Friday, July 18, 2014

هرمان نوشته خانم سان فلاورز

هرمان
عوض کردن روغن ماشین در 1 دقیقه آقا بفرما خانم بفرما،  همین دم نبش، واکس هم می زنیم.پشت هم تکرار می کرد و در صورت نحیف دوده زده­اش دو چشم سبز  درخشان و یک ردیف دندان سفید ریز جلوه­یی شگرف داشت، تناقض آن سیاهی دوده زده و چرب صورت با این سفیدی  روشن و پاک دندان ها و  آن چهره تکیده و پژمرده که نهال قد نکشیده از بی آبی خشک شده­یی را می مانست  با این چشمان سبز روشن که چمن زارهای سبز طلایی بهارانه را بعد از باریدن باران تداعی می کرد. بحدی بود که نمی توانستی در برابرش نایستی  و از او نپرسی کجا می خواهی بیایی؟ اصلا مهم نبود که دستانش کثیف و روغنی ست، لباس هایش ژنده است و پایش برهنه در برابرش میخکوب می شدی.
مرد با نگاهی شماتت بار به او نگاه کرد، زن پشت چشمی نازک کرد، برو بچه جون، مزاحم رفت و آمد آدم ها نشو. و خودش را هنگام رد شدن از کنار او کاملا عقب کشید که خطری از جانب پسرک سیاه روغنی متوجه دامن سفید و زیبا و بلندش نباشد.
لحظه­یی سکوت کرد، انگار که قانع شده باشد مزاحم است . او هم خود را از سر راه آن ها کنار کشید. طوری به دامن پرچین زن نگاه کرد که گویا از دامن به خاطر چرب و چیلی بودن خودش معذرت خواهی می کند.
آهای پسر چه کار می کنی؟ چرا ساکت شدی داری مورچه ها را می شماری؟ مگر به تو نگفتم صدایت  نباید قطع شود ؟ کارت که تمام شد بیا این آشغال ها را به بَر به ریز دور.
ساعت یک ربع به دوازده دست از کار کشید. لحظه­یی بعد با کیسه آشغال به دست به ته کوچه رفت، در برگشت به تعمیرگاه کمی نفت روی دستان کوچولو و سیاهش ریخت و بعد با آب گرم و صابون آن ها را شست از کیف پارچه یی چرک مرده است، لقمه نان و پنیرش را بیرون آورد. کتری کوچک را روی اجاق گذاشت، دفتر مدرسه­اش را در آورد، زیر چشمی نگاهی به استاد کارش انداخت و با لحنی مودبانه گفت:
اوستا نمی شه عوض جار زدن روی کاغذ به نویسیم؟ تعویض روغن.
استاد با تمسخر و تشر گفت چیه نکنه صوت داود داری و صدات بیمه­س؟ می ترسی خراب شه؟ این تابلوی تعویض روغن به این گنده گی رو نمی بینی؟ نون مفت ندارم که به تو بدم . باید به درد یک کاری به خوری. صدای ماه خانم زن کارگر کارخانه نخ ریسی در گوش های کوچک و سرخ شده از شرمش پیچید. عزیز آقا ظلم می کنی زمستون و تابستون این بچه ی بی چاره رو وادار می کنی سر کوچه داد به زنه که مردم دلشون به سوزه به تعمیرگاهت بیان. اقلا یک جفت کفش درست و حسابی براش بخر. گناه داره رماتیسم و زدر زخم می گیره ها!
با بغض در گلو گفت بعله اوستا حق با شماست. با خوردن لقمه نانش از ته کیسه یک جفت کفش را بر داشت پوسید میز کوچک چوبی و قوطی و برس واکس را بر داشت  و از دکان به طرف چهار راه چه کنم به راه افتاد.
حالا دیگر کت نخ نما وگل و گشادش را هم پوشیده بود و هر گاه که سنگینی بارش اجازه می داد.کتابی را که آقا معلمش به او داده بود لمس می کرد. ساعت 5 باید به جمعیت می رفت .
بر صفحه کاغذ که مثل دندان های او و دامن پرچین سفید بود نوشت.
12 ژوئن روز جهانی کار کودک مبارک. عمو معلم خواسته بود که در این باره انشا بنویسند.


No comments:

Post a Comment