Friday, July 18, 2014

دو دختر نوشته خانم طیفوری

پال تاک
8/3/2014
ماراتون داستان کودک

دو دختر
فرشته تيفوري

پشت يکي از درخت‌هاي تنومند ايستاده بود و با دست راست دهانش را محکم گرفته بود که صدايي از گلويش خارج نشود و اشک رو پهناي گونه‌هاي کوچکش سرازير بود. دلش مي‌خواست فرياد بزند، اما اجازه‌ي شيون نداشت. مادرش به او اجازه نداده بود، به آنجا برود، آخر باغ، آنجا که پروانه با پدر و مادرش در دو اطاق کوچک زندگي مي‌کرد.
وحالا مخفيانه از پشت يکي از درختان تنومند شاهد بردن پروانه بود. معصومه خانم به سر و سينه‌اش مشت مي‌زد و ناله‌هايش را در گلو مي‌شکست. اکبر آقا زير بازوي معصومه را گرفته بود. هر دو آرام به دنبال تابوتي که پروانه را حمل مي‌کرد، مي‌رفتند.
ژيلا از پشت آن درخت بي‌صدا در پناه درخت ديگري دويد و آنان را تا وقتي که از در باغ بيرون رفتند، تعقيب کرد. بعد وقتي درِ باغ بسته شد، ژيلا به طرف ساختمان سپيد و زيبايشان در شمال باغ دويد. از کنار جويبارهاي باريک و باغچه‌هايي که با شمشادهاي کوتاه از هم فاصله مي‌گرفتند، گذشت. درِ ساختمان هنوز نيم باز بود. وارد شد و به سرعت از پله‌ها که با فرش قرمز پوشانده شده بودند، بالا رفت، وارد اطاقش شد و در را بست. روي تخت خوابش افتاد و بلند در عزاي دوست خوب از دست رفته‌اش گريه کرد.

ژيلا و پروانه هم سال بودند و همبازي. پروانه دختر باغبانشان خيلي مهربان بود و ژيلا را بي‌اندازه دوست داشت. او تنها فرزند معصومه خانم و اکبرآقا بود که در ته باغ منزل داشتند.
براي ژيلا اين دو اطاق از هر جاي باغ دوست‌داشتني‌تر و جالب‌تر بود. اين دو اطاق محل نمايش زيباترين چيزها بود. چه وقت‌ها که ژيلا به آنجا مي‌رفت و مخفيانه از پشت شيشه‌ي پنجره به داخل نگاه مي‌کرد. يک تخت کوچک کنار اطاق بود، تخت پروانه. پدر و مادرش در اطاق مجاور مي‌خوابيدند، اما اين سه نفر هميشه در اين اطاق جمع بودند و غذايشان را روي سفره‌اي مي‌چيدند که معصومه خانم روي زمين مي‌گسترد.
ژيلا روي پنجه‌هاي پايش فشار مي‌آورد. او نه فقط همه‌جاي اطاق را مي‌ديد، بلکه مي‌توانست صداي آنها را هم بشنود، چه که يک تکه از شيشه‌ي يکي از پنجره‌ها شکسته بود و اکبر آقا آنجا را با روزنامه پوشانده بود.
زيباترين لحظات وقتي بود که پروانه در آغوش پدرش مي‌نشست و پدر سر او را مي‌بوسيد، موهايش را مي‌بوييد و نوازشش مي‌کرد. چقدر ژيلا دوست داشت که پدر او هم همين‌طور او را ببوسد و نوازش کند. اما پدرش وقت نداشت. دير مي‌آمد و صبح‌ها با يک کيف پر از کاغذ فوراً به طرف ماشينش مي‌رفت و اگر ژيلا را روي پله‌هاي بيرون ساختمان مي‌ديد، دستي تکان مي‌داد. بعد ماشين را روشن کرده، سرش را به عقب مي‌گرداند و ماشين با سرعت به عقب و بعد با يک چرخش به جلو و بعد از نظر دور مي‌شد.
مادر ژيلا اگرچه ديرتر از خانه مي‌رفت و زودتر مي‌آمد، اما مکالمات طولاني با دوستانش و خريد لباس و کفش کمتر وقتي را براي ژيلا باقي مي‌گذاشت. او دوست نداشت که ژيلا با پروانه بازي کند. اما ژيلا با هر فرصتي ته باغ مي‌رفت و دو ضربه به در مي‌زد. آن وقت پروانه با خوشحالي بيرون مي‌پريد و هردو به طرف جويبارهاي باريکي که اکبر آقا با سليقه‌ي خاصي در آن باغ ساخته بود، مي‌دويدند و سنگريزه‌هاي سفيد و رنگي را در جويبارها جابه جا مي‌کردند و دستشان را روي فواره مي‌گذاشتند تا جلوي آب را بگيرند. خيس مي‌شدند و مي‌خنديدند. اکبر آقا هم با لذت به بازي آن دو دختر نگاه مي‌کرد. اين بازي‌ها چه خوب و چه شادي‌بخش بودند.
ژيلا هم پروانه را دوست داشت. به او دو تا عروسک يک خرس و يک ميمون هديه داده بود. از آن گذشته هميشه برايش آب نبات و آدامس مي‌آورد.
اين بازي‌هاي شيرين کودکانه چند گاهي بيشتر طول نکشيد. پروانه مريض شد. او مرتب لاغرتر و زردتر مي‌شد. تا اين که ديگر از رختخواب بيرون نيامد. ژيلا فقط از پشت پنجره با او صحبت مي‌کرد. پروانه مي‌خنديد، مثل هميشه مي‌خنديد و هديه‌هاي ژيلا را از سوراخ شيشه مي‌گرفت. ژيلا بي‌صبرانه منتظر بود که حال پروانه خوب شود تا با هم بازي کنند.
او باز هم هر عصر پاورچين به آن دو اطاق نزديک مي‌شد و باز هم پروانه را درآغوش پدرش مي‌ديد. معصومه خانم غمگين در کنار تخت پروانه مي‌نشست و اکبر آقا سر پروانه را مي‌بوسيد، موهايش را مي‌بوييد و نوازشش مي‌کرد. 




No comments:

Post a Comment