Friday, July 18, 2014

پاچه گیری نوشته آقای بهمن آذر < آی دی کلمه >

تقصیر من نیست واقعا. آخه بعد از اینهمه سال زندگی چطور احوالات منو نمیگیری؟ چرا درک نمیکنی؟ آخه همه چی معلومه خیلی. من نیگات میکنم میفهمم گشنته، تشنته، ناراحتی، خسته ای یا هر چیز دیگه. معلومه که دارم ضعف میرم از گشنگی! این چه سوالیه که میپرسی؟ ما که از ظهر تا حالا داریم تو همین اتاق وول میخوریم. یعنی خیلی آی.کی.یو میخواد فهمیدن همچین موضوع به این سادگی؟! نه. ساده ست، واضحه؛ ماجرا چیز دیگه ای هست؛ تو میخوای نشون بدی هیچ اهمیتی نداره گرسنگی من. وگرنه چطور بعد از این همه سال تو نمیدونی منی که از صب فقط یه تیکه بیسکوییت خوردم الان باید قاعدتا از گرسنگی در حال موت باشم؟ ها؟! نه جانِ من، واقعا میگم. معلومه داری با این سوالت سعی میکنی یه چیزی رو به من نشون بدی.جالبه که میپرسی" گرسنه ت نیست؟"
چطور گرسنه م نیست؟ معلومه که منم  لجم میگیره از این سوالت؛ معلومه منم چپ چپ نیگات میکنم.چرا؟ تازه میپرسی چرا ؟ معلومه! یعنی نمیفهمی دارم با این نیگا کردنم میگم این چه سوالیه؟! تازه میپرسی" این چطور نیگا گردنیه؟" تازه تو به من میگی "بازم داری پاچه میگیری؟ " معلومه منم بهت میگم من که اصلا چیزی نگفتم! بله بله جالبه. جوابت فقط واسه این بود که منو خرد کنی. به من میگی پاچه گرفتی با اون نگاه کردنت، میگی " چشات سگ داره اما نه از اون سگایی که وقتی میگیره آدم دلش غش میره و حس ادم ریسه میره و آدم مور مور میشه؛ نه ! از اون سگایی که آدم دوست داره همین کتاب رو ورداره بزنه تو سرت!"
بعله. همینم مومده که با کتاب بزنی تو سر من. که من پاچه میگیرم با نگام، آره؟! دست ننه م درد نکنه که حالا تو بخوای اینطوری جیگر گوشه شو جرواجر کنی. ها؟! چرا سر فحشو کشیدی به ریز و درشت ِ فک و فامیل من؟
من پاچه گیرم یا تو؟! ای ستم مضاعف! حالا مثلا این تعطیلات ِ خوش خوشانمون قرار بوده باشه. بیچارگی که شاخ و دم نداره.آره جدی جدی من بیچاره ام. نه خیر ! تو نه ! این منم که بیچاره ام. آره آره !
واقعا راست میگه داداشم که تو بدجور پاچه گیری میکنی. اصلا اعصاب نداری، هیچ کنترلی نداری رو خودت. تازه اون خواهر فلان فلان شده ت بیخود کرده که فرمایشات تو رو تایید میکنه. من پاچه گیری میکنم!؟ من؟ اون خواهر خانوم جنابعالی خودش یه پا سگ گله ست در پاچه گیری؛ یه جماعتو حریفه در کولی گری. پاچ گیر خودتی!
بعله معلومه که کار به اینجا میکشه. معلومه! چه ایرادی داره. گفتم که گفتم. نه که تو دروازه ی طلایی کلمات رو وا نکردی و به همه ملت گزارش مبسوط ندادی! منم به دوستام گفتم. تازه درد دل بوده. عیب نداره برو اینا رو به مشاورت هم بگو. تو دادگاه خانواده ی محترمت هم طرح کن. دفعه ی بعد که از ناچاری به تورشون خوردم تو عروسی بعدیِ نفر بعدی از فامیل، دوره م کنید و تیکه بندازید. قبول؟ منم به دوستام میگم. جای دوری نمیره. تازه داداش این دوستم رو از قبل میشناسم. کتاباشو خوندم. یه سری نامه جمع آوری کرده بود جالب بود. حیف که کشتنش. به هر حال اصلا چرا باید توضیح بدم که به کی گفتم و چی گفتم ؟! گفتم که گفتم. حالا که رفتی. من چرا بیخود استرس بدم به خودم که تو اگه اومدی و پرسیدی منم راستشو بهت بگم که پیش چه کسی درد دل کردم. حالا که تو نیستی و من خودم تنهام. راستی پول همراهت بود که به تاکسی بدی؟ آره آره خودم گذاشتم تو کیفت. کاشکی سالم برسی. وای قرصات چی؟ قرصاتو خوردی الان. بذار یه چند دقیقه بگذره بهت زنگ میزنم. عیب نداره حالتو میپرسم که یعنی به خاطر قرصات زنگ زدم. کاشکی گریه نکرده باشی. حالا من گریه کردم مهم نیست.فعلا بذار اینا رو به این دوستم بگم. میدونم میدونم مثل همیشه میگه" امان از این پاچه گیری!"
نمیدونم والا؛ فکر کنم من پاچه گیری رو شروع کردم.خیلی خوابم گرفته...نمیدونم تو  راس میگی شاید. نمیدونم. باید بریم مشاور.

خوابم میاد شدید...فردا صبح یادم باشه...پاچه...سگ...صبح...

No comments:

Post a Comment