Friday, July 18, 2014

آسورادون نوشته خاننم طیفوری

پال تاک 5/3/2014
ماراتون داستان‌هاي کودکان
تبعيض در مورد کودکان

آسورادون
داستان کوتاه از فرشته تيفوری

علي در حالي که از سر کوچه مي‌دويد با شادي فرياد زد: بچه‌ها اومد، آسورادون اومد، بچه‌ها آسورادون!
بچه‌ها فوراً در دو صف ايستادند و راه را باز کردند. آسورادون سوار بر دوچرخه‌ي کورسي‌اش از سر کوچه پيدا شد و با همان سرعتي که می‌راند، به چالاکي روي ميله‌ي تنه‌ي دوچرخ پريد و در حالي که روي آن استوار ايستاده بود، دست‌هايش را از هم باز کرد. بچه‌ها برايش دست زدند، پسرها سوت کشيدند، دخترها خنديدند.
آسورادون صورتي کشيده داشت، گردنش بيش از حد معمول بلند بود. هميشه يک پلوور سرمه‌اي به تنش بود و يک شلوار تنگ و براي قد بلندش کوتاه که تا بالاي غوزک بيشتر نمي‌رسيد. آنچه که نظر را فوراً جلب مي‌کرد، رنگ چشمهايش بود: زرديِ خاصي که داخل يک حلقه‌ي سبز پررنگ را پرکرده باشد. روي هم گرمي و شادي خاصي را با نگاهش به ديگران انتقال مي‌داد، يک حالت ذاتي. يکي دو خال هم روي گونه‌ها داشت که بر اين حالت مي‌افزود.
آسورادون چند چشمه‌ي ديگر هم بازي کرد. مثلاً پاهايش را روي زين دراز کرد و روي تنه‌ي دوچرخه خوابيد، يا دو جفت پاها را از روي زين به چپ و بعد به راست برد و حرکاتي مارپيچي انجام داد. بچه‌ها هورا مي‌کشيدند و سوت مي‌زدند. بعد از اين نمايش پسرها دور آسورادون جمع شدند و او برايشان حرکات بازي‌اش را با آب و تاب تشريح مي‌کرد.

کوچه‌اي بود مثل خيلی از کوچه‌هاي ديگرِ مملکت ما، پر از بچه و هميشه شلوغ. به خصوص موقعي که مدرسه تعطيل بود، سر و صداي بچه‌ها که در گروه‌هاي مختلف با هم بازي مي‌کردند، براي هر عابر و هر ساکن امان و آرامش نمي‌گذاشت. هنوز انقلاب رخ نداده بود. بچه‌ها و جوانان بي‌دغدغه و دختران بدون پوشش اجباري در کوچه جمع می‌شدند و با هم بازي و صحبت  مي‌کردند. 

بِهي دختر يکي از خانواده‌هاي آن کوچه، به مدرسه‌اي که چند خيابان بالاتر بود، مي‌رفت. تقريباً هشت ماه پيش خانواده‌ي ديگري در اوايل آن کوچه ساکن شده بود و دختر آنها، اکرم، هم در همان مدرسه ثبت نام کرده بود. بِهي و اکرم هر روز صبح با هم به مدرسه مي‌رفتند. هر دو سال پنجم دبستان بودند، اما در کلاس‌ها مختلف.

اسم بِهي در حقيقت بهيه بود. اما چون مادرش او را بِهي صدا مي‌کرد، بين همه به اين نام شناخته شده بود. قدي بلند داشت که به سن‌اش نمي‌خورد و بسيار لاغر بود. لبان کلفت، ابروهاي کوتاه و پرپشت، چشماني مورب و سياه و نگاهي بسيار نافذ داشت. درس‌هايش را خوب ياد مي‌‌گرفت و نمراتش همه عالي بودند. به کتاب خواندن علاقه داشت‌ و غير از مواد درسي، هميشه پيش پدر و مادرش اشعار شعرا و کتاب‌هاي ديگر را مي‌خواند و ياد مي‌گرفت. در کلاس جاي مخصوص داشت: تنها نفر روي آخرين نيمکت مي‌نشست. معلمش اين طور خواسته بود و او فکر مي‌کرد، که به خاطر قد بلندش است که آن جا برايش مشخص شده.

آن روز وقتي آسورادون وارد کوچه شد، اکرم جلوي درِ بازِ حياطِ خانه‌شان ايستاده بود و با بهي صحبت مي‌کرد.
هر دو محو تماشاي بازي آسورادون شدند. بعد بهرام، برادر اکرم، با آسورادون مشغول تمرين شد. وقتي آسورادون رفت، بهرام وارد خانه شد.
: بهرام! بهرام! اي پسر خنگ، برو فوري دستاتو سه مرتبه توي آب حوض بشور و کر بده!
اين مادر اکرم بود که با خشم به بهرام امر مي‌کرد. اما چند لحظه بعد بهرام خونسرد و بي‌خيال با يک تکه نان، در حالي که لبخند معني داري بر لب داشت، بدون شستن دست‌ها از در منزل بيرون رفت.

بهي به اکرم گفت: اکرم، بازي آسورادون واقعاً تماشاييه.
اکرم گفت: آره، خوبه، اما...
بهي: اما چي؟
اکرم: اما هر چي باشه، نجسه ديگه!
بهي: چي نجسه، يعني چي؟
اکرم: نجس، نجسه ديگه!
بهي: يعني خودشو نمي‌شوره؟ تو از کجا مي‌دوني که خودشو نمي‌شوره.
اکرم: نجس يعني که هم خودشو نمي‌شوره و هم که مسلمون نيست.
بهي با تعجب و تفکر: آسورادون، خوب، مسلمون نيست، اما... اما...
اکرم: ول کن بابا، مامان گفته به کسي که مسلمون نيست نبايد دست زد.
بهي ساکت و متعجب به اکرم نگاه مي‌کرد.
اکرم: تو هم مثل اينه که هيچي سرت نمي‌شه!
بهي حالا به نقطه‌اي روي زمين خيره شده بود و سخت به فکر فرو رفته بود:
اووووه، حالا مي‌فهمم، چرا من بايد تنها روي نيمکت آخر کلاس بشينم.
اووووه، حالا مي‌فهمم، چرا زري و سکينه اصلاً به من نزديک نمي‌شن.
اوووووووه، حالا مي‌فهمم، چرا معلم قرآن و شرعيات اصلاً به من اعتنا نمي‌ذاره و هرچي دستمو بالا مي‌کنم، اجازه نمي‌ده درس جواب بدم.
اگه اين طوره، پس اگر اکرم بفهمه که من بهائي‌ام؟
صداي اکرم او را به خودش آورد: هي، بهي؟ بهي؟ به چي فکر مي‌کني؟
بهي نگاهش را مستقيم در چشمان اکرم فرو برد و بعد ناگهان با سرعت به سوي خانه‌شان دويد. ‌   



No comments:

Post a Comment