

سروصدا را که شنیدم،با سُرعت از اطاق خارج شده وبا صحنه مواجه شدم.
طُّره های صاف،سیاه و موّاج مویش از کنار گوش آویخته بود.موهادرتماس با پهلوی قامتِ تنومند ،بُلند وپاهای کشیده پِدررها شده وتاب میخورد.پدردر
حرکت استوار گام ها،اندام بی جانِ دُخترک را روی دستانش حمل میکرد.
گوئی آشکارا سندی را به نمایش گذاشته و چیزی رافاش میکرد.بُهتی همراه
باتلاش برای خویشتنداری وسکوتی غریب در چهره اش موج میزد.
وقتی از مُقابلم میگذشت،غُرش فروخورده ای که خشم،اندوه،استیصال و جنون، آنرا بَدَل به آوائی حیوانی کرده بودازاعماق وجودش، بگوشم خورد.
میدانستم این موضوع ربطی به جنگ که حالا سه سالی بود ادامه داشت،ندارد.در این سفر شغلی به تُربت حیدریه امیدوار بودم،هرچند اندک،بتوانم
فاصله ای ازکابوس هایم بگیرم.اُستان خُراسان بدلیل فاصله بعید جغرافیائی،
از آسیب های جنگ بدور بود.برای رفع عیب از چند دستگاه استریل کننده
اطاقِ عملِ بیمارستان شهر، اینجا بودم.چهره معصوم و بیجان این دخترکِ پنج...شش ساله اما حالا داشت دوباره مرا به وادی کابوس هایم میراند.
انبوهی از بستگان و آشنایان در شیونی گاه رسا و گاه خفیف، با ضرباهنگ
موزونِ قدم ها،جسد را بدرقه کرده معرکه ای براه انداخته بودند.


***********************************************

سرو صدا که خوابید سراغِ اُتوکلاوها به بخش استریلِ اطاق عمل برگشتم.
آخرین دستگاهِ معیوب،تنها چند تنظیم وآزمایش نهائی را لازم داشت. یک
ساعتی بیشتر وقت نمیگرفت.به خود تسلی میدادم که بعدش ،بلیط برگشتم
برای پیش از ظهر فردا را ذخیره خواهم کرد.
آقای شفیعی سرپرست بخش در حین برنامه ای که بدستگاه داده بودیم تا از
نتیجه کاراطمینان پیدا کنیم،درحین کمک به من برای جمع کردن ابزارآلات
تعمیراتی،موضوع مرگ دخترک را تعریف میکرد. او برایم تعریف کرد:
گویاچند خانواده بوده اند که برای تفریح و تفرج به خارجِ شهردر کناررود
خانه ای بساط برپا کرده ودخترک هم در میان تشویق حاضرین مشغول به رقص و هنر نمائی شده.عصر که به خانه برگشته ظاهرا بدلیل فعالیت بدنی
زیاد، سرما خورده و تب میکند.اطرافیان میگویند حتماچشمانی شور او را چشم زده اند.کسی توصیه میکند هرچه زودتراو را پیش رجبعلی دُعانویس
ببرند و وقتی دخترک را آنجا میبرند،رجبعلی سحر باطل کنی با ماژیک روی کاغذی نوشته با آب قاطی کرده و به خورد دُخترک میدهد. با وخیم شدن وضعیت سلامتی و گُسترش مسمومیت در نهایت اورا با تاخیرروانه
بیمارستان میکنند ولی دیگر همه چیز دیر شده بوده و کمک های دکتر یونسی هم نمیتوانسته او را نجات دهد.


*************************************************

سرو صدا از داخل اطاق کارپردازی میامد.داد و فریاد دکتر یونسی از میان
همهمه وضوح بیشتری داشت . میرفتم صورتجلسه گواهی انجام کاربرای
پرداخت هزینه تعمیررا بدایره کارپردازی بیمارستان بدهم.تردید داشتم آیا
درمیان جرو بحث و ناسزاهائی که شنیده میشد،ورودم تا چه حد نا سنجیده
خواهد بود.دکتر یونسی باهمه عصبانیت به مامورین خرید اعتراض میکرد:
این بچه،مریض هشتمه که تواین یکماه جونشومفت داده.هر هشت تاشون
از بین رفتن« چون سوندِمعده» نداشتیم.من یکماهه دارم عِز و ِچِز میکنم
چند تا سوند بگیرید.تواطاق عمل حتی یکدونش هم نداریم.وکسی درجواب
میگفت: نیست توبازار...دکترجان!همه رو میگن فرستادن جبهه.
آخرین خبر قبل ازبازگشتم رامهماندار اتوبوس بمن داد.اوخانواده سوگوار و
بچه تلف شده را میشناخت.فقط دوماه قبل از آن برادر بُزرگترآندختر بچه که فقط چهارده سال سن داشته بعنوان خط شکن درعملیاتی شهید شده بوده.

فانوس








No comments:

Post a Comment